انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 298 از 464:  « پیشین  1  ...  297  298  299  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۸۱

مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن
چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن

نام شمس الدین به گوشت بهتر است ازجسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن

مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن

تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن

شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن

مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن

لاله‌ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن

خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
سنگ‌ها باجان شده با لعل گوید ما و من

ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصفه
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۸۲

گلسن بنده ستایک غرضم یق اشد رسن
قلسن انده یوز در یلنز قنده قلرسن

چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گز رسن
چلبی قللرن استر چلبی نه سز سن

نه اغر در نه اغر در چلب اغرندن قغرمق
قولغن اج قولغن اج بله کم انده دگرسن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۸۳

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین
نه بدان کیسه پرزر نه بدین کاسه زرین

بکشی اهل زمین را به فلک بانگ زند مه
که زهی جود و سماحت عجبا قدرت و تمکین

چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من
بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و پروین

هله المنه لله که بدین ملک رسیدم
همه حق بود که می گفت مرا عشق توپیشین

چو مرا بر سر پا دید به سر کرد اشارت
که رسید آنچ تو خواهی هله ایمن شو و بنشین

همه خلق از سر مستی ز طرب سجده کنانش
بره و گرگ به هم خوش نه حسد در دل و نی کین

نشناسند ز مستی ره ده از ره خانه
نشناسند که مردیم عجب یا گل رنگین

قدح اندر کف و خیره چه کنم من عجب این را
بخورم یا که ببخشم تو بگو ای شه شیرین

تو بخور چه بود بخشش هله که دور توآمد
هله خوردم هله خوردم چو منم پیش تو تعیین

تو خور این باده عرشی که اگر یک قدح از وی
بنهی بر کف مرده بدهد پاسخ تلقین
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۸۴

بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین

صدقات تو لطیف است توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین

هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین

چه شراب است کز آن بو گل‌تر آهویناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین

هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین

وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را تو مرا ده که منم بر در تحسین

چه کند باده حق را جگر باطل فانی
چه شناسد مه جان را نظر و غمزه عنین

هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین

چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۸۵

صنما بیار باده بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان

می کهنه را کشان کن به صبوح گلستانکن
که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان

بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان

قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان

صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان

چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان

چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان

صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان

بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشانکن
که تو شیرگیر حقی به کفت مهار مستان

ز عقیق جام داری نمکی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شکار مستان

سخنی بماند جانی که تو بی‌بیان بدانی
که تو رشک ساقیانی سر و افتخار مستان
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۸۶

صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتیکن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن

دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن

تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن

و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن

تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم
تو ز سود بی‌نیازی بده و خسارتی کن

رخ همچو زعفران را چو گل و چو لالهگردان
سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن

چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن

چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما نظر حقارتی کن

تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد
صفت پلید را هم صفت طهارتی کن

ز جهان روح جان‌ها چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن

چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را
جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن

ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن

تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۸۷

هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن
چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن

منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن

نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن

شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش
چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش کدکن

نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را بستان در آن سبد کن

شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد
حسد ار کنی تو باری پی آن شکر حسد کن

به بت شکرفشان شو ز لبش شکرستان شو
جهت قران ماهش چو منجمان رصد کن

چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه
پس از این نشاط و مستی ز صراحی ابد کن

به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند طرب از می احد کن

چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی
خورشش از این طبق ده تتقش هم از خردکن

ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم
سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد کن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۸۹

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بی‌ز جگر خندیدن

به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن

چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن

زر در آتش چو بخندید تو را می گوید
گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن

گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن

ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن

ور دمی مدرسه احمد امی دیدی
رو حلالستت بر فضل و هنر خندیدن

ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ۱۹۹۰

جان حیوان که ندیده است بجز کاه و عطن
شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن

نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار
که در او مرده نماند وثنی و نه وثن

ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن

زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
بوسه‌ها مست شدند از طرب بوی دهن

دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن

جبرئیل است مگر باد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن

چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن

چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن

چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت
جز بدان جعد پراکنده آن خوب زمن

شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۱۹۹۱

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

همه خوردند و برفتند بقای ما باد
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن

چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی
چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن

کتب العشق علینا غمرات و محن
و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن

فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان
بپرد جان مجرد به گلستان منن

ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن
فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن

یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب
مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن

ادب و بی‌ادبی نیست به دستم چه کنم
چو شتر می کشدم مست شتربان به رسن

بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن

گفت گل راز من اندرخور طفلان نبود
بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن

گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق
گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن

گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم
تنن تن تننن تن تننن تن تننن

گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند
که مگر ماه گرفته‌ست مجو شور و فتن

طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده‌ست
فتنه‌ها زاید ناچار شب آبستن

برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد
لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن

تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم
که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن

جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
تا که از مشرق جان صبح برآید روشن

شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح
که چو خورشید تو جانی و جهان جملهبدن
هله
     
  
صفحه  صفحه 298 از 464:  « پیشین  1  ...  297  298  299  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA