انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 307 از 464:  « پیشین  1  ...  306  307  308  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۷۱ »



هر چه کنی تو کرده من دان
هر چه کند تن کرده بود جان

چشم منی تو گوش منی تو
این دو بگفتم باقی می‌دان

گر به جهان آن گنج نبودی
بهر چه بودی خانه ویران

گنج طلب کن ای پدر من
دست بجنبان دست بجنبان

بوی خوش او رهبر ما شد
تا گل و ریحان تا گل و ریحان

ذره به ذره مشتریندت
گوهر خود را هین مده ارزان

موش درآید گربه درآید
گر بگشایی تو سر انبان

عشق چو باشد کم نشود جان
دور مبادا سایه جانان

باقی این را هم تو بگویی
ای مه مه رو زهره تابان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۷۲ »



جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان
که بحر تلخ بود جای گوهر و مرجان

وفای توست یکی بحر دیگر خوش خوار
که چارجوی بهشت است از تکش جوشان

منم سکندر این دم به مجمع البحرین
که تا رهانم جان را ز علت و بحران

که تا ببندم سدی عظیم بر یأجوج
که تا رهند خلایق ز حمله ایشان

از آنک ایشان مر بحر را درآشامند
که هیچ آب نماند ز تابشان به جهان

از آنک آتشی‌اند وز عنصر دوزخ
عدو لطف جنان و حجاب نور جنان

ز هر شمار برونند از آنک از قهرند
که قهر وصف حق است و ندارد آن پایان

برهنه‌اند و همه سترپوششان گوش است
نه سترپوش دلانه که دیدن است عیان

لحاف گوش چپستش فراش گوش راست
به شب نتیجه یأجوج را یقین می‌دان

لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است
یقین به معنی یأجوجی است نی انسان

از آنک دل مثل روزن است کاندر وی
ز شمس نورفشان است و ذره دست افشان

هزار نام و صفت دارد این دل و هر نام
به نسبتی دگر آمد خلاف و دیگر سان

چنانک شخصی نسبت به تو پدر باشد
به نسبت دگری یا پسر و یا اخوان

چو نام‌های خدا در عدد به نسبت شد
ز روی کافر قاهر ز روی ما رحمان

بسا کسا که به نسبت به تو که معتقدی
فرشته است و به نسبت به دیگری شیطان

چنانک سر تو نسبت به تو بود مکشوف
به نسبت دگری حال سر تو پنهان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۷۳ »



دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران

اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران

درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پرده‌ها به تجلی چو ماه مستوران

اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشته‌ای ز مشهوران

اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران

وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق
چنین فسرده بود سکه‌های مهجوران

چو نیست عشق تو را بندگی به جا می‌آر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران

بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران

لباس فکرت و اندیشه‌ها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران

پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد تا وارهی ز کافوران


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۷۴ »



مکن مکن که روا نیست بی‌گنه کشتن
مرو مرو که چراغی و دیده روشن

چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
دماغ ما ز خمار تو است آبستن

مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل
که خانه گردد تاری به بستن روزن

چو آدمی به غم آماج تیر را ماند
ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن

دو دست عشق مثال دو دست داوود است
که همچو موم همی‌گردد از کفش آهن

حدیث عشق هم از عشقباز باید جست
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن

دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق در گردن

ز خونبها بنترسد که گنج‌ها دارد
که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن

گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب
بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن

که تا تمام غزل را بگویمت فردا
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۷۵ »



توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن

هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من

تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره
قراضه‌ای است دو عالم تویی دو صد معدن

تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا
سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن

بساختی ز هوس صد هزار مغناطیس
که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن

مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن

تو باده‌ای تو خماری تو دشمنی و تو دوست
هزار جان مقدس فدای این دشمن

تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۷۶ »



به جان تو که از این دلشده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن

بهانه‌ها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن

شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغل‌های ساقیانه مکن

نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن

بجز به حلقه عشاق روزگار مبر
بجز به کوی خرابات آشیانه مکن

ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن

ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ
به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن

به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن

مکن قرار تو بی‌او چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن

زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمه زمانه مکن

مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن

ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن

بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۷۷ »



به من نگر به دو رخسار زعفرانی من
به گونه گونه علامات آن جهانی من

به جان پیر قدیمی که در نهاد من است
که باد خاک قدم‌هاش این جوانی من

تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر
مدزد این دل خود را ز دلستانی من

بر این لبم چو از آن بخت بوسه‌ای برسید
شکر کساد شد از قند خوش زبانی من

به گوش‌ها برسد حرف‌های ظاهر من
به هیچ کس نرسد نعره‌های جانی من

بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان
بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من

ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم
که بی‌قرار شدستند این معانی من


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۷۸ »



چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
سه روز دیگر خواهم بدن یقین می‌دان

به حق این سه و آن چار رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان

به هر طعام خوشم من جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند می‌کند دندان

که جمله ترشی‌ها بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی ای گل خندان

گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیه‌ست دو صد گلشکر در آن احسان

ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که می‌دهد مدد قند هر دمش رحمان

چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد شود خوش و شادان

مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر جنان

اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت درخت‌ها بفشان

به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر صفات خود برخوان

غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر چو دل شود پران

مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور پیشم منه نیم حیوان

فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان

غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان

خمش کنم که دگربار یار می‌خواهد
که درروم به سخن او برون جهد ز میان

غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند یا گرفتن پالان

مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان همو درد انبان

مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان

خمش که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آنک باد هوا نیست محرم ایشان


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۷۹ »



مقام ناز نداری برو تو ناز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن

به پیش قبله حق همچو بت میا منشین
نماز خود را از خویش بی‌نماز مکن

گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن

چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن

چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده تو
مده به کوره هر کوردل گداز مکن

جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۰۸۰ »



چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این
بلی ولیک بده اولا شراب گزین

بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین

غزال خویش به من ده غزل ز من بستان
نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین

خمار شعر نگویم خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین

ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین

هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین

ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد هزار گون رامین

وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین

تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین

گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر چو مهره تکوین

جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بی‌چین چو سفره ما پرچین

سکون حسن عجبتر که بی‌قراری ما
و باز از این دو عجبتر چو سر کنی ز کمین


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 307 از 464:  « پیشین  1  ...  306  307  308  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA