ارسالها: 8911
#3,151
Posted: 14 Feb 2013 20:54
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۱ »
اگر نه عاشق اویم چه میپویم به کوی او
وگر نه تشنه اویم چه میجویم به جوی او
بر این مجنون چه میبندم مگر بر خویش میخندم
که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او
ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبهست در گوشم
چو گوشم رست از این پنبه درآید های هوی او
همیگوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش مگر خون عدوی او
دلم را میکند پرخون سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او سر من شد کدوی او
چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او
مرا گوید چرا زاری ز ذوق آن شکرباری
مرا گوید چرا زردی ز لاله ستان روی او
مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل چه میتازی به سوی او
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,152
Posted: 14 Feb 2013 20:54
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۲ »
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم
زبان مرغ میدانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق میگویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بیچون عجب با این دل پرخون
که ببریدهست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,153
Posted: 14 Feb 2013 20:55
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۳ »
چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را که میسوزد برای تو
روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد
مرا چه جای دل باشد چو دل گشتهست جای تو
تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه
که میکاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو
ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم
کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو
گرفتم عشق را در بر کله بنهادهام از سر
منم محتاج و میگویم ز بیخویشی دعای تو
دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر
به خاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو
اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم
چو برگ کاه میپرم به عشق کهربای تو
ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم
زنم لبیک و میآیم بدان کعبه لقای تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,154
Posted: 14 Feb 2013 20:56
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۴ »
اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو
بر خویشان و بیخویشان شبی تا روز مهمان شو
مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو
اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو
وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم درمان شو
اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو
وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو
برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را
برای دیورانی را شهب انداز شیطان شو
تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بیگاهی
حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو
شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد
برای شب روان جان برآ ای ماه تابان شو
خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر
چو پیش او است سر مظهر دهان بربند و پنهان شو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,155
Posted: 14 Feb 2013 20:56
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۵ »
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او
پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او
سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او
چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او
وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او
به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او
هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او
اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او
سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او
بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او
دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او
اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او
ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او
اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او
دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,156
Posted: 14 Feb 2013 20:57
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۶ »
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو
نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود
که این دم جام را از می نمیدانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم
من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو
به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو
بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید
نه تو آنی به جان من نه من آنم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنوشتت را فروخوانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذرهای گردان پریشانم به جان تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,157
Posted: 14 Feb 2013 20:57
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۷ »
دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو
مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و رفتن تو
بدیدم بیتو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو
به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من تو
اگر گویم تو میگویی من آن ظلمت ز خود بینم
از آن ظلمت که میگریم سری چون ماه برزن تو
گریبانم دریدستم ز خود دامن کشیدستم
که تا گیری گریبانم کشی از مهر دامن تو
گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو
کدامم من چه نامم من مرا جان تو مرا تن تو
پشیمانم پشیمانم پشیمان تو پشیمان تو
چو سوسن صد زبانم من زبان و نطق و سوسن تو
دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت
تویی حیران تویی چوگان تویی دو چشم روشن تو
به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر
به یک اندیشه شکر را کنی چون زهر دشمن تو
تویی شکر تویی حنظل تویی اندیشه مبدل
تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید و روزن تو
بدم من کافر احول شدم توحید را اکمل
تویی احول کن کافر تویی ایمان و مؤمن تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,158
Posted: 14 Feb 2013 20:58
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۸ »
نمیگفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو
شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما
کنونم خود نمیگویی کز آن گلزار خاری تو
ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت که بس بیزینهاری تو
چو فتوی داد عشق تو به خون من نمیدانم
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو
ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو
چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی
چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو
کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو
الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه
سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو
تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو
رمیدستی از این قالب ولیکن علقهای داری
کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو
در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو
بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است
سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو
مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو
چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش
چو میدانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو
هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو
همه فخر و همه دولت برای شاه میزیبد
چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو
چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمیبینی در آن پرده چه زاری تو
چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو
هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو
الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو
ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم که بیحد و شماری تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,159
Posted: 14 Feb 2013 20:59
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۶۹ »
ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشمها را گر به پندار یقینی تو
که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو
گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی ندارد سود امینی تو
خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بیچادر
ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی بینی تو
در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند
فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی تو
مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی تو
ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همیتابد اگر از اهل دینی تو
به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همیروید
که هر جزوت شود خندان اگر در خود حزینی تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,160
Posted: 14 Feb 2013 20:59
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۰ »
هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو
در آینه درتابی چون یافت صقال تو
آیینه تو را بیند اندازه عرض خود
در آینه کی گنجد اشکال کمال تو
خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم
گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو
رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه
بستهست تو را زانو ای عقل عقال تو
عقلی که نمیگنجد در هفت فلک فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد
شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو
در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه
جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو
ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو
جاهش به چه کار آید با جاه و جلال تو
صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون
از لطف جواب تو وز ذوق سؤال تو
خامان که زر پخته از دست تو نامدشان
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد
که شیر سجود آرد در پیش شغال تو
بیپای چو روز و شب اندر سفریم ای جان
چون میرسد از گردون هر لحظه تعال تو
تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو
فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان ایمن ز ملال تو
از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو
دریای دل از مدحت میغرد و میجوشد
لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)