ارسالها: 8911
#3,261
Posted: 14 Feb 2013 22:16
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۷۱ »
جود الشموس علی الوری اشراق
و وراء ها نور الهوی براق
و وراء انوار الهوی لی سید
ضائت لنا بضیائه الافاق
ما اطیب العشاق فی اشواقهم
العشق ایضا نحوهم مشتاق
هموا لرؤیته فلاحت شمسه
حارت و کلت نحوه الاحداق
نادی منادی عاشقیه بدعوه
طفقوا الی صوت النداء و ساقوا
سکروا برؤیته و راح لقائه
لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا
ان شئت من یحکیک برق خدوده
ضعفی و صفره و جنتی مصداق
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,262
Posted: 14 Feb 2013 22:17
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۷۲ »
حد البشیر بشاره یا جار
دهش الفؤاد بما حداه و حاروا
سمعوا نداء الحق من فم طارق
قرب الخیام الیکم و الدار
و دنا کریم وجهه قمر الدجی
و خیاله لعاشقین مدار
فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا
سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا
سکنت قلوب بعد ما سکن البلا
لبسوا لباس الجد منه و ساروا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,263
Posted: 14 Feb 2013 22:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۷۳ »
امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار الهوی یتقلب
ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب
ما بال قلبک قد قسا فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب
مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب
و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقی به لا تحسبوا
ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقائک کل یوم ارقب
انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسیء بسیدی و المذنب
تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,264
Posted: 14 Feb 2013 22:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۷۴ »
مررت بدر فی هواه بحار
راوه بدر و فی الدلال و حاروا
و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا
و یعشق ذاک الماء ما هو نار
و للعشق نور لیس للشمس مثله
فظل دلیل العاشقین و ساروا
عروس الهوی بدر تلالا فی الدجی
علیها دماء العاشقین خمار
ظللت من الدنیا علی طلب الهوی
اضاء لنا غیر الدیار دیار
فشاهدت رکبانا قریحا مطیهم
و کان لهم عند المسیر بدار
فقلت لهم فی ذاک قالوا لفی الهوی
لمن فر من هذا الدیار دمار
و ان شئت برهانا فسافر ببلده
یقال لها تبریز و هی مزار
فیشتم اهل العشق من ترباته
و للروح منها زخرف و سوار
تروح کلیل مظلم فی هوائه
و ترجع مسرورا و انت نهار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,265
Posted: 14 Feb 2013 22:19
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۷۵ »
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته
گفتم که ای مستان جان میخورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته
گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته
بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او
چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته
جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته
و افسردگان بیمزه در کارها آویخته
بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته
زین خنبهای تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش
ترک هوا خوشتر بود یا در هوا آویخته
عمری دل من در غمش آواره شد میجستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته
بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان در ارتضا آویخته
عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته
برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن
خوش نیست آن دف سرنگون نی بینوا آویخته
دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را
این دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آویخته
امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا
با کفر حاتم رست چون بد در سخا آویخته
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان
کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری
و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده
وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته
گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا
آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویخته
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته
من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو
وی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویخته
کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت
بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته
از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران
ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته
جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته
اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته
گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته
ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا
جانها ز تو چون ذرهها اندر ضیا آویخته
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,266
Posted: 14 Feb 2013 22:20
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۷۶ »
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته
ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا کوفته
تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمک اندر علا پا کوفته
انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده
تا آتشی در میزده در خنبها پا کوفته
دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او
چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا کوفته
جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته
خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این
جانهای ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم
هم بیکله سرور شده هم بیقبا پا کوفته
قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد
از کبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا کوفته
اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را
کز عزت این شاه ما صد کبریا پا کوفته
قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا کوفته
خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا کوفته
کو او و کو بیچارهای کو هست در تقلید خود
در خون خود چرخی زده و اندر رجا پا کوفته
با این همه او به بود از غافل منکر که او
گه میکند اقرارکی گه او ز لا پا کوفته
قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته
خفاش در تاریکیی در عشق ظلمتها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته
تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او با من درآ پا کوفته
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,267
Posted: 14 Feb 2013 22:20
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۷۷ »
یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده
و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده
هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده
آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان
بیچتر و سنجق هر یکی کیخسرو و سلطان شده
بسیار مرکب کشتهای گرد جهان برگشتهای
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده
با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده
چون آینه آن سینه شان آن سینه بیکینه شان
دلشان چو میدان فلک سلطان سوی میدان شده
از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده
چون دوش اگر بیخویشمی از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بیخویشتن گویان شده
این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران شده
سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان
هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,268
Posted: 14 Feb 2013 22:21
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۷۸ »
این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده
سرمست و نعلین در بغل در خانه ما آمده
خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پیش بیدست و بیپا آمده
آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب
تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها آمده
ای معدن آتش بیا آتش چه میجویی ز ما
والله که مکر است و دغا ای ناگه این جا آمده
روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی
ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده
ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو
آن آب چه از عشق تو جوشیده بالا آمده
شاد آمدی شاد آمدی جادو و استاد آمدی
چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا آمده
ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر
هر لحظهای شکلی دگر از رب اعلا آمده
ای دلنواز و دلبری کاندرنگنجی در بری
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده
چرخ و زمین آیینهای وز عکس ماه روی تو
آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده
خاموش کن خاموش کن از راه دیگر جوش کن
ای دود آتشهای تو سودای سرها آمده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,269
Posted: 14 Feb 2013 22:22
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۷۹ »
این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده
این نور اللهی است این از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده
و آن کهربای روح بین در جذب هر کاه آمده
از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او جانها به درگاه آمده
صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش زیبا و دلخواه آمده
تخییلها را آن صمد روزی حقیقتها کند
تا دررسد در زندگی اشکال گمراه آمده
از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده
کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده
یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل
خاصه ز علم منطقی در جمله افواه آمده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,270
Posted: 14 Feb 2013 22:23
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۰ »
ای عاشقان ای عاشقان دیوانهام کو سلسله
ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله
زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله
برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان
کز بهر ما بر آسمان گردان شدهست این مشعله
آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل
از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله
روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد
آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله
گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد
اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی
وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله
سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی
بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله
چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله
صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته
بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله
بیدل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
کاین عقل جزوی میشود در چشم عشقت آبله
تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد
کز جعد پیچاپیچ او مشکل شدهست این مسله
اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی
زیرا ز خون عاشقان آغشتهست این مرحله
رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله
زیرا که زاید فتنهها این روزگار حامله
از رنجها مطلق روی اندر امان حق روی
در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بیگله
چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشتهای هم از دکان هم از غله
ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله
در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده
شب هم مکن اندیشهای زین زنگی پرزنگله
خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا
زیرا نگنجد موجها اندر سبو و بلبله
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)