انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 318 از 464:  « پیشین  1  ...  317  318  319  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۱ »



دل و جان را طربگاه و مقام او
شراب خم بی‌چون را قوام او

همه عالم دهان خشکند و تشنه
غذای جمله را داده تمام او

غذاها هم غذا جویند از وی
که گندم را دهد آب از غمام او

عدم چون اژدهای فتنه جویان
ببسته فتنه را حلق و مسام او

سزای صد عتاب و صد عذابیم
کشیده از سزای ما لگام او

ز حلم او جهان گستاخ گشته
که گویی ما شهانیم و غلام او

برای مغز مخموران عشقش
بجوشیده به دست خود مدام او

کشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او

پیمبر را چو پرده کرده در پیش
پس آن پرده می‌گوید پیام او

نکرده بندگان او را سلامی
بر ایشان کرده از اول سلام او

چه باشد گر شبی را زنده داری
به عشق او که آرد صبح و شام او

وگر خامی‌کنی غافل بخسپی
بنگذارد تو را ای دوست خام او

ز خردی تا کنون بس جا بخفتی
کشانیدت ز پستی تا به بام او

ز خاکی تا به چالاکی کشیدت
بدادت دانش و ناموس و نام او

مقامات نوت خواهد نمودن
که تا خاصت کند ز انعام عام او

به خردی هم ز مکتب می‌جهیدی
چه نرمت کرد و پابرجا و رام او

به خاکی و نباتی و به نطفه
ستیزیدی درآوردت به دام او

ز چندین ره به مهمانیت آورد
نیاوردت برای انتقام او

به وقت درد می‌دانی که او او است
به خاکی می‌دهد اویی به وام او

همه اویان چو خاشاکی نمایند
چو بوی خود فرستد در مشام او

سخن‌ها بانگ زنبوران نماید
چو اندر گوش ما گوید کلام او

نماید چرخ بیت العنکبوتی
چو بنماید مقام بی‌مقام او

همه عالم گرفته‌ست آفتابی
زهی کوری که می‌گوید کدام او

چو درماند نگوید او جز او را
چو بجهد هر خسی را کرده نام او

شکنجه بایدش زیرا که دزد است
مقر ناید به نرمی‌و به کام او

تو باری دزد خود را سیخ می‌زن
چو می‌دانی که دزدیده‌ست جام او

به یاری‌های شمس الدین تبریز
شود بس مستخف و مستهام او

خمش از پارسی تازی بگویم
فؤاد ما تسلیه المدام


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۲ »



به پیشت نام جان گویم زهی رو
حدیث گلستان گویم زهی رو

تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم زهی رو

بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانه خزان گویم زهی رو

تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم زهی رو

حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم زهی رو

جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم زهی رو

همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم زهی رو

ز تو دل‌ها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم زهی رو

چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم زهی رو

چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم زهی رو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۳ »



به پیشت نام جان گویم زهی رو
حدیث گلستان گویم زهی رو

تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم زهی رو

چو شاه بی‌نشان عالم بیاراست
من از شکل و نشان گویم زهی رو

چو نور لامکان آفاق بگرفت
من از جا و مکان گویم زهی رو

به پیش این دکان که کان شادی است
من از سود و زیان گویم زهی رو

به پیش این چنین دانای اسرار
کژی در دل نهان گویم زهی رو

چو استاره و جهان شد محو خورشید
فسانه این جهان گویم زهی رو

اوان قاب قوسین است و ادنی
حدیث خرکمان گویم زهی رو

از آن جان که روان شد سوی جانان
بر هر بی‌روان گویم زهی رو

حدیثی را که جان هم نیست محرم
من از راه دهان گویم زهی رو

چو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم زهی رو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۴ »



بیا ای رونق گلزار از این سو
از آن شکر یکی قنطار از این سو

یکی بوسه قضاگردان جانت
از آن دو لعل شکربار از این سو

از آن روزن فروکن سر چو مهتاب
وزان گلشن یکی گلزار از این سو

کباب و می از این سو دود از آن سو
درخت خار از آن سو یار از این سو

تعب تن راست لایق راح دل را
منه رنج تن سگسار از این سو

سلیمانا سوی بلقیس بگذر
که آمد هدهد طیار از این سو

به منقارش یکی پرنور نامه
نموده صد هزار اسرار از این سو

مخور تنها که تنها خوش نباشد
یکی ساغر از آن خمار از این سو

بدن تنهاخور آمد روح مؤثر
که جان هدیه کند ایثار از این سو

سقاهم می‌دهد ساغر پیاپی
به تو ای ساقی ابرار از این سو

به هر دو دست گیرش تا نریزی
قدح پر است هین هشدار از این سو

بیا که خرقه‌ها جمله گرو شد
ز تو ای شاه خوش دستار از این سو

برهنه شو ز حرف و بحر در رو
چو بانگ بحر دان گفتار از این سو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۵ »

.

چو بگشادم نظر از شیوه تو
بشد کارم چو زر از شیوه تو

تویی خورشید و من چون میوه خام
به هر دم پخته‌تر از شیوه تو

چو زهره می‌نوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوه تو

به هر دم صد هزار اجزای مرده
شود چون جانور از شیوه تو

چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد کمر از شیوه تو

چرا روی شفق سرخ است هر شام
به خونابه جگر از شیوه تو

ز شیوه ماهت استاره همی‌جست
گرفتم من بصر از شیوه تو

به خوبی همچو تو خود این محال است
چنان خوبی به سر از شیوه تو

ز انبوهی نباشد جان سوزن
ز عاشق وین حشر از شیوه تو

عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوه تو

اگر نه پرده آویزی به هر دم
بدرد این بشر از شیوه تو

اگر غفلت نباشد جمله عالم
شود زیر و زبر از شیوه تو

چرایم شمس تبریزی چو شیدا
به گرد بام و در از شیوه تو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۶ »



خداوندا چو تو صاحب قران کو
برابر با مکان تو مکان کو

زمان محتاج و مسکین تو باشد
تو را حاجت به دوران و زمان کو

کسی کو گفت دیدم شمس دین را
سؤالش کن که راه آسمان کو

در آن دریا مرو بی‌امر دریا
نمی‌ترسی برای تو ضمان کو

مگر بی‌قصد افتی کو کریم است
خطاکن را ز عفو او غمان کو

چو سجده کرد آیینه مر او را
بر آن آیینه زنگار گمان کو

همو تیر است همو اسپر همو قوس
چه گفتم آن طرف تیر و کمان کو

هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت
نظیرش در ولایت‌های جان کو

بجز از روی عجز و فقر و تسلیم
ببرده سر از او از انس و جان کو

ز غیرت حق شد حارس و گر نی
مر او را از کی بیم است پاسبان کو

به پیشانی جانا داغ مهرش
کسی بی‌داغ مهرش در قران کو

به نوبتگاه او بین صف کشیده
به خدمت گر همی‌جویی مهان کو

نباشد خنده جز از زعفرانش
بجز از عشق رویش شادمان کو

بجز از هجر آن مخدوم جانی
دل و جان را به عالم اندهان کو

خداوند شمس دین از بهر الله
که لایق در ثنای او دهان کو

زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاک تبریزم زبان کو

همه کان هست محتاج خریدار
بدان حد بی‌نیازی هیچ کان کو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۷ »



گران جانی مکن ای یار برگو
از آن زلف و از آن رخسار برگو

ز باغ جان دو سه گلدسته بربند
حکایت‌های آن گلزار برگو

ز حسنش گفتنی بسیار داری
ملولی گوشه نه بسیار برگو

ز یاد دوست شیرینتر چه کار است
هلا منشین چنین بی‌کار برگو

چه گفتی دی که جوشیده‌ست خونم
بیا امروز دیگربار برگو

ز یاد عالم غدار بگذر
ز لطف عالم الاسرار برگو

ز لاف فتنه تاتار کم کن
ز ناف آهوی تاتار برگو

ز عشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۸ »



در این رقص و در این های و در این هو
میان ماست گردان میر مه رو

اگر چه روی می‌دزدد ز مردم
کجا پنهان شود آن روی نیکو

چو چشمت بست آن جادوی استاد
درآ در آب جو و آب می‌جو

تو گویی کو و کو او نیز سر را
به هر سو می‌کند یعنی که کو کو

ز کوی عشق می‌آید ندایی
رها کن کو و کو دررو در این کو

برو دامان خاقان گیر محکم
چو او باشد چه اندیشی ز باجو

برو پهلوی قصرش خانه‌ای گیر
که تا ایمن شوی از درد پهلو

گریزان درد و دارو در پی تو
زهی لطف و زهی احسان و دارو

سیه کاری و تلخی را رها کن
بر ما زو بیا غلطان چو مازو

از او یابد طرب هم مست و هم می
از او گیرد نمک هم رو و هم خو

از او اندیش و گفتن را رها کن
لطیف اندیش باشد مرد کم گو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۸۹ »



بازم صنما چه می‌فریبی تو
بازم به دغا چه می‌فریبی تو

هر لحظه بخوانیم کریمانه
ای دوست مرا چه می‌فریبی تو

عمری تو و عمر بی‌وفا باشد
ما را به وفا چه می‌فریبی تو

دل سیر نمی‌شود به جیحون‌ها
ما را به سقا چه می‌فریبی تو

تاریک شده‌ست چشم بی‌ماهت
ما را به عصا چه می‌فریبی تو

ای دوست دعا وظیفه بنده‌ست
ما را به دعا چه می‌فریبی تو

آن را که مثال امن دادی دی
با خوف و رجا چه می‌فریبی تو

گفتی به قضای حق رضا باید
ما را به قضا چه می‌فریبی تو

چون نیست دواپذیر این دردم
ما را به دوا چه می‌فریبی تو

تنها خوردن چو پیشه کردی خوش
ما را به صلا چه می‌فریبی تو

چون چنگ نشاط ما شکستی خرد
ما را به سه تا چه می‌فریبی تو

ما را بی ما چه می‌نوازی تو
ما را با ما چه می‌فریبی تو

ای بسته کمر به پیش تو جانم
ما را به قبا چه می‌فریبی تو

خاموش که غیر تو نمی‌خواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی تو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۱۹۰ »



دیدی که چه کرد آن پری رو
آن ماه لقای مشتری رو

گشتند بتان همه نگونسار
در حسن خلیل آزری رو

شد کفر چو شمع‌های ایمان
کورد به سوی کافری رو

شد جمله جهان بهشت خندان
زان سرو روان عبهری رو

دارد دو هزار سحر مطلق
وای ار آرد به ساحری رو

افروخت بهار چون گل سرخ
بر رغم دل مزعفری رو

کافور نثار کرد خورشید
بر چهره شام عنبری رو

شد شیشه زرد همچو لاله
زان باده لعل احمری رو

فربه شد عشق و زفت و لمتر
بنهاد خرد به لاغری رو

بر باده لعل زد رخ من
تا چند نهد به زرگری رو

بس کن هله فتنه را مشوران
یا برگردان ز شاعری رو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 318 از 464:  « پیشین  1  ...  317  318  319  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA