انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 339 از 464:  « پیشین  1  ...  338  339  340  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۸۹

در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده
بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده

کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی
مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده

نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده

ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان
هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده

در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی
چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده

چون آینه است عالم نقش کمال عشق است
ای مردمان کی دیده است جزوی ز کل زیاده

چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان
دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده

هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده
هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده

آن شه صلاح دین است کو پایدار بادا
دست عطاش دایم در گردنم قلاده
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۹۰

آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
فردا از او ببینی صد حور رو گشاده

بنگر به شهوت خود ساده‌ست و صاف بی‌رنگ
یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده

زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است
شش خانه‌های او بین از شهد پر نهاده

اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر
در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده

تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده

سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده

آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۹۱

بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده
دروازه بلا را بر عشق باز کرده

بازار یوسفان را از حسن برشکسته
دکان شکران را یک یک فراز کرده

شمشیر درنهاده سرهای سروران را
و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز کرده

خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته
و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده

آن حلقه‌های زلفت حلق که راست روزی
ای ما برون حلقه گردن دراز کرده

از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد
کشتی جان ما را دریای راز کرده

ای یک ختن شکسته ای صد ختن نموده
وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده

بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر
کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده

ای خاک پای نازت سرهای نازنینان
وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده

ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز
گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۹۲

ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده
دل رفته ما پی دل چون بی‌دلان دویده

دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری
تا شحنه فراقت دستان دل بریده

از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده
نی را ز ناله من در جان شکر دمیده

در سایه‌های عشقت ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جان‌ها تا عرش برپریده

ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته وین آهوان چریده

دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده

سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز
گوش رباب جانی برتافته شنیده
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۹۳

برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده
جویان و پای کوبان از آسمان رسیده

ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی
آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده

بهر رضای مستی برجه بکوب دستی
دستی قدح پرستی پرراوق گزیده

ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن
افیون شود مرا نان مخموری دو دیده

نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت
آن دیده‌اش ندیده گوشیش ناشنیده

او آب زندگانی می‌داد رایگانی
از قطره قطره او فردوس بردمیده

از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم
زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده

با این همه دهانم گر رشک او نبستی
صد جای آسمان را تو دیدیی دریده

یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
کی داند آفرین را این جان آفریده

با این که می‌نداند چون جرعه‌ای ستاند
مستی خراب گردد از خویش وارهیده

تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را
بیرون نجسته‌ای تو زین چرخه خمیده
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۹۴

از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله
آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله

افکند در سر من آنچ از سرم برآرد
نو کرد عشق ما را باده هزارساله

می‌گشت دین و کیشم من مست وقت خویشم
نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله

من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم
بر جام می‌نبشتم این بیع را قباله

ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه
کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه کاله

بربند این دهان را بگشا دهان جان را
بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله

نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد
سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله

جان‌های آسمانی سرمست شمس تبریز
بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۹۵

دیدم نگار خود را می‌گشت گرد خانه
برداشته ربابی می‌زد یکی ترانه

با زخمه چو آتش می‌زد ترانه خوش
مست و خراب و دلکش از باده مغانه

در پرده عراقی می‌زد به نام ساقی
مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه

ساقی ماه رویی در دست او سبویی
از گوشه‌ای درآمد بنهاد در میانه

پر کرد جام اول زان باده مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه

بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را
آنگه بکرد سجده بوسید آستانه

بستد نگار از وی اندرکشید آن می
شد شعله‌ها از آن می بر روی او دوانه

می‌دید حسن خود را می‌گفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۳۹۶

ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه
بی‌دست و دل شدستم دستی بر این دلم نه
من آب تیره گشته در راه خیره گشته
از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه
کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل
شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه
هر حاصلی که دارم بی‌حاصلی است بی‌تو
سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه
خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد
زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه
چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل
سحری بکن حلالی در چاه بابلم نه
گفتی الست زان دم حاصل شده‌ست جانم
تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه
کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی
گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه
ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
هله
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۳۹۷ »



ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته

صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته

یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته

از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت
هم پوست بردریده هم استخوان شکسته

دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته

ای بنده کمینت گشته چو آبگینه
بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته

در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۳۹۸ »



آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده
زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده

از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ
ای رخت‌های خود را از رخت ما نورده

ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی
آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده

اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده

تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی
چه جوش‌ها برآرد این عالم فسرده

ای دوش لب گشاده داد نبات داده
خوش وعده‌ای نهاده ما روزها شمرده

بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده
و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده

ای شیر هر شکاری آخر روا نداری
دل را به خرده گیری سوزیش همچو خرده

گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده

ای دوست چند گویی که از چه زردرویی
صفراییم برآرم در شور خویش زرده

کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را
کاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده

نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم
ز آسیب این دو حالت جان می‌شود فشرده

هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد
گفتار ما ز دل‌ها زو می‌شود سترده

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 339 از 464:  « پیشین  1  ...  338  339  340  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA