انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 353 از 464:  « پیشین  1  ...  352  353  354  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۲۹

ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری
به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری

گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری

تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری رواداری

اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بی‌حله وصلت بدین عوری روا داری

مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری

مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری

مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت
به زخم چشم بدخواهان در او کوری روا داری

جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۳۰

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب می‌نویسد زی نویسد باز فردا ری

قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری

گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد
گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری

به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی‌سر
به یک رقعه قرانی را رهاند از بلا آری

کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب
اگر در دست سلطانی اگر در کف سالاری

سرش را می‌شکافد او برای آنچ او داند
که جالینوس به داند صلاح حال بیماری

نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی
نداند آن قلم کردن به طبع خویش انکاری

اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
در او هوش است و بی‌هوشی زهی بی‌هوش هشیاری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۳۱

چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری

چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی
چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری

چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی
براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری

چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری
چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری

خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی از این چنبر چه غمداری

بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی
چو گوهر در بغل داری ز بی‌گوهر چه غم داری

ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو
همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری

چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری

گرفتی باغ و برها را همی‌خور آن شکرها را
اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری

چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی ز هر بی‌فر چه غم داری

ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری

خمش کن همچو ماهی تو در آن دریایخوش دررو
چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۳۲

کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری
نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری

یکی پرزهر افسونی فروخواند به گوشتو
ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری

چو دیدی آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را
از او بگریز و بشناسش چرا موقوف گفتاری

چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ اودیدی
که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری

لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری

گر استفراغ می‌خواهی از آن طزغوی گندیده
مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری

الا یا صاحب الدار ادر کأسا من النار
فدفینی و صفینی و صفو عینک الجاری

فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا
فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری

ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری

ادر کأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی
و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار

فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی
و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری

چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری

بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری

چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری

الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری

لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر
فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری

مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب می‌بینم جمالش را به بیداری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۳۳

برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دل‌ها را تویی شاهین اشکاری

بود جان‌های پابسته شوند از بند تن رسته
بود دل‌های افسرده ز حر تو شود جاری

بسی اشکوفه و دل‌ها که بنهادند در گل‌ها
همی‌پایند یاران را به دعوتشان بکن یاری

به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و بهطیاری

ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری

دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که توداری

به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری

چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری

چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری

زهی بی‌خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری

به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری

بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من
ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری

بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری

چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری

حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان
که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری

مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی
برآورده‌ست از چاهی رهانیده ز بیماری

به گرد بام می‌گردم که جام حارسان خوردم
تو هم می‌گرد گرد من گرت عزم است میخواری

چو با مستان او گردی اگر مسی تو زرگردی
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شویقاری

در این دل موج‌ها دارم سر غواص می‌خارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری

دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۳۴

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو
چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری

چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود مگر چون توکلهداری

ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد
که موسی چون سخن بشنود در می‌خواست دیداری

یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان
که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی ومرداری

تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی
تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری

کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی
چه دارد با کمال تو بجز ریشی و دستاری

گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری

مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که
ز مستی خود نمی‌دانم یکی جو را ز قنطاری

سر عالم نمی‌دارم بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری

سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری

بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۳۵

هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری
نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری

نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد
چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری

زمان رقت و رحمت بنالید از برای او
شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری

ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران
نگنجد در چنین حالت بجز ناله شما یاری

بود کاین ناله‌ها درهم شود آن دردرا مرهم
درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم آزاری

به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم
شود خرگاه مسکینان طربگاه شکرباری

خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند
قدح گردان کند در حین به قانون‌های خماری

همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان
هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری

به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده مثال دجله‌ها جاری

زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت
من این را بی‌خبر گفتم حریفا تو خبر داری

زره کاسد شود آن جا سلح بی‌قیمتی گردد
سیاست‌های شاه ما چو درهم سوخت غداری

چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش
به پیش شمع علم او فضیحت گشته طراری

فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش
بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری

که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی
ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری

همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر
ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف بسیاری

دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند
برویند از میان نفی چون کز خار گلزاری

پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند
همه حکم و همه علم و همه حلم استو غفاری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۳۶

مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری

چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم نه بالم می‌کند یاری

الا ای باز مسکین تو میان جغدها چونی
نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری

ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری

بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت
کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا خواری

اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت
به صدر حرف‌ها دارد چرا زان رو که آن داری

حلاوت‌های جاویدان درون جان عشاقاست
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری

تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری

مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او
به هر دم پرده می‌سوزد ز آتش‌های هشیاری

لباس خویش می‌درد قبای جسم می‌سوزد
که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاری

به غیر دوست هر چش هست طراران همی‌دزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری

که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را
بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری

ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است
برون غار و تو شادان که خود در عینآن غاری

بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری

ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندرعمر
اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری

چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی
و از این اشغال بی‌کاران نداری تاب بی‌کاری

تو را دم دم همی‌آرند کاری نو به هر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری

گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری

دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمسالدین
ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۳۷

مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری
هر آنچ دوش می‌گفتم ز بی‌خویشی و بیماری

وگر ناگه قضاء الله از این‌ها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری

چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری

اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل‌ها عاری

مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی
مگر ای ابر تو بر من شراب شور می‌باری

مسلمانان مسلمانان شما دل‌ها نگهدارید
مگردا کس به گرد من نه نظاره نه دلداری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۳۸

حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری

شراب عشق می‌جوشی از آن سوتر ز بی‌هوشی
هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری

نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی
ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی اسری

بپرد دل بیابان‌ها شود پیش از همه جان‌ها
به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان الذی اسری

هر آن کس را که برداری به اجلالشفرود آری
در آن بستان بی‌جایی که سبحان الذیاسری

دلم هر لحظه می‌پرد لباس صبر می‌درد
از آن شادی که با مایی که سبحان الذی اسری

ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم
که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی اسری

حیاتی داد جان‌ها را به رقص آورده دل‌ها را
عدم را کرده سودایی که سبحان الذی اسری

گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین
چو تو بی‌دست و بی‌پایی که سبحان الذی اسری
هله
     
  
صفحه  صفحه 353 از 464:  « پیشین  1  ...  352  353  354  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA