انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 367 از 464:  « پیشین  1  ...  366  367  368  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۷۰۱

مرا هر لحظه قربان است جانی
تو را هر لحظه در بنده گمانی

دو چشم تو بیان حال من بس
که روشنتر از این نبود بیانی

جهان چون نی هزاران ناله دارد
که یک نی دید از شکرستانی

از آن شکرستان دیدم نشان‌ها
ندیدم از تو شیرینتر نشانی

مثال عشق پیدایی و پنهان
ندیدم همچو تو پیدا نهانی

جهان جویای توست و جای آن هست
مثل بشنو که جان به از جهانی

نه‌ای بر آسمان ای ماه لیکن
شود هر جا که تابی آسمانی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۰۲

مگیر ای ساقی از مستان کرانی
که کم یابی گرانی بی‌گرانی

بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن
که به از سرو نبود سایه بانی

چو نور از ناودان چشم ریزد
یقین بی‌بام نبود ناودانی

عجب آن بام بالای چه خانه‌ست
مبارک جا مبارک خاندانی

که را بود این گمان که بازیابیم
نشانی زین چنین فتنه نشانی

دلی که چون شفق غرقاب خون بود
پر از خورشید شد چون آسمانی

ز حرص این شکم پهلو تهی کن
که تا پهلو زنی با پهلوانی

عجب ننگت نمی‌آید برادر
ز جانی کو بود محتاج نانی

که آب زندگانی گفت ما را
که جز دکان نان داری دکانی

     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۰۳

ز مهجوران نمی‌جویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی

در این خشکی هجران ماهیانند
بیا ای آب بحر زندگانی

برون آب ماهی چند ماند
چه گویم من نمی‌دانم تو دانی

کی باشم من که مانم یا نمانم
تو را خواهم که در عالم بمانی

هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو که جان جان جانی

مرا گویی خمش نی توبه کردی
که بگذاری طریق بی‌زبانی

به خاک پای تو باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی

به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی‌ماند می اندر خم نهانی

شراب عشق جوشانتر شرابی است
که آن یک دم بود این جاودانی

رخ چون ارغوانش آن کند آن
که صد خم شراب ارغوانی

دگر وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی

عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب ز آتش ارمغانی

ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی

     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۰۴

برون کن سر که جان سرخوشانی
فروکن سر ز بام بی‌نشانی

به هر دم رخت مشتاقان خود را
بدان سو کش که بس خوش می‌کشانی

که عاشق همچو سیل و تو چو بحری
که عاشق چون قراضه‌ست و تو کانی

سقط‌های چو شکر باز می‌گوی
که تو از لعل‌ها در می‌فشانی

زهی آرامگاه جمله جان‌ها
عجب افتاد حسن و مهربانی

ز خوبی روی مه را خیره کردی
به رحمت خود چنانتر از چنانی

به هر تیری هزار آهو بگیری
زهی شیری که بس سخته کمانی

به هر بحری که تازی همچو موسی
شکافد بحر تا در وی برانی

همه جان در شکر دارند از وصل
که هر یک گفت ما را نیست ثانی

به کوه طور تو بسیار موسی
ز غیرت گفته نی نی لن ترانی

ز شمس الدین بپرس اسرار لن را
که تبریز است دریای معانی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۰۵

مرا هر لحظه منزل آسمانی
تو را هر دم خیالی و گمانی

تو گویی کو طمع کرده‌ست در من
جهانی زین خیال اندر زیانی

بر آن چشم دروغت طمع کردم
که چون دوزخ نمودستت جنانی

بر آن عقل خسیست طمع کردم
که جان دادی برای خاکدانی

چه نور افزاید از برق آفتابی
چه بربندد ز ویرانی جهانی

ز یک قطره چه خواهد خورد بحری
ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی

چه رونق یا چه آرایش فزاید
ز پژمرده گیایی گلستانی

به حق نور چشم دلبر من
که روشنتر از این نبود نشانی

به حق آن دو لعل قندبارش
که شرح آن نگنجد در دهانی

که مقصودم گشاد سینه‌ای بود
نه طمع آنک بگشایم دکانی

غرض تا نانی آن جا پخته گردد
نه آنک درربایم از تو نانی

ز بهمان و فلان تو فارغ آیند
طمع آن نی که گویندم فلانی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۰۶

چه دلشادم به دلدار خدایی
خدایا تو نگهدار از جدایی

بیا ای خواجه بنگر یار ما را
چو از اصحاب و از یاران مایی

بدان شرطی که با ما کژ نبازی
وگر بازی تو با ما برنیایی

دغایانی که با جسم چو پیلند
سوار اسب فرهنگ و کیانی

پیاده گشته و رخ زرد ماندند
ز فرزین بند شاهان بقایی

چه بودی گر بدانستی مهی را
شکسته اختری در بی‌وفایی

وگر مه را نداند ماه ماه است
چگونه مه نه ارضی نی سمایی

که ارضی و سمایی را غروب است
فتد بی‌اختیارش اختفایی

ظهور و اختفای ماه جانی
به دست او است در قدرت نمایی

بسوز ای تن که جان را چون سپندی
به دفع چشم بد چون کیمیایی

که چشم بد بجز بر جسم ناید
به معنی کی رسد چشم هوایی

کناری گیرمش در جامه تن
که جان را زو است هر دم جان فزایی

خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی کجایی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۰۷

کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی

کجایید ای سبک روحان عاشق
پرنده‌تر ز مرغان هوایی

کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی

کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی

کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهایی

کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بی‌نوایی

در آن بحرید کاین عالم کف او است
زمانی بیش دارید آشنایی

کف دریاست صورت‌های عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی

دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی

برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۰۸

تو هر روزی از آن پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی

تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی

مباد آن روز کز تو بازماند
دو دیده‌ای چراغ و روشنایی

تو دریایی و می‌گویی جهان را
درآ در من بیاموز آشنایی

لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی

گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر می‌گشایی

گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین چنین حلوا چرایی

اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد که آب آسیایی

وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمی‌یابد رهایی

هر آن سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان بیابد کیمیایی

به تو جنبد جهان جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۰۹

دلاراما چنین زیبا چرایی
چنین چست و چنین رعنا چرایی

گرفتم من که جانی و جهانی
چنین جان و جهان آرا چرایی

گرفتم من که الیاسی و خضری
چو آب خضر عمرافزا چرایی

گرفتم من که دنیایی و دینی
چو دنیا مایه سودا چرایی

گرفتم گنج قارونی به خوبی
چو موسی با ید بیضا چرایی

ز رشکت دوست خون دوست ریزد
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی

چو نور تو گرفت از قاف تا قاف
نهان از دیده چون عنقا چرایی

ندارد هیچ حلوا طبع صهبا
تو هم حلوا و هم صهبا چرایی

ز عشق گفت تو با خود بجنگم
که پیش چون ویی گویا چرایی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۰

بیا ای غم که تو بس باوفایی
که ابر قطره‌های اشک‌هایی

زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی

در حیلت خدا بر تو گشاده‌ست
تو آموزی گدایان را دغایی

تو نعمانی در این مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی

من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزیی از ژاژخایی

مرا یک کدیه گرمی بیاموز
که تو بس نرگدا و اوستایی

بدانک انبیا عباس دینند
در استرزاق آثار سمایی

ز انواع گدایی‌های طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی

ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی

که بی‌حد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی

بدو گفتا برو کاین دم ملولم
ببر زحمت مکن طال بقایی

مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن ای لالکایی

مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی

ملولم خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی

سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بی‌نوایی

بسی بگریست پس عباس گفتش
همین را باش کاستاتر ز مایی

دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکا

به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو چیز دیگر را چه پایی

که آب چشم با خون شهیدان
برابر می‌روند اندر روایی

کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی

بجز این گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی

ولیکن خدمت دل به ز گریه‌ست
که اطلس می‌کند پنجه عبایی

که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک و تر نگنجد در خدایی

خمش با دل نشین و رو در او نه
که از سلطان دل صاحب لوایی
     
  
صفحه  صفحه 367 از 464:  « پیشین  1  ...  366  367  368  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA