ارسالها: 8911
#3,271
Posted: 14 Feb 2013 22:23
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۱ »
ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده
وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پروردهای معنی است لیک افسردهای
صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ
چون دید کآخر آب شد در اصل یخ بیظن شده
اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است
ز اندیشهای احسن تند هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر آن جنس میآید صور
پس از نظر آید صور اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است
خاک از چه ورد و سوسن است کش آب هم مسکن شده
ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی
یا رب چه بارونق شوی ای جان جان من شده
از جا به بیجا آمده اه رفته هیهای آمده
بیدست و بیپای آمده چون ماه خوش خرمن شده
یا رب که چون میبینمش ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمکینمش ای عقل از این امکن شده
هر ذرهای را محرم او هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او
وی میدمد در وای او ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن میکنم ای آب من روغن شده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,272
Posted: 14 Feb 2013 22:24
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۲ »
ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته
سرها بریده بیعدد در رزم تو پا کوفته
چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین
ذرات خاک این زمین از عزم تو پا کوفته
فرمان خرمشاهیت در خون دل توقیع شد
کف کرد خون بر روی خون از جزم تو پا کوفته
ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون
بستان گرو از من به جان کز حزم تو پا کوفته
خوارزمیان منکر شده دیدار بیچون را ولی
از بینش بیچون تو خوارزم تو پا کوفته
ای آفتاب روی تو کرده هزیمت ماه را
و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته
چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر
اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا کوفته
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,273
Posted: 14 Feb 2013 22:24
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۳ »
ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
بهر من ار میندهی بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی
شربت شادی و شفا زود به بیمار بده
باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن
هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را از خم خمار بده
جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده
غم مده و آه مده جز به طرب راه مده
آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده
ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن بیحد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,274
Posted: 14 Feb 2013 22:25
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۴ »
باده بده باد مده وز خودمان یاد مده
روز نشاط است و طرب برمنشین داد مده
آمدهام مست لقا کشته شمشیر فنا
گر نه چنینم تو مرا هیچ دل شاد مده
خواجه تو عارف بدهای نوبت دولت زدهای
کامل جان آمدهای دست به استاد مده
در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو
هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده
والله تیره شب تو به ز دو صد روز نکو
شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده
غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی
هر چه وجود است تو را جز که به ایجاد مده
گر چه در این خیمه دری دانک تو با خیمه گری
لیک طناب دل خود جز که به اوتاد مده
ساقی جان صرفه مکن روز ببردی به سخن
مال یتیمان بمخور دست به فریاد مده
ای صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان در کف آحاد مده
دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان
جوهر فردیت خود هرزه به افراد مده
چون بود ای دلشده چون نقد بر از کن فیکون
نقد تو نقد است کنون گوش به میعاد مده
هم تو تویی هم تو منم هیچ مرو از وطنم
مرغ تویی چوژه منم چوزه به هر خاد مده
آنک به خویش است گرو علم و فریبش مشنو
هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده
خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان
با تو کلندی است گران جز که به فرهاد مده
بس کن کاین نطق خرد جنبش طفلانه بود
عارف کامل شده را سبحه عباد مده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,275
Posted: 14 Feb 2013 22:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۵ »
یا رجلا حصیده مجبنه و مبخله
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی مستندی و سیدی
لا کرجاک ضایع یطلبه به غربله
ای گله بیش کرده تو سیر نگشتی از گله
چون بکری است این دکان چاره نباشد از غله
حج پیاده میروی تا سر حاجیان شوی
جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله شرم نیایدت که تو
هر قدمی درافکنی غلغله ای به قافله
کشتی نفس آدمی لنگری است و سست رو
زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی
صوم و صلات و شب روی حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به میان صف درآ تنگ میا و دلگشا
هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس
کوه احد چه برتپد از سر سیل و زلزله
دل مطپان به خیر و شر جانب غیب درنگر
کلکله ملایکه روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
هیبت و بیم شیر دان بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان درد زه است رنج تن
آمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین بنگر امید قابله
هست بلادر این ستم پیش بلا و پس دری
هست سر محاسبه جبر و پیش مقابله
زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز
با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حق
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده ای پسر نفس و نفس زر و درم
گنج و گهر ستان از او از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کند
کان زر او است و نقد او فکرت خلق ناقله
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,276
Posted: 14 Feb 2013 22:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۶ »
ای تو برای آبرو آب حیات ریخته
زهر گرفته در دهان قند و نبات ریخته
مست و خراب این چنین چرخ ندانی از زمین
از پی آب پارگین آب فرات ریخته
همچو خران به کاه و جو نیست روا چنین مرو
بر فقرا تو درنگر زر صدقات ریخته
روح شو و جهت مجو ذات شو و صفت مگو
زان شه بیجهت نگر جمله جهات ریخته
آه دریغ مغز تو در ره پوست باخته
آه دریغ شاه تو در غم مات ریخته
از غم مات شاه دل خانه به خانه میدود
رنگ رخ و پیادهها بهر نجات ریخته
جسته برات جان از او باز چو دیده روی او
کیسه دریده پیش او جمله برات ریخته
از صفتش صفات ما خارشناس گل شده
باز صفات ما چو گل در ره ذات ریخته
بال و پری که او تو را برد و اسیر دام کرد
بال و پری است عاریت روز وفات ریخته
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,277
Posted: 14 Feb 2013 22:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۷ »
آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله
گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله
جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری
چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله
کوه از او سبک شده مغز از او گران شده
روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله
پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی
قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله
تازه کند ملول را مایه دهد فضول را
آنک زند ز بیرهه راه هزار قافله
پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده
دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله
هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد
هر که نخورد تا رود جانب غصه بیگله
غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق
نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله
هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد
آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,278
Posted: 14 Feb 2013 22:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۸ »
شحنه عشق میکشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنه عشق رهزند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پارهها
جانب دیده پارهای رفت از آن مصادره
عشق شهی است چون قمر کیسه گشا و سیم بر
سیم بده به سیم بر نیست زیان مصادره
هر چه برد مصادره از تن عاشقان گرو
بازرسد به کوی دل نورفشان مصادره
فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد
آنچ ز باغ برده بد ظلم خزان مصادره
بخشش آفتاب بین بازدهد قماش مه
هر چه ز ماه میستد دور زمان مصادره
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
صبحدمی ندا کند بازستان مصادره
نور سحر بریخته زنگیکان گریخته
گر چه شب آفتاب را کرد نهان مصادره
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,279
Posted: 14 Feb 2013 22:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۸۹ »
دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه
ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه
در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو
در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه
هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری
آیت بی چگونگی در تو و در معاینه
از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی
جانب تو مواصله جانب من مباینه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,280
Posted: 14 Feb 2013 22:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۰ »
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده
ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده
بخواه ای دل چه میخواهی عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده
کجا شد آن عنایتها کجا شد آن حکایتها
کجا شد آن گشایشها کجا شد آن گشاینده
همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر
مثل گشتهست در عالم که جویندهست یابنده
چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده
خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد
درخت خشک خندان شد سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خوردهست آن را و یا بودهست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)