ارسالها: 8911
#3,161
Posted: 14 Feb 2013 21:00
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۱ »
گشتهست طپان جانم ای جان و جهان برگو
هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو
سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد
تا چند کشی گوشم ای گوش کشان برگو
سری است سمندر را ز آتش بنمی سوزد
جانی است قلندر را نادرتر از آن برگو
بنگر حشر مستان از دست بنه دستان
با رطل گران پیش آ با ضرب گران برگو
زان غمزه چون تیرش و ابروی کمان گیرش
اسرار سلحشوری با تیر و کمان برگو
برگو هله جان برگو پیش همگان برگو
و آن نکته که میدانی با او پنهان برگو
از جام رحیق او مست است عشیق او
پیغام عقیق او ای گوهر کان برگو
من بیزبر و زیرم در پنجه آن شیرم
ز احوال جهان سیرم ز احوال فلان برگو
زیر است نوای غم و اندرخور شادی بم
یک لحظه چنین برگو یک لحظه چنان برگو
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بیشک و گمان برگو
چون بگذری ای عارف زین آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف بینام و نشان برگو
در عالم جان جا کن در غیب تماشا کن
رویی به روانها کن زین گرم روان برگو
من بیخود و سرمستم اینک سر خم بستم
ای شاه زبردستم بیکام و دهان برگو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,162
Posted: 14 Feb 2013 21:00
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۲ »
هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران فریادکنان کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه دزد آمد
و آن دزد همیگوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک مو
و هو معکم یعنی با توست در این جستن
آنگه که تو میجویی هم در طلب او را جو
نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون
چون برف گدازان شو خود را تو ز خود میشو
از عشق زبان روید جان را مثل سوسن
میدار زبان خامش از سوسن گیر این خو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,163
Posted: 14 Feb 2013 21:01
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۳ »
چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو
هین نوبت دل میزن باری من و باری تو
در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم
اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری
زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو
در عالم خارستان بسیار سفر کردم
اکنون بکش از پایم خاری من و خاری تو
سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود
آن رفت که میبودیم زاری من و زاری تو
من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر
بیکار نمیشاید کاری من و کاری تو
هر کس که مرا جوید در کوی تو باید جست
گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو
دزدی که رهی میزد هنگام سیاست شد
اکنون بزنیم او را داری من و داری تو
خاموش که خاموشی فخری من و فخری تو
در گفتن و بیصبری عاری من و عاری تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,164
Posted: 14 Feb 2013 21:13
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۴ »
ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو
از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو
بخرام چنین نازان در حلقه جانبازان
ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو
دادهست ز کان تو لعل تو نشانیها
آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو
بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو
ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت
از بهر گشاد ما دربند قبایی تو
از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم
وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو
هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو
در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو
شمس الحق تبریزی ای مایه بینایی
نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,165
Posted: 14 Feb 2013 21:14
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۵ »
در خشکی ما بنگر وآن پرده تر برگو
چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو
جمع شکران را بین در ما نگران را بین
شیرین نظران را بین هین شرح شکر برگو
امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی
امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو
هر چند که استادی داد دو جهان دادی
در دست کی افتادی زان طرفه خبر برگو
از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده
بسیار بگردیده احوال سفر برگو
در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی
زیری گه و بالایی ای زیر و زبر برگو
با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین
یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو
بر هر که زد این برهان جان یابد و سیصد جان
باور نکنی این را بر چوب و حجر برگو
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
ای عارف این را هم با او به سحر برگو
آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه
گر تاج گرو کردی از رهن کمر برگو
گر رافضیی باشد از داد علی در ده
ور زآنک بود سنی از عدل عمر برگو
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی
بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر برگو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,166
Posted: 14 Feb 2013 21:14
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۶ »
آن دلبر عیار جگرخواره ما کو
آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو
بیصورت او مجلس ما را نمکی نیست
آن پرنمک و پرفن و عیاره ما کو
باریک شدهست از غم او ماه فلک نیز
آن زهره بابهره سیاره ما کو
پربسته چو هاروتم و لب تشنه چو ماروت
آن رشک چه بابل سحاره ما کو
موسی که در این خشک بیابان به عصایی
صد چشمه روان کرد از این خاره ما کو
زین پنج حسن ظاهر و زین پنج حسن سر
ده چشمه گشاینده در این قاره ما کو
از فرقت آن دلبر دردی است در این دل
آن داروی درد دل و آن چاره ما کو
استاره روز او است چو بر میندمد صبح
گویم که بدم گوید کاستاره ما کو
اندر ظلمات است خضر در طلب آب
کان عین حیات خوش فواره ما کو
جان همچو مسیحی است به گهواره قالب
آن مریم بندنده گهواره ما کو
آن عشق پر از صورت بیصورت عالم
هم دوز ز ما هم زه قواره ما کو
هر کنج یکی پرغم مخمور نشستهست
کان ساقی دریادل خماره ما کو
آن زنده کن این در و دیوار بدن کو
و آن رونق سقف و در و درساره ما کو
لوامه و اماره بجنگند شب و روز
جنگ افکن لوامه و اماره ما کو
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گل کاره ما کو
شمس الحق تبریز کجا رفت و کجا نیست
و اندر پی او آن دل آواره ما کو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,167
Posted: 14 Feb 2013 21:15
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۷ »
خزان عاشقان را نوبهار او
روان ره روان را افتخار او
همه گردن کشان شیردل را
کشیده سوی خود بیاختیار او
قطار شیر میبینم چو اشتر
به بینیشان درآورده مهار او
مهارش آنک حاجتمندشان کرد
ز خوف و حرصشان کرده نزار او
گران جانتر ز عنصرها نه خاک است
سبک کرد و ببرد از وی قرار او
از آب و آتش و از باد این خاک
سبکتر شد چو برد از وی وقار او
به خاک آن هر سه عنصر را کند صید
به گردون میکند آهو شکار او
یکی کاهل نخواهد رست از وی
که یک یک را کند دربند کار او
ز خاک تیره کاهلتر نباشی
به زیر دم او بنهاد خار او
عصا زد بر سر دریا که برجه
برآورد از دل دریا غبار او
عصا را گفت بگذار این عصایی
همیپیچد بر خود همچو مار او
برآرد مطبخ معده بخاری
بسازد جان و حسی زان بخار او
ز تف دل دگر جانی بسازد
که تا دارد از آن جان ننگ و عار او
زهی غیرت که بر خود دارد آن شه
که سلطان هم وی است و پرده دار او
زهی عشقی که دارد بر کفی خاک
که گاهش گل کند گه لاله زار او
کند با او به هر دم یک صفت یار
ز جمله بسکلد در اضطرار او
که تا داند که آنها بیوفااند
بداند قدر این بگزیده یار او
عجایب یار غاری گردد او را
که یار او باشد و هم یار غار او
زبان بربند و بگشا چشم عبرت
که بگشادهست راه اعتبار او
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,168
Posted: 14 Feb 2013 21:15
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۸ »
تو کمترخوارهای هشیار میرو
میان کژروان رهوار میرو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار میرو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی سوی بازار میرو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار میرو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است سوی کار میرو
مرا آن رند بشکستهست توبه
تو مرد صایمی ناهار میرو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده در اقرار میرو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,169
Posted: 14 Feb 2013 21:16
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۷۹ »
تو جام عشق را بستان و میرو
همان معشوق را میدان و میرو
شرابی باش بیخاشاک صورت
لطیف و صاف همچون جان و میرو
یکی دیدار او صد جان به ارزد
بده جان و بخر ارزان و میرو
چو دیدی آن چنان سیمین بری را
بده سیم و بنه همیان و میرو
اگر عالم شود گریان تو را چه
نظر کن در مه خندان و میرو
اگر گویند رزاقی و خالی
بگو هستم دو صد چندان و میرو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و میرو
بگو آن مه مرا باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و میرو
کیست آن مه خداوند شمس تبریز
درآ در ظل آن سلطان و میرو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,170
Posted: 14 Feb 2013 21:16
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۰ »
از این پستی به سوی آسمان شو
روانت شاد بادا خوش روان شو
ز شهر پرتب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
اگر شد نقش تن نقاش را باش
وگر ویران شد این تن جمله جان شو
وگر روی از اجل شد زعفرانی
مقیم لاله زار و ارغوان شو
وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
وگر از آب و از نان دور ماندی
چو نان شو قوت جانها و چنان شو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)