انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 325 از 464:  « پیشین  1  ...  324  325  326  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۵۱ »



چو از سر بگیرم بود سرور او
چو من دل بجویم بود دلبر او

چو من صلح جویم شفیع او بود
چو در جنگ آیم بود خنجر او

چو در مجلس آیم شراب است و نقل
چو در گلشن آیم بود عبهر او

چو در کان روم او عقیق است و لعل
چو در بحر آیم بود گوهر او

چو در دشت آیم بود روضه او
چو وا چرخ آیم بود اختر او

چو در صبر آیم بود صدر او
چو از غم بسوزم بود مجمر او

چو در رزم آیم به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او

چو در بزم آیم به وقت نشاط
بود ساقی و مطرب و ساغر او

چو نامه نویسم سوی دوستان
بود کاغذ و خامه و محبر او

چون بیدار گردم بود هوش نو
چو بخوابم بیاید به خواب اندر او

چو جویم برای غزل قافیه
به خاطر بود قافیه گستر او

تو هر صورتی که مصور کنی
چو نقاش و خامه بود بر سر او

تو چندانک برتر نظر می‌کنی
از آن برتر تو بود برتر او

برو ترک گفتار و دفتر بگو
که آن به که باشد تو را دفتر او

خمش کن که هر شش جهت نور او است
وزین شش جهت بگذری داور او

رضاک رضای الذی اوثر
و سرک سری فما اظهر

زهی شمس تبریز خورشیدوش
که خود را بود سخت اندرخور او


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۵۲ »



بی‌دل شده‌ام بهر دل تو
ساکن شده‌ام در منزل تو

صرفه چه کنم در معدن تو
زر را چه کنم با حاصل تو

شد جمله جهان سبز از دم تو
قبله دل و جان هر قابل تو

شد عقل و خرد دیوانه تو
بی‌علم و عمل شد عامل تو

مرغان فلک پربسته تو
هر عاقل جان ناعاقل تو

هاروت هنر ماروت ادب
گشتند نگون در بابل تو

گردن بکشد جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو

حل گشت ز تو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو

بنویس برات این مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو

از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو

تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود با محمل تو

در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو وز عادل تو

خامش کن و خود در یک دمه‌ای
خامش نکند این قایل تو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۵۳ »



نور دل ما روی خوش تو
بال و پر ما خوی خوش تو

عید و عرفه خندیدن تو
مشک و گل ما بوی خوش تو

ای طالع ما قرص مه تو
سایه گه ما موی خوش تو

سجده گه ما خاک در تو
جولانگه ما کوی خوش تو

دل می‌نرود سوی دگران
چون رفته بود سوی خوش تو

ور دل برود سوی دگران
او را بکشد اوی خوش تو

ای مستی ما از هستی تو
غوطه گه ما جوی خوش تو

زرین شدم از سیمین بر تو
یک تو شدم از توی خوش تو

سر می‌نهم و چون سر ننهد
چوگان تو را گوی خوش تو

خامش کنم و خامش چو سکست
های و هویم از هوی خوش تو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۵۴ »



دل من دل من دل من بر تو
رخ تو رخ تو رخ بافر تو

صنما صنما اگر جان طلبی
بدهم بدهم به جان و سر تو

کف تو کف تو کف رحمت تو
لب تو لب تو لب شکر تو

دم تو دم تو دم جان وش تو
می تو می تو می چون زر تو

در تو در تو در بخشش تو
گل تو گل تو گل احمر تو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۵۵ »



بنشسته به گوشه‌ای دو سه مست ترانه گو
ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده

ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود
فتد از جنگ و عربده سر مستان میان کو

ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان
عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو

نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه
نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت و گو

نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب
به چنین حال بوالعجب تو از ایشان ادب مجو

به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی
به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو

قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود
هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو

تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی
هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او

چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد
سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا

بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین
هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو

پس از این جمله آب‌ها نرود جز بجوی ما
من سرمست می‌کشم ز فراتش سبو سبو

من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین
به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو

نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او
نظری کن به خال او به حق صحبت ای عمو

تو اگر در فرح نه‌ای که حریف قدح نه‌ای
چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو

چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک
بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو

چو تف آفتاب زد ره ذرات بی‌عدد
بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو

به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد
زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو

تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل
ز ره خواب بر فلک خوش و سرمست دو به دو

بخورند از نخیل جان که ندیده‌ست انس و جان
رطب و تمر نادری که نگنجد در این گلو

که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی
ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو

هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو

تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل
که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو

تو بگو کآب کوثری خوش و نوش و معطری
همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۵۶ »



به قرار تو او رسد که بود بی‌قرار تو
که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو

گل و سوسن از آن تو همه گلشن از آن تو
تلفش از خزان تو طربش از بهار تو

ز زمین تا به آسمان همه گویان و خامشان
چو دل و جان عاشقان به درون بی‌قرار تو

همه سوداپرست تو همه عالم به دست تو
نفسی پست و مست تو نفسی در خمار تو

همه زیر و زبر ز تو همگان بی‌خبر ز تو
چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو

چه کند سرو و باغ را چو نظر نیست زاغ را
تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو

منم از کار مانده‌ای ز خریدار مانده‌ای
به فراغت نظرکنان به سوی کار و بار تو

بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل
چه کنم من عذار گل که ندارد عذار تو

چه کنم عمر مرده را تن و جان فسرده را
دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو

چو دل و چشم و گوش‌ها ز تو نوشند نوش‌ها
همه هر دم شکوفه‌ها شکفد در نثار تو

پس از این جان که دارمش به خموشی سپارمش
ز کجا خامشم هلد هوس جان سپار تو

به خموشی نهان شدن چو شکارم نتان شدن
که شکار و شکاریان نجهند از شکار تو

همه فربه ز بوی تو همه لاغر ز هجر تو
همه شادی و گریه شان اثر و یادگار تو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۵۷ »



قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو

کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو
کی رهد از کمین تو کی کشد خود کمان تو

رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو

چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم که سر کشم ز غم بی‌امان تو

بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی‌دلم
مکن ای دوست منزلم بجز از گلستان تو

کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان تو

ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری خجل از آستان تو

چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو

ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت
ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو

همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان
همه عالم نواله‌ای ز عطاهای خوان تو

به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو

چه دواها که می‌کند پی هر رنج گنج تو
چه نواها که می‌دهد به مکان لامکان تو

طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن بنام تو هوس دل بنان تو

جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو

به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمان تو

خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو

تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو

شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۵۸ »



هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو
بگشا راز با همو که سلام علیکم

تو چرا آب و روغنی که سلامی نمی‌کنی
چه شود گر کفی زنی که سلام علیکم

هله دیوانه لولیا به عروسی ما بیا
لب چون قند برگشا که سلام علیکم

شفقت را قرین کنی کرم و آفرین کنی
سر و ریش این چنین کنی که سلام علیکم

چو گشاید در سرا تو مگو هیچ ماجرا
رو ترش کن ز در درآ که سلام علیکم

چو درآید ترش ترش تو بدو پیش او خمش
غضبش را بدین بکش که سلام علیکم

چو خیالیت بست ره بمکن سوی او نگه
تو روان شو به پیشگه که سلام علیکم

چو در این کوی نیست کس نه ز دزدان و نی عسس
تو همین گو همین و بس که سلام علیکم

بجه از دام و دانه‌ها و از این مات خانه‌ها
بشنو ز آسمان‌ها که سلام علیکم

شفقت چون فزون کند به خودت رهنمون کند
ز دلت سر برون کند که سلام علیکم

چو ز صورت برون روی به مقامات معنوی
تو ز شش سوی بشنوی که سلام علیکم

چو نگنجی در آن گره مگریز و سپس مجه
چو فقیران سری بنه که سلام علیکم

اگر از نیک و بد مرا نکند شه مدد مرا
ز لبش این رسد مرا که سلام علیکم

تو رها کن فن و هنر که ندارد کلک خبر
بخوریمش بدین قدر که سلام علیکم

هله ای یار ماه رو دل هر عقربی مجو
غزل خویشتن بگو که سلام علیکم

هله مرحوم امتان هله ای عشق همتان
بستردیم جرمتان که سلام علیکم

چو تویی میر زاهدان قمر و فخر عابدان
شنو اکنون ز شاهدان که سلام علیکم

زهرتان را شکر کنم زنگتان را گهر کنم
کارتان همچو زر کنم که سلام علیکم

تنتان را چو جان کنم دلتان را جوان کنم
عیبتان را نهان کنم که سلام علیکم

ز عدم بس چریده‌ای سوی دل بس دویده‌ای
ز فلک بس شنیده‌ای که سلام علیکم

چو امیدت به ما بود زاغ گیری هما بود
همه عذرت وفا بود که سلام علیکم

چو گل سرخ در چمن بفروزد رخ و ذقن
نگرد جانب سمن که سلام علیکم

چو رسد سبزجامه‌ها به سوی باغ و نامه‌ها
شنو از صحن بام‌ها که سلام علیکم

چو بخندد نهال‌ها ز ریاحین و لاله‌ها
شنو از مرغ ناله‌ها که سلام علیکم

چو ز مستی زنم دمی رمد از رشک پرغمی
نبدی این نگفتمی که سلام علیکم

ز کی داری لب و سخن ز شهنشاه امر کن
به همان سوی روی کن که سلام علیکم


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۵۹ »



هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو
می چون ارغوان بده که شکفت ارغوان تو

بفشاریم شیره از شکرانگور باغ تو
بفشانیم میوه‌ها ز درخت جوان تو

بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود
چه خورد یا چه کم کند مگسی دو ز خوان تو

طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوی
دو ده مختصر بود دو جهان در جهان تو

همه روز آفتاب اگر ز ضیا تیغ می‌زند
به کم از ذره می‌شود ز نهیب سنان تو

چو زمین بوس می‌کند پی تو جان آسمان
به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو

بنشیند شکسته پر سوی تو می‌کند نظر
که همین جاش می‌رسد مدد ارمغان تو

نه گذشته‌ست در جهان نه شب و نی سحرگهان
که دمم آتشین نشد ز دم پاسبان تو

نه مرا وعده کرده‌ای نه که سوگند خورده‌ای
که به هنگام برشدن برسد نردبان تو

چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری
بپرد جانش از مکان به سوی لامکان تو

بنوازیش کای حزین مخور اندوه بعد از این
که خروشید آسمان ز خروش و فغان تو

منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر
جهت پختگی تو برسید امتحان تو

بکنم باغ و جنتی و دوایی ز درد تو
بکنم آسمان تو به از این از دخان تو

همه گفتیم و اصل را بنگفتیم دلبرا
که همان به که راز تو شنوند از دهان تو


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۶۰ »



طیب الله عیشکم لا وحش الله منکم
حق آن خال شاهدت رو به ما آر ای عمو

دست جعفر که ماند از او بر سر کوه پرسمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم

دست او را دهان بدی شرح دادی از آن غم او
می‌کند شرح بی‌زبان یا ظریفون فافهموا

ما همان دست جعفریم فی انقطاع الا ارحموا
جنبشی که همی‌کنیم جمله قسری است فاعلموا

جنبش آنگه کند صدف که بود جفت جوهر او
بس که گفتن دراز شد ذاحدیث منمنم


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 325 از 464:  « پیشین  1  ...  324  325  326  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA