ارسالها: 8911
#3,421
Posted: 16 Feb 2013 15:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۲۹ »
ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری
یا رب منم جویان تو یا خود تویی جویان من
ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری
ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته
چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری
تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد
تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از دوسری
آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ
آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری
خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری
خورشید عشق لم یزل زان تافتهست اندر دلت
کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری
خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت
تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری
شه باز را گوید که من زان بستهام دو چشم تو
تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری
گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم
جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری
گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود
تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری
آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد
تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد از خری
آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد
وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری
عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند
گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری
نی مشتری بینوا بل نور الله اشتری
گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری
ما را چو مریم بیسبب از شاخ خشک آید رطب
ما را چو عیسی بیطلب در مهد آید سروری
بیباغ و رز انگور بین بیروز و بیشب نور بین
وین دولت منصور بین از داد حق بیداوری
از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد
بر صورت گرمابهای چون کودکان کمتر گری
فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را
دروازه موران شده آن چشمهای عبهری
مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده
اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری
یا جانب تبریز رو از شمس دین محفوظ شو
یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,422
Posted: 16 Feb 2013 15:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۳۰ »
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میروی
دانا و بینای رهی آن سو که دانی میروی
بیهمره جسم و عرض بیدام و دانه و بیغرض
از تلخکامی میرهی در کامرانی میروی
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی میروی
ای چون فلک دربافتهای همچو مه درتافته
از ره نشانی یافته در بینشانی میروی
ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او
از مدرسه اسمای او اندر معانی میروی
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا کس نپندارد که تو بیارمغانی میروی
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق
کز مستعینی میرهی در مستعانی میروی
شب کاروانها زین جهان بر میرود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد کاروانی میروی
ای آفتاب آن جهان در ذرهای چونی نهان
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی میروی
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد که تو اندر مکانی میروی
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری میشوی
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی میروی
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر
تا چند در رنگ بشر در گله بانی میروی
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان
کی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میروی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,423
Posted: 16 Feb 2013 15:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۳۱ »
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبلهای
که هر کجا مرده بود زنده کنم بیحیلهای
خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زلهای
گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیلهای
گر حبهای آید به من صد کان پرزرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قلهای
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیلهای
هر لحظه نومید را خرمن دهم بیکشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم بیچلهای
چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشههای خوش نهم اندر دماغ و کلهای
میران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گلهای
خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیلهای
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حلهای
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,424
Posted: 16 Feb 2013 15:49
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۳۲ »
ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانهای
هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانهای
ای غوث هر بیچارهای واگشت هر آوارهای
اصلاح هر مکارهای مقصود هر افسانهای
ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی
خواهم که یاران را دهی یک یاریی یارانهای
در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
بیفیض شربتهای تو عالم تهی پیمانهای
هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو
وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانهای
هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود
بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانهای
ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی
بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانهای
یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی
در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانهای
اندیشه و فرهنگها دارد ز عشقت رنگها
شب تا سحرگه چنگها ماه تو را حنانهای
عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانهای
ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
بیدار میبینم بسی لیک از پی دانگانهای
بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش
تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانهای
چون روز گردد میدود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانه او شود مشتری ترنانهای
ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته
ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانهای
امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانهای
خامش که تو زین رستهای زین دامها برجستهای
جان و دل اندربستهای در دلبری فتانهای
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,425
Posted: 16 Feb 2013 15:50
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۳۳ »
ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی
آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی
پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان
صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی
مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی
ای عمر بیمرگی ز تو وی برگ بیبرگی ز تو
الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی
عاشق در این ره چون قلم کژمژ همیرفتش قدم
بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی
حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب
سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی
آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو
او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی
در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب
کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی
از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی
وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی
در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه
یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی
از گور در جنت اگر درها گشایی قادری
در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی
در آتش خشم پدر صد آب رحمت مینهی
و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی
از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما
زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی
روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع
کب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی
ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو
دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,426
Posted: 16 Feb 2013 15:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۳۴ »
از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی
ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان
صد آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زدی
یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی
عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی
از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کاندر حرم
هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی
نقشی است بیمثل آن رخش پرنور پاک خالقش
زلفی است مشکین طرهاش یا طیلسان احمدی
چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,427
Posted: 16 Feb 2013 15:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۳۵ »
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری
از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانهای
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری
لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری
من میشنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری
ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری
تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری
نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری
هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری
آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری
اشکوفهها و میوهها دارند غنج و شیوهها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری
بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری
آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری
تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری
آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری
مست و خرامان میرود در دل خیال یار من
ماهی شریفی بیحدی شاهی کریمی بافری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,428
Posted: 16 Feb 2013 15:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۳۶ »
ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی
من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم
وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینهای دادم تو را باشد که با ما خو کنی
ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من
آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی
شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو
با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی
ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن
روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی
مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان
آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی
ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر
باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی
تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم
بس پردهها برداشتم باشد که با ما خو کنی
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی
شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا
بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,429
Posted: 16 Feb 2013 15:53
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۳۷ »
ای یوسف خوش نام هی در ره میا بیهمرهی
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب میرسد
دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش میرو در آتش تا به شب
چون شب شود میگرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا بیپر و پا پرد کهی
میدانک بیانزال او نزلی نروید در زمین
بیصحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی میکند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمال جان رمل حقایق میزند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده کن هر مردهای بیناکن هر اکمهی
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,430
Posted: 16 Feb 2013 15:54
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۳۸ »
دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زادهای
در هیچ مسجد مکر او نگذاشته سجادهای
خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او
وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی سادهای
زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما
بشکست باد و بود ما ساقی به نادر بادهای
در کار مشکل میکند در بحر منزل میکند
جان قصه دل میکند کو عاشقی دل دادهای
دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
نی چون تو گوشه گشتهای در گوشهای افتادهای
در غصهای افتادهای تا خود کجا دل دادهای
در آرزوی قحبه یا وسوسه قوادهای
شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود
بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب گشادهای
خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری
از حرص وز شهوت بری در عاشقی آمادهای
خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن
نبود گرو در دفتری در حجرهای بنهادهای
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)