انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 464:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۳۶ »



باز وحی آمد که در آبش فکن
روی در اومید دار و مو مکن

در فکن در نیلش و کن اعتماد
من ترا با وی رسانم رو سپید

این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش

صد هزاران طفل می‌کشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون

از جنون می‌کشت هر جا بد جنین
از حیل آن کورچشم دوربین

اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود

لیک ازو فرعون‌تر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید

اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا

دست شد بالای دست این تا کجا
تا بیزدان که الیه المنتهی

کان یکی دریاست بی غور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن

حیله‌ها و چاره‌ها گر اژدهاست
پیش الا الله آنها جمله لاست

چون رسید اینجا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد

آنچ در فرعون بود اندر تو هست
لیک اژدرهات محبوس چهست

ای دریغ این جمله احوال توست
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست

گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت

چه خرابت می‌کند نفس لعین
دور می‌اندازدت سخت این قرین

آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعله‌زنیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۳۷ »



یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی

مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار

گر گران و گر شتابنده بود
آنک جویندست یابنده بود

در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبرست

لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب
سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب

گه بگفت و گه بخاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه

گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش

هر حس خود را درین جستن بجد
هر طرف رانید شکل مستعد

گفت از روح خدا لا تیاسوا
همچو گم کرده پسر رو سو بسو

از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید

هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کاشنای آن سرید

هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی

این همه خوشها ز دریاییست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف

جنگهای خلق بهر خوبیست
برگ بی برگی نشان طوبیست

خشمهای خلق بهر آشتیست
دام راحت دایما بی‌راحتیست

هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه می‌کند

بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم

جنگها می آشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست

بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریف بی‌غمی

او همی‌جستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف

اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم

مارگیر اندر زمستان شدید
مار می‌جست اژدهایی مرده دید

مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق

آدمی کوهیست چون مفتون شود
کوه اندر مار حیران چون شود

خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت

صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدست و ماردوست

مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت

اژدهایی چون ستون خانه‌ای
می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای

کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام
در شکارش من جگرها خورده‌ام

او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک

او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده می‌نمود

عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد

باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان

چون عصای موسی اینجا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد

پارهٔ خاک ترا چون مرد ساخت
خاکها را جملگی شاید شناخت

مرده زین سو اند و زان سو زنده‌اند
خامش اینجا و آن طرف گوینده‌اند

چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها

کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن بکف مومی بود

باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسی سخن‌دانی شود

ماه با احمد اشارت‌بین شود
نار ابراهیم را نسرین شود

خاک قارون را چو ماری در کشد
استن حنانه آید در رشد

سنگ بر احمد سلامی می‌کند
کوه یحیی را پیامی می‌کند

ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم

چون شما سوی جمادی می‌روید
محرم جان جمادان چون شوید

از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید

فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسهٔ تاویلها نربایدت

چون ندارد جان تو قندیلها
بهر بینش کرده‌ای تاویلها

که غرض تسبیح ظاهر کی بود
دعوی دیدن خیال غی بود

بلک مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت می‌کند تسبیح‌خوان

پس چو از تسبیح یادت می‌دهد
آن دلالت همچو گفتن می‌بود

این بود تاویل اهل اعتزال
و آن آنکس کو ندارد نور حال

چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی

این سخن پایان ندارد مارگیر
می‌کشید آن مار را با صد زحیر

تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو
تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو

بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد

مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است

جمع آمد صد هزاران خام‌ریش
صید او گشته چو او از ابلهیش

منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر

مردم هنگامه افزون‌تر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود

جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا

مرد را از زن خبر نه ز ازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام

چون همی حراقه جنبانید او
می‌کشیدند اهل هنگامه گلو

و اژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود

بسته بودش با رسنهای غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ

در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق

آفتاب گرم‌سیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد

مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت

خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یک تحیر صد هزار

با تحیر نعره‌ها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند

می‌سکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف می‌رفت چاقاچاق بند

بندها بسکست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر

در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد

مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت

گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش

اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خون‌خوری حجاج را

خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست

نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است

گر بیابد آلت فرعون او
که بامر او همی‌رفت آب جو

آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند

کرمکست آن اژدها از دست فقر
پشه‌ای گردد ز جاه و مال صقر

اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق

تا فسرده می‌بود آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات

مات کن او را و آمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات

کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مردریگت پر زند

می‌کشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال

چونک آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید

لاجرم آن فتنه‌ها کرد ای عزیز
بیست همچندان که ما گفتیم نیز

تو طمع داری که او را بی جفا
بسته داری در وقار و در وفا

هر خسی را این تمنی کی رسد
موسیی باید که اژدرها کشد

صدهزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۳۸ »



گفت فرعونش چرا تو ای کلیم
خلق را کشتی و افکندی تو بیم

در هزیمت از تو افتادند خلق
در هزیمت کشته شد مردم ز زلق

لاجرم مردم ترا دشمن گرفت
کین تو در سینه مرد و زن گرفت

خلق را می‌خواندی بر عکس شد
از خلافت مردمان را نیست بد

من هم از شرت اگر پس می‌خزم
در مکافات تو دیگی می‌پزم

دل ازین بر کن که بفریبی مرا
یا بجز فی پس‌روی گردد ترا

تو بدان غره مشو کش ساختی
در دل خلقان هراس انداختی

صد چنین آری و هم رسوا شوی
خوار گردی ضحکهٔ غوغا شوی

همچو تو سالوس بسیاران بدند
عاقبت در مصر ما رسوا شدند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۳۹ »



گفت با امر حقم اشراک نیست
گر بریزد خونم امرش باک نیست

راضیم من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف

پیش خلقان خوار و زار و ریش‌خند
پیش حق محبوب و مطلوب و پسند

از سخن می‌گویم این ورنه خدا
از سیه‌رویان کند فردا ترا

عزت آن اوست و آن بندگانش
ز آدم و ابلیس بر می‌خوان نشانش

شرح حق پایان ندارد همچو حق
هین دهان بربند و برگردان ورق

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۰ »



گفت فرعونش ورق درحکم ماست
دفتر و دیوان حکم این دم مراست

مر مرا بخریده‌اند اهل جهان
از همه عاقلتری تو ای فلان

موسیا خود را خریدی هین برو
خویشتن کم بین به خود غره مشو

جمع آرم ساحران دهر را
تا که جهل تو نمایم شهر را

این نخواهد شد بروزی و دو روز
مهلتم ده تا چهل روز تموز

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۱ »



گفت موسی این مرا دستور نیست
بنده‌ام امهال تو مامور نیست

گر تو چیری و مرا خود یار نیست
بنده فرمانم بدانم کار نیست

می‌زنم با تو بجد تا زنده‌ام
من چه کارهٔ نصرتم من بنده‌ام

می‌زنم تا در رسد حکم خدا
او کند هر خصم از خصمی جدا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۲ »



گفت نه نه مهلتم باید نهاد
عشوه‌ها کم ده تو کم پیمای باد

حق تعالی وحی کردش در زمان
مهلتش ده متسع مهراس از آن

این چهل روزش بده مهلت بطوع
تا سگالد مکرها او نوع نوع

تا بکوشد او که نی من خفته‌ام
تیز رو گو پیش ره بگرفته‌ام

حیله‌هاشان را همه برهم زنم
و آنچ افزایند من بر کم زنم

آب را آرند من آتش کنم
نوش و خوش گیرند و من ناخوش کنم

مهر پیوندند و من ویران کنم
آنک اندر وهم نارند آن کنم

تو مترس و مهلتش ده دم‌دراز
گو سپه گرد آر و صد حیلت بساز

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۳ »



گفت امر آمد برو مهلت ترا
من بجای خود شدم رستی ز ما

او همی‌شد و اژدها اندر عقب
چون سگ صیاد دانا و محب

چون سگ صیاد جنبان کرده دم
سنگ را می‌کرد ریگ او زیر سم

سنگ و آهن را بدم در می‌کشید
خرد می‌خایید آهن را پدید

در هوا می‌کرد خود بالای برج
که هزیمت می‌شد از وی روم و گرج

کفک می‌انداخت چون اشتر ز کام
قطره‌ای بر هر که زد می‌شد جذام

ژغژغ دندان او دل می‌شکست
جان شیران سیه می‌شد ز دست

چون به قوم خود رسید آن مجتبی
شدق او بگرفت باز او شد عصا

تکیه بر وی کرد و می‌گفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب

ای عجب چون می‌نبیند این سپاه
عالمی پر آفتاب چاشتگاه

چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیره‌ام در چشم‌بندی خدا

من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خار ایشان من سمن

پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق

دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش

آن نصیب جان بی‌خویشان بود
چونک با خویش‌اند پیدا کی شود

خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خوابها

دشمن این خواب خوش شد فکر خلق
تا نخسپد فکرتش بستست حلق

حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را

هر که کاملتر بود او در هنر
او بمعنی پس بصورت پیشتر

راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله وا گردد و خانه رود

چونک واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود

پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعی وجوه العابسین

از گزافه کی شدند این قوم لنگ
فخر را دادند و بخریدند ننگ

پا شکسته می‌روند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج

دل ز دانشها بشستند این فریق
زانک این دانش نداند آن طریق

دانشی باید که اصلش زان سرست
زانک هر فرعی به اصلش رهبرست

هر پری بر عرض دریا کی پرد
تا لدن علم لدنی می‌برد

پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد

پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش

آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهٔ طریف

گرچه میوه آخر آید در وجود
اولست او زانک او مقصود بود

چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا

گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجی

گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نه‌ای الله اعلم بالعباد

اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهٔ زریست

موضع معروف کی بنهند گنج
زین قبل آمد فرج در زیر رنج

خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک

هست عشقش آتشی اشکال‌سوز
هر خیالی را بروبد نور روز

هم از آن سو جو جواب ای مرتضا
کین سؤال آمد از آن سو مر ترا

گوشهٔ بی گوشهٔ دل شه‌رهیست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست

تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای که معنی چه می‌جویی صدا

هم از آن سو جو که وقت درد تو
می‌شوی در ذکر یا ربی دوتو

وقت درد و مرگ آن سو می‌نمی
چونک دردت رفت چونی اعجمی

وقت محنت گشته‌ای الله گو
چونک محنت رفت گویی راه کو

این از آن آمد که حق را بی گمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن

وانک در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدست و گه بدریده جیب

عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی آمن از ریب المنون

عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نه بخارا ای پسر

ما چه خود را در سخن آغشته‌ایم
کز حکایت ما حکایت گشته‌ایم

من عدم و افسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین

این حکایت نیست پیش مرد کار
وصف حالست و حضور یار غار

آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق

لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست

ماضی و مستقبلش نسبت به تست
هر دو یک چیزند پنداری که دوست

یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر

نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیزست بس

نیست مثل آن مثالست این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن

چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بی لب و ساحل بدست این بحر قند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۴ »



چونک موسی بازگشت و او بماند
اهل رای و مشورت را پیش خواند

آنچنان دیدند کز اطراف مصر
جمع آردشان شه و صراف مصر

او بسی مردم فرستاد آن زمان
هر نواحی بهر جمع جادوان

هر طرف که ساحری بد نامدار
کرد پران سوی او ده پیک کار

دو جوان بودند ساحر مشتهر
سحر ایشان در دل مه مستمر

شیر دوشیده ز مه فاش آشکار
در سفرها رفته بر خمی سوار

شکل کرباسی نموده ماهتاب
آن بپیموده فروشیده شتاب

سیم برده مشتری آگه شده
دست از حسرت به رخها بر زده

صد هزاران همچنین در جادوی
بوده منشی و نبوده چون روی

چون بدیشان آمد آن پیغام شاه
کز شما شاهست اکنون چاره‌خواه

از پی آنک دو درویش آمدند
بر شه و بر قصر او موکب زدند

نیست با ایشان بغیر یک عصا
که همی‌گردد به امرش اژدها

شاه و لشکر جمله بیچاره شدند
زین دو کس جمله به افغان آمدند

چاره‌ای می‌باید اندر ساحری
تا بود که زین دو ساحر جان بری

آن دو ساحر را چو این پیغام داد
ترس و مهری در دل هر دو فتاد

عرق جنسیت چو جنبیدن گرفت
سر به زانو بر نهادند از شگفت

چون دبیرستان صوفی زانوست
حل مشکل را دو زانو جادوست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۵ »



بعد از آن گفتند ای مادر بیا
گور بابا کو تو ما را ره نما

بردشان بر گور او بنمود راه
پس سه‌روزه داشتند از بهر شاه

بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا

که دو مرد او را به تنگ آورده‌اند
آب رویش پیش لشکر برده‌اند

نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری

تو جهان راستان در رفته‌ای
گرچه در صورت به خاکی خفته‌ای

آن اگر سحرست ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر

هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم

ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 34 از 464:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA