ارسالها: 8911
#3,621
Posted: 17 Feb 2013 22:08
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۶۲۹ »
ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی
ما را و جهان را تو در این خانه نیابی
چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت
چه نادره گر آب شود مردم آبی
از عقل دو صدپر دو سه پر بیش نماندهست
و آن نیز بدان ماند که در زیر نقابی
ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند
باری تو نگویی ز کی مست و خرابی
تا باده نجوشید در آن خنب ز اول
در جوش نیارد همه را او به شرابی
تا اول با خود نخروشید ربابی
در ناله نیارد همه را او به ربابی
ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده
بر روی زن آبی و یقین دان که بخوابی
در خرمن ما آی اگر طالب کشتی
سوی دل ما آی اگر مرد کبابی
ور ز آنک نیایی بکشیمت به سوی خویش
کز حلقه مایی نه غریبی نه غرابی
مکتب نرود کودک لیکن ببرندش
پنداشتهای خواجه که بیرون حسابی
بستان قدح عشرت وز بند برون جه
تا باخبری بند سؤالی و جوابی
آخر بشنو هر نفسی نعره مستان
کای گیج خرف گشته ببین در چه عذابی
دست تو بگیرم دو سه روزی تو همیجوش
تا بار دگر روی ز اقبال نتابی
آن جا که شدی مست همان جای بخسبی
و آن سوی که ساقی است همان سوی شتابی
تا چند در آتش روی ای دل نه حدیدی
وی دیده گرینده بس است این نه سحابی
ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت
انگشتک می زن که تو بر راه صوابی
بگشای دهان ز آنچ نگفتم تو بیان کن
بگشا در دلها که تو سلطان خطابی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,622
Posted: 17 Feb 2013 22:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۶۳۰ »
یا ساقی شرف بشراباتک زندی
فالراح مع الروح من افضالک عندی
برخیز که شورید خرابات افندی
مستان نگر و نقل و شرابات افندی
هر مست درآویخته با مست ز مستی
گردان شده ساقی به مساقات افندی
یک موی نمیگنجد در حلقه مستان
جز رقص و هیاهوی و مراعات افندی
بسم الله ساقی ولی نعمت برخیز
تا جان بدهیمت به مکافات افندی
در هر دو جهان است و نبودهست و نباشد
جز دیدن روی تو کرامات افندی
چون تنگ شکر میر خرابات درآمد
یا رب چه لطیف است ملاقات افندی
میخندد و میگوید من خفته بدم مست
هیهای شنیدم من و هیهات افندی
زان خنده و زان گفتن و زان شیوه شیرین
صد غلغله در سقف سماوات افندی
خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد
کافزون ز زجاجهست و ز مشکات افندی
در خانه خمار و خرابات کی دیدهست
معراج و تجلی و مقامات افندی
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات افندی
در خانه دل کژ مکن آن چانه به افسوس
کامروز عیان است خفیات افندی
روزی که روم جانب دریای معانی
یاد آیدت این جمله مقالات افندی
شاد آمدی ای کان شکر عیب مفرما
گر بوسه دهد بنده بر آن پات افندی
واجب کند ای دوست که آرم به صد اخلاص
در سایه زلف تو مناجات افندی
از مصحف آن روی چو ماه تو بخوانیم
سوره قصص و نادره آیات افندی
مستیم ز جام تو و زان نرگس مخمور
رستیم به شاهیت ز شهمات افندی
عالم همه پرغصه و آن نرگس مخمور
فارغ ز بدایات و نهایات افندی
چون سایه فناییم به خورشید جمالت
ایمن شده از جمله آفات افندی
سرمست بیا جانب بازار نظر کن
تا راست شود جمله مهمات افندی
تا روز اجل هر چه بگوییم ز اشعار
این است و دگر جمله خرافات افندی
سلطان غزلهاست و همه بنده اینند
هر بیتش مفتاح مرادات افندی
من کردم خاموش تو باقیش بفرما
ای جان اشارات و عبارات افندی
شمس الحق تبریز تویی موسی ایام
بر طور دلم رفته به میقات افندی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,623
Posted: 17 Feb 2013 22:10
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۶۳۱ »
تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسه همسایه مظلوم شکستی
صد کیسه در این راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی
گفتی که از آن عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفس را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
و آن جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که در این دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل دری یا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو و گر آب سیاهی
این چشم ببستی تو در آن چشمه رسیدی
با جمله روانها بپر روح روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیره بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعله آن نور
کاین جا ز دل و جان به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,624
Posted: 17 Feb 2013 22:10
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۶۳۲ »
ای جان گذرکرده از این گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا کار تو داری
ای رخت کشیده به نهان خانه بینش
وی کشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفتهای مقدس
وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری
بیبرگ نشاید که دگر غوره فشارد
در میکده اکنون که تو انگور فشاری
اقبال کف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی که سرش از لطف بخاری
از غار به نور تو به باغ ازل آیند
ای یار چه یاری تو و ای غار چه غاری
بر کار شود در خود و بیکار ز عالم
آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری
در باغ صفا زیر درختی به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آبستن تو گشته مگر جان بهاری
در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا
آخر ز کجایی تو علی الله چه یاری
او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز
کاوصاف جمال رخ او نیست شماری
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,625
Posted: 17 Feb 2013 22:11
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۶۳۳ »
در خانه خود یافتم از شاه نشانی
انگشتری لعل و کمر خاصه کانی
دوش آمده بودهست و مرا خواب ببرده
آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش
از عربده مستانه بدان شیوه که دانی
گویی که گزیدهست ز مستی رخ من بر
کز شاه رخ من بر کاری است نهانی
امروز در این خانه همیبوی نگار است
زین بوی به هر گوشه نگاری است عیانی
خون در تن من باده صرف است از این بوی
هر موی ز من هندوی مست است شبانی
گوشی بنه و نعره مستانه شنو تو
از قامت چون چنگ من الحان اغانی
هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است
پیران طریقت بپذیرند جوانی
در آینه شمس حق و دین شه تبریز
هم صورت کل شهره و هم بحر معانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,626
Posted: 17 Feb 2013 22:12
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۶۳۴ »
امروز در این شهر نفیر است و فغانی
از جادوی چشم یکی شعبده خوانی
در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است
از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی
بیزخم نیابی تو در این شهر یکی دل
از تیر نظرهای چنین سخته کمانی
ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است
ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی
چه جای مکان است و چه سودای زمان است
ای هر دو شده از دم تو نادره لانی
شهری است که او تختگه عشق خدایی است
بغداد نهان است وز او دل همدانی
امروز در این مصر از این یوسف خوبی
بیزجر و سیاست شده هر گرگ شبانی
صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم
مانند زلیخا شده در عشق جوانی
او حاکم دلها و روانهاست در این شهر
ماننده تقدیر خدا حکم روانی
صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش
کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی
صد چون من و تو محو چنان بیمن و مایی
چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری
جز سایه خورشید رخش نیست امانی
از حیله او یک دو سخن دارم بشنو
چون زهره ندارم که بگویم که فلانی
گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم
زین باده شکافیده شود شیشه جانی
هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق
پازهر چو داری نکند زهر زیانی
هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی
دکان محیط است و جز این نیست دکانی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,627
Posted: 17 Feb 2013 22:13
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۶۳۵ »
امروز سماع است و مدام است و سقایی
گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمان سقی الله رسیدهست بنوشید
ای تن همه جان شو نه که ز اخوان صفایی
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند در این دور خلایق
کاین نفخه صور است که کردهست صدایی
از کوه شنو نعره صد ناقه صالح
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منکر محشر هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید
کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور ز آنک ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و از این دم
هستی پذرفتیم ز دمهای خدایی
صد هستی دیگر بجز این هست بگیری
کاین را تو فراموش کنی خواجه کجایی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,628
Posted: 17 Feb 2013 22:13
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۶۳۶ »
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشدهای چند پی نان و کبابی
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی
لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را
بیلقمه او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی
نظاره سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم
امروز چو سرویم سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی که تا خصم نگوید
کاین گفت کسان است و سخنهای کتابی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#3,629
Posted: 17 Feb 2013 22:14
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۶۳۷ »
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی
زان جنس مباحی که از آن سوی وجود است
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحی است مباحی که از آن روح چشیدهست
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی
در پیش چنین فتنه و در دست چنین می
یا رب چه شود جان مسلمان صلاحی
زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد
کو خون جگر ریخت در این ره به سفاحی
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است نه کافور رباحی
شمعی است برافروخته وز عرش گذشته
پروانه او سینه دلهای فلاحی
سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات
پران شده جانها و روانها ز نواحی
این حلقه مستان خرابات خراب است
دور از لب و دندان تو ای خواجه صاحی
شاباش زهی حال که از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
با خود ملک الموت بگوید هله واگرد
کاین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی
ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد
خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی
از غیب شنو نعره مستان و خمش کن
یک غلغله پاک ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بنده دونان و خسان باش
میخور پی سه نان ز سنان زخم رماحی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
بر شمس شموس و نکند شمس جماحی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 315
#3,630
Posted: 18 Feb 2013 22:56
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
ای آنک به دلها ز حسد خار خلیدی
اینها همه کردی و در آن گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که در این دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل دری یا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روانها به تک روح روانی
سلطان جهادی اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر از این خاک بچیدی
ای عشق ببخشای بر این خاک که دانی
کز خاک همان رست که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک
در دیده هر ذره چو خورشید پدیدی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...