ارسالها: 8911
#3,141
Posted: 14 Feb 2013 20:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۵۱ »
در سفر هوای تو بیخبرم به جان تو
نیک مبارک آمدهست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی
کشته زار در میان زان کمرم به جان تو
همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو
خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو
خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
تا تو ز لعل بستهات تنگ شکر گشادهای
چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو
دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,142
Posted: 14 Feb 2013 20:49
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۵۲ »
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خوردهای دلا راست بگو به جان تو
فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو
مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو
بوی کباب میزند از دل پرفغان من
بوی شراب میزند از دم و از فغان تو
بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو
خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذرهای خوبی بیکران تو
بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو
هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
از می این جهانیان حق خدا نخوردهام
سخت خراب میشوم خائفم از گمان تو
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بیامان تو
شیر سیاه عشق تو میکند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,143
Posted: 14 Feb 2013 20:49
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۵۳ »
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایه لطف جان تو
شاه همه جهان تویی اصل همه کسان تویی
چونک تو هستی آن ما نیست غم از کسان تو
ابر غم تو ای قمر آمد دوش بر جگر
گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو
جست دلم ز قال او رفت بر خیال او
شاید ای نبات خو این همه در زمان تو
جان مرا در این جهان آتش توست در دهان
از هوس وصال تو وز طلب جهان تو
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
ز آنک نغول میروم در طلب نشان تو
بنده بدید جوهرت لنگ شدهست بر درت
ماندهام ای جواهری بر طرف دکان تو
شاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر
بازگشا تو خوش قبا آن کمر از میان تو
تا نظری به جان کنی جان مرا چو کان کنی
در تبریز شمس دین نقد رسم به کان تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,144
Posted: 14 Feb 2013 20:50
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۵۴ »
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو
مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو
با کی حریف بودهای بوسه ز کی ربودهای
زلف که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو
راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو
ای دل همچو شیشهام خورده میت کدو کدو
راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو
در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
مینشناخت بنده را مینگریست رو به رو
چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را
گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو
عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو
گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان
ز آنک تو خوردهای بده چند عتاب و گفت و گو
گفت شرارهای از آن گر ببری سوی دهان
حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو
لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا
آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو
گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن
من نهام از شتردلان تا برمم به های و هو
حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا
هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو
دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود
دست بریدهای بود مانده به دیر بر سمو
خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد
آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,145
Posted: 14 Feb 2013 20:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۵۵»
کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو
کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز دو
هیچ نمیرد آتشی ز آتش دیگر ای پسر
ای دل من ز عشق خون خون مرا به خون مشو
چند گریختم نشد سایه من ز من جدا
سایه بود موکلم گر چه شوم چو تار مو
نیست جز آفتاب را قوت دفع سایهها
بیش کند کمش کند این تو ز آفتاب جو
ور دو هزار سال تو در پی سایه میدوی
آخر کار بنگری تو سپسی و پیش او
جرم تو گشت خدمتت رنج تو گشت نعمتت
شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جست و جو
شرح بدادمی ولی پشت دل تو بشکند
شیشه دل چو بشکنی سود نداردت رفو
سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو
سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا
چون ز درخت لطف او بال و پری برویدت
تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو
چغز در آب میرود مار نمیرسد بدو
بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو
گر چه که چغز حیله گر بانگ زند چو مار هم
آن دم سست چغزیش بازدهد ز بانگ بو
چغز اگر خمش بدی مار شدی شکار او
چونک به کنج وارود گنج شود جو و تسو
گنج چو شد تسوی زر کم نشود به خاک در
گنج شود تسوی جان چون برسد به گنج هو
ختم کنم بر این سخن یا بفشارمش دگر
حکم تو راست من کیم ای ملک لطیف خو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,146
Posted: 14 Feb 2013 20:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۵۶ »
سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو
وز می نو که دادهای جان نبرم به جان تو
زخم گران همیکشم زخم بزن که من خوشم
گر چه درون آتشم جمله زرم به جان تو
هر نفسی که آن رسد کار دلم به جان رسد
گر چه ز پا درآمدم جان سرم به جان تو
شکل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی
خوردم از آن و هر نفس من بترم به جان تو
نور دو چشم و نور مه چون برسد یکی شود
تو چو مهی به جان من من بصرم به جان تو
هر چه که در نظر بود بسته بود عمارتش
آه که چنین خراب من از نظرم به جان تو
در تبریز شمس دین هست بلندتر شجر
شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به جان تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,147
Posted: 14 Feb 2013 20:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۵۷ »
سنگ شکاف میکند در هوس لقای تو
جان پر و بال میزند در طرب هوای تو
آتش آب میشود عقل خراب میشود
دشمن خواب میشود دیده من برای تو
جامه صبر میدرد عقل ز خویش میرود
مردم و سنگ میخورد عشق چو اژدهای تو
بند مکن رونده را گریه مکن تو خنده را
جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو
آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود
گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو
چیست غذای عشق تو این جگر کباب تو
چیست دل خراب من کارگه وفای تو
خابیه جوش میکند کیست که نوش میکند
چنگ خروش میکند در صفت و ثنای تو
عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم
دید مرا که بیتوام گفت مرا که وای تو
دیدم صعب منزلی درهم و سخت مشکلی
رفتم و ماندهام دلی کشته به دست و پای تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,148
Posted: 14 Feb 2013 20:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۵۸ »
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بیوفا از جهت وفای تو
در دل من نهادهای آنچ دلم گشادهای
از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای تو
گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو
کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو
هست امید شب روان یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان جانب که گریزمی
گر نبدی لقایشان آینه لقای تو
بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را
ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان
کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو
در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی
گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو
هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند
هست خود آمدن دلا عاطفت خدای تو
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
هست هوا و ذره هم دستخوش هوای تو
گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت رقص کنان برای تو
رقص هوا ندیدهای رقص درختها نگر
یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو
بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
نبود طبعها همه عاشق مقتضای تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,149
Posted: 14 Feb 2013 20:53
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۵۹ »
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مکن دو دست تی پر کن زود آن سبو
ای طربون غم شکن سنگ بر این سبو مزن
از در حق به یک سبو کم نشدهست آب جو
زان قدحی که ساحران جان به فدا شدند از آن
چون کف موسی نبی بزم نهاد و کرد طو
فاش بیا و فاش ده باده عشق فاش به
عید شدهست و عام را گر رمضان است باش گو
رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را
و آن کرم فراخ را بازگشای تو به تو
مهره که درربودهای بر کف دست نه دمی
و آن گروی که بردهای بار دوم ز ما مجو
مرده به مرگ پار من زنده شده ز یار من
چند خزیده در کفن زنده از آن مسیح خو
منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین
رسته چو سبزه از زمین سروقدان باغ هو
خامش کرده جملگان ناطق غیب بیزبان
خطبه بخوانده بر جهان بینغمات و گفت و گو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,150
Posted: 14 Feb 2013 20:53
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۰ »
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او
همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
ولی در گلشن جانشان شقایقهای تو بر تو
حقایقهای نیک و بد به شیر خفته میماند
که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او
بسی خورشید افلاکی نهان در جسم هر خاکی
بسی شیران غرنده نهان در صورت آهو
به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم
وگر چه زاد بس نادر از این داماد و کدبانو
ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد
اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو
روان گشتهست از بالا زلال لطف تا این جا
که ای جان گل آلوده از این گل خویش را واشو
نمیبینی تو این زمزم فروتر میروی هر دم
اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو دارو
چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را
چو سیبش میبرد غلطان به باغ خرم بیسو
به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش
نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو
دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت
گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو با رو
از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری
از این سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو
در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه
که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت آن ما زو
بصیرتها گشاده هر نظر حیران در آن منظر
دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش را برگو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)