انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 304 از 464:  « پیشین  1  ...  303  304  305  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۴۱

پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن
می‌سوخت و پر همی‌زد بر جا که همچنین کن

شمع و فتیله بسته با گردن شکسته
می‌گفت نرم نرمک با ما که همچنین کن

مومی که می‌گدازد با سوز می بسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن

گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آن‌ها الا که همچنین کن

دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن

از نیک و بد بریده وز دام‌ها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن

رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گل‌ها که همچنین کن

صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن

خالی شده‌ست و ساده نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن

چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن

خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر

خامش شده‌ست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۴۲


ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن

چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
نی‌های بی‌زبان را زان شهد پرشکر کن

چون صد هزار در در سمع و بصر تو داری
یک دامنی از آن در در کار کور و کر کن

از خون آن جگرها که بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یک قلیه جگر کن

بس شیوه‌ها که کردند جان‌ها و ره نبردند
ای چاره ساز جان‌ها یک شیوه دگر کن

مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن

چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را
و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو زر کن

هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن
با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن

پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر
در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن

آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن

ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر
ور ز آنک مهره خواهی از زهر او گذر کن

خواهی درخت طوبی نک شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۴۳

دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من

سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش
هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن

نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
درسوز نقش‌ها را ای جان پاکدامن

تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد
مانند بت پرستان دور از بهار و مؤمن

در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
چون زاده خلیلی آتش تو راست مسکن

آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان
لاله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوسن

مؤمن فسون بداند بر آتشش بخواند
سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن

شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی
در آتشی که آهن گردد از او چو سوزن

پروانه زان زند خود بر آتش موقد
کو را همی‌نماید آتش به شکل روزن

تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید
در گلفشان نپوشد کس خویش را به جوشن

فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن

اسپان اختیاری حمال شهریاری
پالان کشند و سرگین اسبان کند و کودن

چو لک لک است منطق بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن

زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد
در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن

وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین

من گرم می‌شوم جان اما ز گفت و گو نی
از شمس دین زرین تبریز همچو معدن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۴۴


جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقه‌های زلف دلم را کمند کن

مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چاره مشتی سپند کن

زان جام بی‌دریغ در اندیشه‌ها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن

ای غم برو برو بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن

مستان مسلمند ز اندیشه‌ها و غم
آن کو نشد مسلم او را نژند کن

ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربه اسیر هوا ریش خند کن

ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را سودمند کن

عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو ترک پند کن

در چشم ما نگر اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن

یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن

ای طبع روسیاه سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز سفر سوی جند کن

آن جا که مست گشتی بنشین مقیم شو
و آن جا که باده خوردی آن جا فکند کن

در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن

خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن

ای دل خموش کن همه بی‌حرف گو سخن
بی‌لب حدیث عالم بی‌چون و چند کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۴۵

تو آب روشنی تو در این آب گل مکن
دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن

پاکان به گرد در به تماشا نشسته‌اند
دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن

دل نعره می‌زند که بکش خویش را ز عشق
ور جمله جان نگردی دل را بحل مکن

مس را که زر کنند یکی علم دیگر است
زین‌ها که می‌کنی نشود زر بهل مکن

دوری بگشت این تن کز دل بگشته‌ای
سی سال دور باشد سی را چهل مکن

چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد
این سرمه نیست دیده از آن مکتحل مکن

هنگامه‌هاست در ره هر جا مه‌ای است رو
بی‌گاه گشت روز تو خود مشتغل مکن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۴۶


مستی و عاشقی و جوانی و جنس این
آمد بهار خرم و گشتند همنشین

صورت نداشتند مصور شدند خوش
یعنی مخیلات مصورشده ببین

دهلیز دیده است دل آنچ به دل رسید
در دیده اندرآید صورت شود یقین

تبلی السرایر است و قیامت میان باغ
دل‌ها همی‌نمایند آن دلبران چین

یعنی تو نیز دل بنما گر دلیت هست
تا کی نهان بود دل تو در میان طین

ایاک نعبد است زمستان دعای باغ
در نوبهار گوید ایاک نستعین

ایاک نعبد آنک به دریوزه آمدم
بگشا در طرب مگذارم دگر حزین

ایاک نستعین که ز پری میوه‌ها
اشکسته می‌شوم نگهم دار ای معین

هر لحظه لاله گوید با گل که ای عجب
نرگس چه خیره می‌نگرد سوی یاسمین

سوسن زبان برون کند افسوس می‌کند
گوید سمن فسوس مکن بر کس ای لسین

یکتا مزوری است بنفشه شده دوتا
نیلوفر است واقف تزویرش ای قرین

سر چپ و راست می‌فکند سنبل از خمار
اریاح بر یسارش و ریحانش در یمین

سبزه پیاده می‌دود اندر رکاب سرو
غنچه نهان همی‌کند از چشم بد جبین

بید پیاده بر لب جو اندر آینه
حیران که شاخ تر ز چه افشاند آستین

اول فشاندنی است که تا جمع آورد
وآنگه کند نثار درافشان واپسین

در باغ مجلسی چو نهاد آفریدگار
مرغان چو مطربان بسرایند آفرین

آن میر مطربان که ورا نام بلبل است
مست است و عاشق گل از آن است خوش حنین

گوید به کبک فاخته کآخر کجا بدیت
گوید بدان طرف که مکان نبود و مکین

شاهین به باز گوید کاین صیدهای خوب
کی صید کرد از عدم آورد بر زمین

یک جوق گلرخان و دگر جوق نوخطان
کاندر حجاب غیب کرامند و کاتبین

ما چند صورتیم یزک وار آمده
نک می‌رسند لشکر خوبان از آن کمین

یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان
شیرین لبان رسند ز دریای انگبین

نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر
و آن نار دانه دانه و بی‌هیچ دانه بین

ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت
مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین

انگور دیر آمد زیرا پیاده بود
دیر آ و پخته آ که تویی فتنه‌ای مهین

ای آخرین سابق و ای ختم میوه‌ها
وی چنگ درزده تو به حبل الله متین

شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس
چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین

اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات
تلخی بلای توست چو خار ترنگبین

ای عارف معارف و ای واصل اصول
ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین

از دست توست خربزه در خانه‌ای نهان
در نی دریچه نی که تو جانی و من جنین

از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت
آن نیم کوزه کی رهد از چشمه معین

چون گوش تو نداشت ببستند گردنش
گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش طنین

فی جیدها ببست خدا حبل من مسد
زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین

گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین

ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج
بی‌گوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین

حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر
مردم ز راه گوش شود فربه و سمین

باقیش برنویسد آن شهریار لوح
نقاش چین بگوید تو نقش‌ها مچین

نقاش چین بگفتم آن روح محض را
آن خسرو یگانه تبریز شمس دین
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۴۷


می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکنده‌ای به خشم دل از یار مهربان

از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان

زان تیرهای غمزه خشمین که می‌زنی
صد قامت چو تیر خمیده‌ست چون کمان

از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌ای
جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان

لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان

این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان

یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده من دادمت نشان

جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان

تا جان باسعادت غلطان همی‌رود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان

کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۴۸

آن کیست ای خدای کز این دام خامشان
ما را همی‌کشد به سوی خود کشان کشان

ای آنک می‌کشی تو گریبان جان ما
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان

بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما
ساقی باهشانی و آرام بی‌هشان

بی‌دست می‌کشی تو و بی‌تیغ می‌کشی
شاگرد چشم تو نظر بی‌گنه کشان

آب حیات نزل شهیدان عشق توست
این تشنه کشتگان را ز آن نزل می‌چشان

دل را گره گشای نسیم وصال توست
شاخ امید را به نسیمی همی‌فشان

خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان

مقصود ره روان همه دیدار ساکنان
مقصود ناطقان همه اصغای خامشان

آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب
چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان

در روح دررسی چو گذشتی ز نقش‌ها
وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه وشان

همیان چه می‌نهی به امانت به مفلسان
پا را چه می‌نهی تو به دندان گربشان

از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان

دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست به که نباشد تو را نشان

دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست
خورشید را نگر چو نه‌ای جنس اعمشان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۴۹

ای دم به دم مصور جان از درون تن
نزدیکتر ز فکرت این نکته‌ها به من

ز آینده و گذشته چرا یاد می‌کنم
که لذت زمانی و هم قبله زمن

جان حقایقی و خیالات دلربا
و آن نقش‌های مه که نگنجد در این دهن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ی ۲۰۵۰


جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن

زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن

همچون مسیح مایده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن

مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن

این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن

ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن

آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور
ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن

ما را وظیفه‌هاست ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل که چه گوید کدام کن

خاموش کن که دوست مجیب است بی‌سال
نظاره کرم کن و ترک کلام کن
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 304 از 464:  « پیشین  1  ...  303  304  305  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA