انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 355 از 464:  « پیشین  1  ...  354  355  356  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۰

چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی
صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی

دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان
تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی

بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی

اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی

چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کونآمد
زهی سرگشتگی جان‌ها زهی تشکیک و حیرانی

همی‌جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم
نمی‌یابم خداوندا نمی‌گویی که را مانی

ز درمان‌ها بری گشتم نخواهم درد را درمان
بمیرم در وفای تو که تو درمان درمانی

الا ای جان خون ریزم همی‌پر سوی تبریزم
همی‌گو نام شمس الدین اگر جایی تو درمانی

صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد
که او مر ابر گریان را دراندازد بهخندانی

ایا دولت چو بگریزی و زین بی‌دل بپرهیزی
ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به آسانی
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۱

یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی

بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش
که می‌سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی

چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو درآید جان بی‌چونی

نیاید جز ز مه رویی طواف برج‌ها کردن
که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی

برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران
ببینی بحر را تازان در آن بحر پر ازخونی

چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی

چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی

ببینی شاه قدوسی بیابی بی‌دهن بوسی
ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی

چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی

چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطلافیونی

چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی
در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۲

دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی

چو نامت بشنود دل‌ها نگنجد در منازل‌ها
شود حل جمله مشکل‌ها به نور لم یزل بینی

بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو
که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی

بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من
به آب و گل کم آیم من مگر در وقت و هر حینی

چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی
که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی

تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شینی

مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری
یکی پیری که علم غیب زیر او است بالینی

طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی

کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر
از او انوار دین یابد روان و جان بی‌دینی

در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش
شده هر مرده از جانش یکی ویسی و رامینی

ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف می‌بیزی
به امیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۳

کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی

طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان
ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی

دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی

که بیخ بیشه جان را همه رگ‌های شیران را
بداند یک به یک آن را بدیده نورافزایی

بداند عاقبت‌ها را فرستد راتبت‌ها را
ببخشد عافیت‌ها را به هر صدیق و یکتایی

براندازد نقابی را نماید آفتابی را
دهد نوری خدایی را کند او تازه انشایی

اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی

دورویی او است بی‌کینه ازیرا او است آیینه
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی

مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری که روباهی به سودایی

که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی نه صدتایی
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۴

کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی نمی‌گویی
کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمی‌جویی

دل افکاری که روی خود به خون دیدهمی‌شوید
چرا از وی نمی‌داری دو دست خود نمی‌شویی

مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت
چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۴

اگر بی‌من خوشی یارا به صد دامم چه می‌بندی
وگر ما را همی‌خواهی چرا تندی نمی‌خندی

کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی

بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی

چو رشک ماه و گل گشتی چو در دل‌ها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی ز پیوندی

خوشا آن حالت مستی که با ما عهد می‌بستی
مرا مستانه می‌گفتی که ما را خویش وفرزندی

پیاپی باده می‌دادی به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بی‌خویشی که باخویشی و هشمندی

سلام علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت
نه دریایی و دریادل نه ساقی و خداوندی

نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی نه کان شکر و قندی

خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابلپندی
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۵

چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری

چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی
چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری

در آن گلزار روی او عجب می‌ماندم روزی
که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری

مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره
که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری

مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلبآمد
نمی‌تاند که دریابد ز لطف آن چهرهناری

دو چشم زشت رویان را لباس زشت می‌باید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری

که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او عرق‌ها می‌شودجاری

و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری

فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیده‌ها محروم و کند از سیر و سیاری

ولیک آن نور ناپیدا همی‌فرمایدت هر دم
شراب می که بفزاید ز بی‌هوشیت هشیاری

که خوبان به غایت را فراغت باشد ازشیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری

چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جانداری

درون خود طلب آن را نه پیش و پس نهبر گردون
نمی‌بینی که اندر خواب تو در باغ وگلزاری

کدامین سوی می‌دانی کدامین سوی می‌بینی
تو آن باغی که می‌بینی به خواب اندر به بیداری

چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری

کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری

خردهایی نمی‌خواهم که از دونی وطماعی
سر و سرور نمی‌جوید همی‌جوید کلهداری

که بگذار و سر می‌جو کز آن سر سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری

ز جامی کز صفای آن نماید غیب‌ها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری

به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری

به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۶

زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی

ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی

ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
به جای آب آب زندگانی و گهربیزی

اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستان‌ها شدی آتش نکردی ذره‌ای تیزی

به هنگامی که هر جانی به جانی جفت می‌گردند
بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی

که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جان‌ها را
ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی

هر آنچ از روح او آید به وهم روح‌ها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی

کسی کاندر جهان از بوش انا لا غیر می گفته‌ست
گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کرده خون ریزی

بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی بدان شرطی که نگریزی

از آن بحری گذشته‌ست او که دل‌ها دل از او یابند
و جان‌ها جان از او گیرند و هر چیزی از او چیزی

اگر انکار خواهی کرد از عجزی استاندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی

علی الله خانه کعبه و فی الله بیت معمورا
گهی که بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی

ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآنگه باخودی بالله که بی‌الهام و تمییزی
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۷

هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی

هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌ست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی

چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پییوسف
بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی خوش نامی

مثال نردبان باشد به نالیدن به عشقاندر
چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر بامی

حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود
کبابی از جگر در کف ز خون دل یکی جامی

که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قافاست
از آن است آتش هجران که تا پخته شود خامی

برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی

که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی
نماند ناز و تندی او شود همراز و هم رامی

چنان چون میوه‌های خام از آن پختهشود شیرین
که گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی

ز رنج عام و لطف خاص حکمت‌ها شودپیدا
که تا صافی شود دردی که تا خاصه شود عامی

گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی

خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است
زهی تلخی و ناکامی که شیرین است از او کامی

به هر گامی اگر صد تیر آید از هوایاو
نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی

منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله
مبارک صاحب وامی مبارک کردن وامی

زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی
به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی

ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
خلاصه نور ایمانی صفای جان اسلامی

چه جای نور اسلام است که نورانی و روحانی
شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی
هله
     
  
مرد

 
غزل شماره ی ‏۲۵۵۸

الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی

به حق اشک گرم من به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی

اگر عالم بود خندان مرا بی‌تو بود زندان
بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی

اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی

بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی
به جان بی‌وفا مانی چو یار ما گریزانی

ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی

وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همی‌آیم به پنهانی
هله
     
  
صفحه  صفحه 355 از 464:  « پیشین  1  ...  354  355  356  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA