انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 348 از 464:  « پیشین  1  ...  347  348  349  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۷۹ »



پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری

بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها
نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری

آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری

خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود
سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری

کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری

چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری

مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۸۰ »



ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری
آتشیی تو آبیی آدمیی تو یا پری

از چه طرف رسیده‌ای وز چه غذا چریده‌ای
سوی فنا چه دیده‌ای سوی فنا چه می‌پری

بیخ مرا چه می‌کنی قصد فنا چه می‌کنی
راه خرد چه می‌زنی پرده خود چه می‌دری

هر حیوان و جانور از عدمند بر حذر
جز تو که رخت خویش را سوی عدم همی‌بری

گرم و شتاب می‌روی مست و خراب می‌روی
گوش به پند کی نهی عشوه خلق کی خوری

از سر کوه این جهان سیل تویی روان روان
جانب بحر لامکان از دم من روانتری

باغ و بهار خیره سر کز چه نسیم می‌وزی
سوسن و سرو مست تو تا چه گلی چه عبهری

بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش
درنرود به گوش ما چون هذیان کافری

موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو
چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری

از همه من گریختم گر چه میان مردمم
چون به میان خاک کان نقده زر جعفری

گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون نیست کسیش مشتری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۸۱ »



با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی
رو که بدین عاشقی سخت عظیم گولکی

ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو از آن قان نه‌ای رو که یکی مغولکی

مستک خویش گشته‌ای گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه در هنرک نغولکی

گر تو کتاب خانه‌ای طالب باغ جان نه‌ای
گر چه اصیلکی ولی خواجه تو بی‌اصولکی

رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی از او چو زر در غم نیم پولکی

گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسرده‌ای سوی دلم رسولکی

نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۸۲ »



ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی
وی که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکنی

عشق درون سینه شد دل همه آبگینه شد
نرم درآ تو ای پسر هان که قرابه نشکنی

هر که اسیر سر بود دانک برون در بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکنی

آن صنم لطیف تو گر چه که شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکنی

تا نکنی شناس او از دل خود قیاس او
او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکنی

چونک شوی تو مست او باده خوری ز دست او
آن نفسی است باخطر هان که قرابه نشکنی

مست درون سینه‌ها بر سر آبگینه‌ها
نیک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکنی

حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر
خیره مشو در این خبر هان که قرابه نشکنی

یا تبریز شمس دین گر چه شدی تو همنشین
تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۸۳ »



تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی
نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی

جان منی و یار من دولت پایدار من
باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی

یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی

عود که جود می‌کند بهر تو دود می‌کند
شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی

برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من
پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی

عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو
چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی

در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی

جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی
لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان دهی

گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی

گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی

مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۸۴ »



خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستیی
طوق قمر شکستیی فوق فلک نشستیی

کی دم کس شنیدیی یا غم کس کشیدیی
یا زر و سیم چیدیی گر تو فناپرستیی

برجهیی به نیم شب با شه غیب خوش لقب
ساغر باده طرب بر سر غم شکستیی

ای تو مدد حیات را از جهت زکات را
طره دلربات را بر دل من ببستیی

عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی

ور ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی

بازرسید مست ما داد قدح به دست ما
گر دهدی به دست تو شاد و فراخ دستیی

گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی
وز کف جام بخش او از کف خود برستییی

وز رخ یوسفانه‌اش عقل شدی ز خانه‌اش
بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی

ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی
ور تو چو تیر راستی از پر کژ بجستیی

خامش کن اگر تو را از خمشان خبر بدی
وقت کلام لاییی وقت سکوت هستیی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۸۵ »



یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی
نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی

نای برای من کند در شب و روز ناله‌ای
چنگ برای من کند با غم و سوز زاریی

کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه‌ای
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاریی

دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباریی

دست دراز کردمی‌گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپاریی

از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاریی

حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهاریی

حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهاریی

تا که نثار کرده‌ای از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی

دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساریی

ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غمگساریی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۸۶ »



ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌ای

چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌ای

زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌ای

آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌ای
چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌ای

ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان
شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‌ای

باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین
وین همگی درخت‌ها رسته شده ز دانه‌ای

از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد
تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه‌ای

لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می‌زند
گر نکند وصال تو بار دگر بهانه‌ای

روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا
تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه‌ای

گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما
گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه‌ای

پیش کشیی آن کمان هر کس می‌کند زهی
بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه‌ای

جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من
یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه‌ای

خامش کن اگر سرت خارش نطق می‌دهد
هست برای جعد تو صبر گزیده شانه‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۸۷ »



هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی

ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را
سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی

روح که سایگی بود سرد و ملول و بی‌طرب
منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی

جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند
برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی

شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ
نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی

جان به مثال ذره‌ها رقص کنان در آفتاب
نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی

جان چو سنگ می‌دهد جان چو لعل می‌خرد
رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی

قرص فلک درآید و روی به گوش جان‌ها
سر ازل بگویدش بی‌سخن و عبارتی

آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر
آن دل و زهره کو کز آن دم بزند اشارتی

محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۴۸۸ »



ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی

آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی

چاشنی خیال تو می‌بدرد دل مرا
ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغذی

شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد
نور به است از همه خاصه که نور سرمدی

نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد بی‌مه فضل ایزدی

بازرسید آیتی از طرف عنایتی
وحدت بی‌نهایتی گشت امام و مقتدی

بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را
قبه ببست شهر را شهر برست از بدی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 348 از 464:  « پیشین  1  ...  347  348  349  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA