انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 296 از 464:  « پیشین  1  ...  295  296  297  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۶۱

نوبهارا جان مایی جان‌ها را تازه کن
باغ‌ها را بشکفان و کشت‌ها را تازه کن

گل جمال افروخته‌ست و مرغ قول آموخته‌ست
بی صبا جنبش ندارند هین صبا را تازه کن

سرو سوسن را همی‌گوید زبان را برگشا
سنبله با لاله می گوید وفا را تازه کن

شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان
فاخته نعره زنان کوکو عطا را تازه کن

از گل سوری قیام و از بنفشه بین رکوع
برگ رز اندر سجود آمد صلا را تازه کن

جمله گل‌ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو
خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه کن

رعد گوید ابر آمد مشک‌ها بر خاک ریخت
ای گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن

نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمک می زند
کاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه کن

بلبل این بشنید از او و با گل صدبرگ گفت
گر سماعت میل شد این بی‌نوا را تازه کن

سبزپوشان خضرکسوه همی‌گویند رو
چون شکوفه سر سر اولیا را تازه کن

وان سه برگ و آن سمن وان یاسمین گویند نی
در خموشی کیمیا بین کیمیا را تازه کن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۶۲

یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من
بر کنار چشمه خفته در میان نسترن

حلقه کرده دست بسته حوریان بر گرد او
از یکی سو لاله زار و از یکی سو یاسمن

باد می زد نرم نرمک بر کنار زلف او
بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن

مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگن

ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش
صبر کن تا باخود آیم یک زمان تو دم مزن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۶۳

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من

ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها
ای فکنده آتشی در جمله اجزای من

در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من

ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاکتر
صورتت نی لیک مغناطیس صورت‌های من

چون ز بی‌ذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحرای من

بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کنده‌ای بر پای من

تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر
تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من

ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم اینک برآ بر طارم بالای من

آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من

امشب از شب‌های تنهایی است رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من

همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید ناله‌ها و وای من

زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان
زانک از این ناله است روشن این دل بینای من

درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۶۴

شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین

بر سران و سروران صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین

او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین

بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین

پیش او بنهاد مفتاح خزاین‌های خاص
کرده از عشق و محبت‌هاش یزدان نازنین

در میان صد هزاران ماه او تابان چو خور
وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین

آنک خاک پاش شد او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین

اندر آن موجی که خاصان بر حذر باشند از آن
اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۶۵

در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی می نماید در دلم آن کیست آن

می نماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینی است آن

این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جان‌ها شمس حق و دین تبریزی است آن

برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح
آنچ می تابد ز اوصافش دلا مکنی است آن

زانک اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانی است آن

آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دستخویش
یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است آن

هر بصر کو دید او را پس به غیرش بنگرید
سنگسارش کرد می باید که ارزانی استآن

ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن

اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامی است آن

عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامی است آن

خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زانک در عزت به جای گوهر کانی استآن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۶۶

جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان

از خم آن می که گر سرپوش برخیزد ازاو
بررود بر چرخ بویش مست گردد آسمان

زان میی کز قطره جان بخش دل افروزاو
می شود دریای غم همچون مزاجش شادمان

چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان

جان اگر چه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
لیک نزد خاص باشد بوی آن می جان جان

جان و ماه و جان و قالب بی‌نشان شد از میی
کید او از بی‌نشانی بردراند هر نشان

خمخانه لم یزل جوشیده زان می کز کفش
گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان

گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان

دست مست خم او گر خار کارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمین‌ها گلستان

بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان

گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون میش در جوش گردد چشم و جان کافران

گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان

تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلی‌های لطفش هم قرین و هم قران

در درون مست عشقش چیست خورشید نهان
آن که داند جز کسی جانا که آن دارداز آن

گر چه می پرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او نمی‌فرمود الا آن آن

هر دمی از مصر آن یوسف سوی جان‌های ما
تنگ‌های شکر می وش رسد صد کاروان

جان من در خم عشقش می بجوشد جوش‌ها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۶۷

ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان

ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان

تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود
زانک رویت هست تسخرگاه هر روشن روان

آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود
جمله سر تا پای تسخر بوده‌ست آن قلتبان

هر کی در خون خود آید دست من چه گو درآ
هر کی او دزدی کند حق است دار و نردبان

هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق
تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان

ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند
گر چه دارد طاعت اهل زمین و آسمان

عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است
کو به استهزای آدم شد سیه روی قران

تا که بهتان‌ها نهد آن مظلم تاریکدل
خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان

احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود
موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان

صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید
دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان

از ملامت‌های حسادان جگرها خون شود
درد استهزای ایشان داغ‌ها آرد به جان

گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندرمیان

تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده‌ای
تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان

تا بده است این گوشمال عاشقان بوده‌ست از آنک
در همه وقتی چنین بوده‌ست کار عاشقان

گر تو اندر دین عشقی بر ملامت دل بنه
وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران

عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهره‌های روگران

بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود
و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان

همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان
جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان

عشق نقشی را حسودان دشمنی‌ها می کنند
خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران

نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی‌نظیر
جان فزایی دلربایی خوش پناه دو جهان

خاص خاص سر حق و شمس دین بی‌نظیر
فخر تبریز و خلاصه هستی و نور روان
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۶۸

ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان

ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان

جان ماهی آب باشد صبر بی‌جان چونبود
چونک بی‌جان صبر نبود چون بود بی‌جان جان

هر دو عالم بی‌جمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان

این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی‌نشان

قطره خون دلم را چون جهانی کرده‌ای
تا ز حیرانی ندانم قطره‌ای را از جهان

بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان

من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان

صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی با کی گویم کوشبان

در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان

گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۶۹

از بدی‌ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن

گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او
نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن

تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم
ور بگویم فارغم از خود بود سودا وظن

ور بگفتم نکته‌ای هستش بسی تأویل‌ها
گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن

از تو دارم التماسی ای حریف رازدار
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن

دشمن جانم منم افغان من هم از خود است
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن

چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان
مدح‌های بی‌نفاقش کرده باشم در علن

فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان
بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن

گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است
زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن

رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا
بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن

من خودی خویش را گویم که در پنداشتی
رو اگر نور خدایی نیست شو شو ممتحن

ای خود من گر همه سر خدایی محو شو
کان همه خود دیده‌ای پس دیده خودبین بکن

چون خداوند شمس دین را می ستایم توبدان
کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۷۰

مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن

ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو موسی وار زن

عقل از بهر هوس‌ها دارداری می کند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن

ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن

در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن

مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است
خیمه عشرت برون از عقل و از پرگار زن

تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن

بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهره او نار زن

از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن

عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن

بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو
و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن
هله
     
  
صفحه  صفحه 296 از 464:  « پیشین  1  ...  295  296  297  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA