انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 337 از 464:  « پیشین  1  ...  336  337  338  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۶۹

چشم بگشا جان‌ها بین از بدن بگریخته
جان قفس را درشکسته دل ز تن بگریخته

صد هزاران عقل‌ها بین جان‌ها پرداخته
صد هزاران خویشتن بی‌خویشتن بگریخته

گر گریزد صد هزاران جان و دل من فارغم
چون درآمد مست و خندان آن ز من بگریخته

صد هزاران تشنه ز استسقا بگفته ترک جان
صد هزاران بلبل آن سو از چمن بگریخته
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۷۰

این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده
صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده

مخلص کشتی ز باد و غرقه کشتی ز باد
هم بدو زنده شده‌ست و هم بدو بی‌جان شده

باد اندر امر یزدان چون نفس در امر تو
ز امر تو دشنام گشته وز تو مدحت خوان شده

بادها را مختلف از مروحه تقدیر دان
از صبا معمور عالم با وبا ویران شده

باد را یا رب نمودی مروحه پنهان مدار
مروحه دیدن چراغ سینه پاکان شده

هر که بیند او سبب باشد یقین صورت پرست
و آنک بیند او مسبب نور معنی دان شده

اهل صورت جان دهند از آرزوی شبه‌ای
پیش اهل بحر معنی درها ارزان شده

شد مقلد خاک مردان نقل‌ها ز ایشان کند
و آن دگر خاموش کرده زیر زیر ایشان شده

چشم بر ره داشت پوینده قراضه می‌بچید
آن قراضه چین ره را بین کنون در کان شده

همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش
از چه لرزد آن ظریف سر به سر ایمان شده

همچو ماهی می‌گدازی در غم سرلشکری
بینمت چون آفتابی بی‌حشم سلطان شده

چند گویی دود برهان است بر آتش خمش
بینمت بی‌دود آتش گشته و برهان شده

چند گشت و چند گردد بر سرت کیوان بگو
بینمت همچون مسیحا بر سر کیوان شده

ای نصیبه جو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رسته از این و آن و آن و آن شده

بس کن ای مست معربد ناطق بسیارگو
بینمت خاموش گویان چون کفه میزان شده
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۷۱

کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته
خوش بود این جسم‌ها با جان‌ها آمیخته

این صدف‌های دل ما با چنین درد فراق
با گهرهای صفای باوفا آمیخته

روز و شب با هم نشسته آب و آتش هم قرین
لطف و قهری جفت و دردی با صفا آمیخته

وصل و هجران صلح کرده کفر ایمان یکشده
بوی وصل شاه ما اندر صبا آمیخته

گرگ یوسف خلق گشته گرگی از وی گم شده
بوی پیراهن رسیده با عما آمیخته

خاک خاکی ترک کرده تیرگی از وی شده
آب همچون باده با نور صفا آمیخته

شادیا روزی که آن معشوق جان‌های لقا
آمده در بزم مست و با شما آمیخته

مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خویش
تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته

تا ز بسیاری شراب ابلیس چون آدم شده
لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته

آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف
قفل‌های بی‌وفایی با وفا آمیخته

سر سر شمس دین مخدوم ما پیدا شده
تا ببینی بنده با وصف خدا آمیخته

ای خداوند شمس دین فریاد از این حرف رهی
ز آنک هر حرفی از این با اژدها آمیخته

یک دمی مهلت دهم تا پستتر گیرم سخن
ز آنک تند است این سخن با کبریا آمیخته

در ره عشاق حضرت گو که از هر محنتش
صد هزاران لطف باشد با بلا آمیخته

قطره زهر و هزاران تنگ تریاق شفا
نفخه عیسی دولت با وبا آمیخته

خواری آن جا با عزیزی عهد بسته یکشده
پستی آن جا از طبیعت با علا آمیخته

جان بود ارزان به نرخ خاک پیش جان جان
گر چه این جا هست جان‌ها با غلا آمیخته

از پی آن جان جان جان‌ها چنان گوهر شده
مس جان با جان جان چون کیمیا آمیخته

آخر دور جهان با اولش یک سر شده
ابتدای ابتدا با انتها آمیخته

در سرای بخت رو یعنی که تبریز صفا
تا ببینی این سرا با آن سرا آمیخته
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۷۲

هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره
که بود در تک دریا کف دریا به کناره

چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو ستاره

چو بدان بنده نوازی شده‌ای پاک ونمازی
همگان را تو صلا گو چو مؤذن ز مناره

تو در این ماه نظر کن که دلت روشن از او شد
تو در این شاه نگه کن که رسیده‌ست سواره

نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره

کی بود آب که دارد به لطافت صفت او
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۷۳

مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه
بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه

بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش
وگرت شاه کند او که تویی یار یگانه

سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارمرو
می بی‌درد نیابی تو در این دور زمانه

به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه

بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من
بروم گر نروم من کندم گوش کشانه

همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت
همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی نشانه

ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را
ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه

چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد بده آن درد مغانه

چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی
چو در این حلقه نگینی مجه ای جان زمانه

تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو تا که بگوید لب آن قندفسانه
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۷۴

هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه
که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه

بجز از دست فلانی مستان باده که آن می
برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه

بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی
به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه

نه سماع است نه بازی که کمندی استالهی
منگر سست به نخوت تو در این بیت و ترانه

نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد
نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه

به دهان تو چنین تیغ نهاده‌ست نهنده
مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه

که خیالات سفیهان همه دربان الهند
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه

نگذارند غران را که درآیند به لشکر
که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه

چو ندیده‌ست نشانه نبود اسپر و تیرش
چو نخورده‌ست دوگانه نبود مرد یگانه
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۷۵

سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه

بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن بنشین بر در روزه

بنگر دست رضا را که بهاری است خدا را
بنگر جنت جان را شده پرعبهر روزه

هله ای غنچه نازان چه ضعیفی و چه یازان
چو رسن باز بهاری بجه از چنبر روزه

تو گلا غرقه خونی ز چیی دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه

ز چیی عاشق نانی بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۷۶

صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را تو به جرعه‌ایصفا ده

که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا غم و غصه را سزاده

ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی
بنهان ز دست خصمان تو به دست آشنا ده

بنشان تو جنگ‌ها را بنواز چنگ‌ها را
ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما نوا ده

سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده

صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده

به نظاره جوانان بنشسته‌اند پیران
به می جوان تازه دو سه پیر را عصا ده

به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری ز شراب جان عطا ده
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۷۷

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار از او و دم اقرارش ده

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۷۸

صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده

صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده

عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده

پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده

نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بی‌نفسی نالیده

گر بداند که حریف لب کی خواهد شد
کی برنجد ز بریدن قلم بالیده

گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر
فرق این بس که تویی فرق مرا خاریده

جرعه‌ای کن فیکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده

شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
هله
     
  
صفحه  صفحه 337 از 464:  « پیشین  1  ...  336  337  338  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA