ارسالها: 8911
#3,281
Posted: 14 Feb 2013 22:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۱ »
بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره
دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه
مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره
نهادی سیر بر بینی نسیم گل همیجویی
زهی بیرزق کو جوید ز هر بیچارهای چاره
بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره
اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره
مگر غول بیابانی ره مدین نمیدانی
که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن
نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره
هزاران گل در این پستی به وعده شاد میخندد
هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره
زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمیترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او
نفاقی میکند با تو ولیکن نیست این کاره
به پیشت دست میبندد ولیکن بر تو میخندد
به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,282
Posted: 14 Feb 2013 22:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۲ »
به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده
بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
بت گلروی چون شکر چو غنچه بسته بود آن در
چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه
که جانها کز الست آمد بسی بیخویش و مست آمد
از آن در آب و گل هر دم همیلغزیم مستانه
دلا تو اندر این شادی ز سرو آموز آزادی
که تا از جرم و از توبه بپرهیزیم مستانه
صلاح دیده ره بین صلاح الدین صلاح الدین
برای او ز خود شاید که بگریزیم مستانه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,283
Posted: 14 Feb 2013 22:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۳ »
یکی ماهی همیبینم برون از دیده در دیده
نه او را دیدهای دیده نه او را گوش بشنیده
زبان و جان و دل را من نمیبینم مگر بیخود
از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده
گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را
ز من دیوانهتر گشتی ز من بتر بشوریده
قدم آیینه حادث حدث آیینه قدمت
در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده
یکی ابری ورای حس که بارانش همه جان است
نثار خاک جسم او چه بارانها بباریده
قمررویان گردونی بدیده عکس رخسارش
خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده
ابد دست ازل بگرفت سوی قصر آن مه برد
بدیده هر دو را غیرت بدین هر دو بخندیده
که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت
به قصد خون جانبازان و صدیقان بغریده
به ناگه جست از لفظم که آن شه کیست شمس الدین
شه تبریز و خون من در این گفتن بجوشیده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,284
Posted: 14 Feb 2013 22:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۴ »
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد
به ناگه شعلهای برشد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد
حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی
سپاه بیعدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همیروبی سر هر نفس میکوبی
بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا
به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که میبیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده که میریزی برای جان میخواره
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,285
Posted: 14 Feb 2013 22:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۵ »
سراندازان همیآیی نگارین جگرخواره
دلم بردی نمیدانم چه آوردی دگرباره
فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت
که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره
برای ماه بیچون را کشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را که عاقل نیست این کاره
بیار آن جام پرآتش که تا ما درکشیمش خوش
به عشق روی آن مه وش برون از چرخ و استاره
بزن آتش به کشت من فکن از بام طشت من
که کار عشق این باشد که باشد عاشق آواره
اگر زخمی زنی از کین به قصد این دل مسکین
بزن که زخم بردارد چه باید کرد بیچاره
دلم شد جای اندیشه و یا دکان پرشیشه
بگو ای شمس تبریزی دلت سنگ است یا خاره
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,286
Posted: 14 Feb 2013 22:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۶ »
مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه
مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه
خوش آن باشد که میراند به سوی اصل شیرینی
در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
همیکوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی
شدم همخوی آن غمزه که آن غمزهست غمازه
دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی
ولی بشتاب لنگانه که میبندند دروازه
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه
بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران
که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه
که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف
برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا
فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه
الی نور هو الله تری فی ضؤ لقیاه
کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,287
Posted: 14 Feb 2013 22:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۷ »
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل
گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش
در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه
برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بیخویشی
که از هر کس همیپرسد عجب خود هست اندیشه
فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد
که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه
چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس
گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه
چو هر نقشی که میجوید ز اندیشه همیروید
تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه
جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد
شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه
جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر
که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه
که درد زه ازان دارد که تا شه زادهای زاید
نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه
چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد
چو مریم از دو صد عیسی شدهست آبست اندیشه
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون
از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,288
Posted: 14 Feb 2013 22:33
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۸ »
زهی بزم خداوندی زهی میهای شاهانه
زهی یغما که میآرد شه قفجاق ترکانه
دلم آهن همیخاید از آن لعلین لبی که او
کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه
هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بیچون
کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و افسانه
چو او طره برافشاند سوی عاشق همیداند
که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه
به عشق طرههای او که جعد و شاخ شاخ آمد
دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه
چه برهم گشتهاند این دم حریفان دل از مستی
برای جانت ای مه رو سری درکن در این خانه
اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی
وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پیمانه
خداوندا در این بیشه چه گم گشتهست اندیشه
تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه
بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی
که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,289
Posted: 14 Feb 2013 22:33
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۲۹۹ »
سراندازان همیآیی ز راه سینه در دیده
فسونگرم میخوانی حکایتهای شوریده
به دم در چرخ میآری فلکها را و گردون را
چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده
گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی
چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده
تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی
شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده
خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان
که خیز ای مرده کهنه برقص ای جسم ریزیده
همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان
همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده
گزافه این نمیلافم خیالی بر نمیبافم
که صد ره دیدهام این را نمیگویم ز نادیده
کسی کز خلق میگوید که من بگریختم رفتم
صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده
خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق
که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,290
Posted: 14 Feb 2013 22:34
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۳۰۰ »
با زر غم و بیزر غم آخر غم با زر به
چون راهروی باری راهی که برد تا ده
بشنو سخن یاران بگریز ز طراران
از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته
آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد
چون بود که طوفان شد ز استیزه که با مه
تا شمع نمیگرید آن شعله نمیخندد
تا جسم نمیکاهد جان مینشود فربه
خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن
گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)