انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 368 از 464:  « پیشین  1  ...  367  368  369  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۱

بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی

خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی

اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی

نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی

نه من مانم نه دل ماند نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی

بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی

به هر جایی ز سودای تو دودی است
کجایی تو کجایی تو کجایی

یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوه‌هایی

به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی

اگر کفر است اگر اسلام بشنو
تو یا نور خدایی یا خدایی

خمش کن چشم در خورشید درنه
که مستغنی است خورشید از گدایی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۲

بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو کجایی تو کجایی

به فر سایه‌ات چون آفتابیم
همایی تو همایی تو همایی

جهان فانی نماند ز آنک او را
بقایی تو بقایی تو بقایی

چه چنگ اندر تو زد عالم که او را
نوایی تو نوایی تو نوایی

چو عاشق بی‌کله گردد تو او را
قبایی تو قبایی تو قبایی

خمش کردم ولی بهر خدا را
خدایی کن خدایی کن خدایی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۳

چنان گشتم ز مستی و خرابی
که خاکی را نمی‌دانم ز آبی

در این خانه نمی‌یابم کسی را
تو هشیاری بیا باشد بیابی

همین دانم که مجلس از تو برپاست
نمی‌دانم شرابی یا کبابی

به باطن جان جان جان جانی
به ظاهر آفتاب آفتابی

از آن رو خوش فسونی که مسیحی
از آن رو دیوسوزی که شهابی

مرا خوش خوی کن زیرا شرابی
مرا خوش بوی کن زیرا گلابی

صبایی که بخندانی چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابی

بیا مستان بی‌حد بین به بازار
اگر تو محتسب در احتسابی

چو نان خواهان گهی اندر سؤالی
چو رنجوران گهی اندر جوابی

مثال برق کوته خنده تو
از آن محبوس ظلمات سحابی

درآ در مجلس سلطان باقی
ببین گردان جفان کالجوابی

تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی
تو بس خوبی ولیکن در نقابی

به سوی شه پری باز سپیدی
وگر پری به گورستان غرابی

جوان بختا بزن دستی و می‌گو
شبابی یا شبابی یا شبابی

مگو با کس سخن ور سخت گیرد
بگو والله اعلم بالصواب
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۴

چو اسم شمس دین اسما تو دیدی
خلاصه او است در اشیاء تو دیدی

چه دارد عقل‌ها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی

منورتر به هر دو کون ای دل
ز حلقه خاص او هیجا تو دیدی

به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر کی دیده‌ست یا تو دیدی

در آن گوهر نبوده‌ست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آن‌ها تو دیدی

به پیش خدمتش اندر سجودند
از آن سوی حجاب لا تو دیدی

خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا تو دیدی

شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش در آن رعنا تو دیدی

ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی

ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی

ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا تو دیدی

چنان لؤلؤ به تابانی و خوبی
که او را هست جان لالا تو دیدی

کسی خود این شبه فانی دون را
از او خواهد چنین کالا تو دیدی

به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا تو دیدی

برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب ما را تو دیدی

خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا تو دیدی

ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما تو دیدی

چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا تو دیدی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۵

مرا اندر جگر بنشست خاری
بحمدالله ز باغ او است باری

یکی اقبال زفتی یافت جانم
وگر چه شد تنم در عشق زاری

کناری نیست این اقبال ما را
چو بگرفتم چنین مه در کناری

بگیر این عقل را بر دار او کش
تماشا کن از این پس گیر و داری

چو اندربافت این جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاری

رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنیمش زود ناری

مشو غره به گلزار فنا تو
که او گنده شود روزی سه چاری

جمالی بین که حضرت عاشقستش
بشو بهر چنین جان جان سپاری

خداوندی شمس الدین تبریز
کز او دارد خداوند افتخاری
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۶

بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتش‌های او آخر فراری

تو را می‌گویم و تو از سر طنز
اشارت می‌کنی خندان که آری

منم از دست تو بی‌دست و پایی
تو در کوی مهی شکرعذاری

دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم
تو پنداری ز اکنون است کاری

منم جزوی و از خود کل کل است
وی است دریای آتش من شراری

ورا دیدم چو بحری موج می‌زد
و جان من ز بحر او بخاری

ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم ذره واری

خداوند شمس دین چون یک نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری

ز هر قطره یکی جانی همی‌رست
همی‌پرید اندر لاله زاری
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۷

تو جانا بی‌وصالش در چه کاری
به دست خویش بی‌وصلش چه داری

همه لافت که زاری‌ها کنم من
به نزد او نیرزد خاک زاری

اگر سنگت ببیند بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری

به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری

چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل یعنی یار غاری

از آن می‌ها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری

ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کز آن اقبال می‌آید بهاری

ز لطف و حلم او بوده‌ست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری

به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری

چنین‌ها دیده‌ای از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او بی‌قراری

چه سودم دارد ار صد ملک دارم
که تو که جان آنی در فراری

خداوندی ز تو دور است ای دل
که بی‌او یاوه گشته و بی‌مهاری

هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری

ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری

تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری

به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری

مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم یابم دمی زو بردباری

ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۸

بیا ای آنک سلطان جمالی
کمالات کمالان را کمالی

خیالی را امین خلق کردی
چنانک وهمشان شد که خیالی

خیالت شحنه شهر فراق است
تو زان پاکی تو سلطان وصالی

تو خورشیدی و جان‌ها سایه تو
نه چون خورشید گردون در زوالی

بخندانی جهان را تو نخندی
بنالانی روان را تو ننالی

تو دست و پای هر بی‌دست و پایی
تو پر و بال هر بی‌پر و بالی

هزاران مشفق غمخوار سازی
ولیک از ناز گویی لاابالی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۱۹

مگر تو یوسفان را دلستانی
مگر تو رشک ماه آسمانی

مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی

روان‌هایی که روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی

ز شب رفتن ز چالاکی چه آید
چو ذوالعرشت کند می پاسبانی

منم آن کز دم عیسی بمردم
مرا کشته‌ست آب زندگانی

چنین مرگی که مردم زنده گردم
گرت بینم ایا فخر الزمانی

دلم از هجر تو خون گشت لیکن
از آن خون رست صورت‌های جانی

ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خم‌های خسروانی

خداوندی است شمس الدین تبریز
که او را نیست در آفاق ثانی

برید آفرینش در دو عالم
نیاورده‌ست چون او ارمغانی

هزاران جان نثار جان او باد
که تا گردند جان‌ها جاودانی

دریغا لفظ‌ها بودی نوآیین
کز این الفاظ ناقص شد معانی
     
  
مرد

 
غزل شماره ۲۷۲۰

تو تا بنشسته‌ای بر دار فانی
نشسته می‌روی و می نبینی

نشسته می‌روی این نیز نیکو است
اگر رویت در این گفتن سوی او است

بسی گشتی در این گرداب گردان
به سوی جوی رحمت رو بگردان

بزن پایی بر این پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم

تو را زلفی است به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر

کله کم جو چو داری جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر

چرا دنیا به نکته مستحیله
فریبد چون تو زیرک را به حیله

به سردی نکته گوید سرد سیلی
نداری پای آن خر را شکالی

اگر دوران دلیل آرد در آن قال
تخلف دیده‌ای در روی او مال

تو را عمری کشید این غول در تیه
بکن با غول خود بحثی به توجیه

چرا الزام اویی چیست سکته
جوابش گو که مقلوب است نکته
     
  
صفحه  صفحه 368 از 464:  « پیشین  1  ...  367  368  369  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA