انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 375 از 464:  « پیشین  1  ...  374  375  376  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۸۱


ساقیا بر خاک ما چون جرعه‌ها می‌ریختی
گر نمی‌جستی جنون ما چرا می‌ریختی

ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب
نور رقص انگیز را بر ذره‌ها می‌ریختی

دست بر لب می‌نهی یعنی خمش من تنزدم
خود بگوید جرعه‌ها کان بهر ما می‌ریختی

ریختی خون جنید و گفت اخ هل من مزید
بایزیدی بردمید از هر کجا می‌ریختی

ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت
جبرئیلی هست شد چون بر سما می‌ریختی

می‌گزیدی صادقان را تا چو رحمت مست شد
از گزافه بر سزا و ناسزا می‌ریختی

می‌بدادی جان به نان و نان تو را درخورد نی
آب سقا می‌خریدی بر سقا می‌ریختی

همچو موسی کآتشی بنمودیش وآن نوربود
در لباس آتشی نور و ضیا می‌ریختی

روز جمعه کی بود روزی که در جمع توییم
جمع کردی آخر آن را که جدا می‌ریختی

درج بد بیگانه‌ای با آشنا در هر دمم
خون آن بیگانه را بر آشنا می‌ریختی

ای دل آمد دلبری کاندر ملاقات خوشش
همچو گل در برگ ریزان از حیا می‌ریختی

آمد آن ماهی که چون ابر گران در فرقتش
اشک‌ها چون مشک‌ها بهر لقا می‌ریختی

دلبرا دل را ببر در آب حیوان غوطه ده
آب حیوانی کز آن بر انبیا می‌ریختی

انبیا عامی بدندی گر نه از انعام خاص
بر مس هستی ایشان کیمیا می‌ریختی

این دعا را با دعای ناکسان مقرون مکن
کز برای ردشان آب دعا می‌ریختی

کوشش ما را منه پهلوی کوشش‌های عام
کز بقاشان می‌کشیدی در فنا می‌ریختی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۸۲


گر شراب عشق کار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یک سانیستی

گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقه گوش روان و جان انسانیستی

گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون
جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی

ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او
قاف تا قاف از میش خود موج طوفانیستی

آفتاب و ماه را خود کی بدی زهره شعاع
گر نه در رشک خدا سیماش پنهانیستی

گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی

گر نه از لطفش بپرهیزیدمی من گفتمی
کز بهشت لطف او فردوس ریحانیستی

نفس سگ دندان برآوردی گزیدی پای جان
ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی

جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی

درکش آن معشوقه بدمست را در بزم ما
کو ز مکر و عشوه‌ها گوییی که دستانیستی

پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعه‌ای
بعد از آن مر عاشقان را وقت حیرانیستی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۸۳


ای نرفته از دل من اندرآ شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی مرحبا شاد آمدی

خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزه‌ها
جان جان صوفیانی الصلا شاد آمدی

شب چو چتر و مه چو سلطان می‌دود درزیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما شاد آمدی

بی گهان در پیش کردی روح‌های پاک را
ای صحابه عشق را چون مصطفی شاد آمدی

ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
می‌نگنجم زین طرب در هیچ جا شاد آمدی

من گمان‌ها داشتم اندر وفای لطف تو
لیک در وهمم نیامد این وفا شاد آمدی

پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است
مطربا پیوند کن تو پرده‌ها شاد آمدی

چون به نزد پرده دار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کای خوش لقا شاد آمدی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۸۴


در جهان گر بازجویی نیست بی‌سوداسری
لیک این سودا غریب آمد به عالم نادری

جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند
ز آنک صد پر دارد این و نیست آن‌ها را پری

پیش باغش باغ عالم نقش گرمابه‌ست و بس
نی در او میوه بقایی نی در او شاخ تری

آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخاو
می‌برد شاخش تو را با خواجه قارون تا ثری

صورت او چون عصا و باطن او اژدها
چون نه‌ای موسی مرو بر اژدهای قاهری

کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها
گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری

گر کشیده می‌شوی آن سو ز جذب اژدهاست
ز آنک او بس گرسنه‌ست و تو مر او را چون خوری

جذب او چون آتشی آمد درافکن خود در آب
دفع هر ضدی به ضدی دفع ناری کوثری

چون تو در بلخی روان شو سوی بغدادای پدر
تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری

تو مری باشی و چاکر اندر این حضرت به است
ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری

ور فسردی در تکبر آفتابی را بجو
در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری

آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۸۵


گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی
اندر آن یغما رفیق ترک یغما بودمی

ور چو چشم خونی او بودمی من فتنه جوی
در میان حلقه‌های شور و غوغا بودمی

گر ضمیر هر خسی ما را نخستی در جهان
در سر و دل‌ها روان مانند سودا بودمی

گر نه هر روزی ز برجی سر فروکردیم هم
جا نگردانیدمی هرگز به یک جا بودمی

من نکردم جلدیی با عشق او کان آتشش
آب کردی مر مرا گر سنگ خارا بودمی

گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق
من نه عاشق بودمی من کارافزا بودمی

گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی
کو مرا بر می‌کشد در قعر دریا بودمی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۸۶


آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای
دانم این باری که الحق جان فزا آورده‌ای

مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آورده‌ای

خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعله‌های کبریا آورده‌ای

احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این
چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌ای

از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آورده‌ای

می‌نگنجد جان ما در پوست از شادیتو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌ای

شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آورده‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۸۷


ای مهی کاندر نکویی از صفت افزوده‌ای
تا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده‌ای

ای بسا کوه احد کز راه دل برکنده‌ای
ای بسا وصف احد کاندر نظر بنموده‌ای

جان‌ها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاکیان را زان عسل آلوده‌ای

ای سبک عقلی که از خویشش گرانی داده‌ای
وی گران جانی که سوی خویشتن بربوده‌ای

شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست
چون ز بی‌چشمان مقالات خطا بشنوده‌ای

در رخ پرزهر دونان کمترک خندیده‌ای
هر خسی را از ضرورت در جهان بستوده‌ای

فارغی از چرب و شیرین در حلاوت‌های خود
چرب و شیرین باش از خود ز آنک خوش پالوده‌ای

ای همه دعویت معنی ای ز معنی بیشتر
ای دو صد چندانک دعوی کرده‌ای بنموده‌ای

ای که می‌جویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری می‌بری و اندر غم بیهوده‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۸۸


آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره‌ای
صاعقه است از برق او بر جان هر بیچاره‌ای

چون ز پیش رشته‌ای در لعل چون آتش بتافت
موج زد دریای گوهر از میان خاره‌ای

این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد
چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره‌ای

هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری
هشت دفتر درج بین در رقعه‌ای رخساره‌ای

تا چه مرغ است این دلم چون اشتران زانو زده
یا چو اشترمرغ گرد شعله آتشخواره‌ای

هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب
خوش حریفی یافت او هم در دکان هم کاره‌ای

ز آفتاب عشق تو ذرات جان‌ها شد چو ماه
وز سعادت در فلک هر ساعتی استاره‌ای

نقش تو نادیده و یک یک حکایت می‌کند
چون مسیح از نور مریم روح در گهواره‌ای

شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل
هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آواره‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۸۹


پیش شمع نور جان دل هست چون پروانه‌ای
در شعاع شمع جانان دل گرفته خانه‌ای

سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنه‌ای
نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانه‌ای

خشم شکلی صلح جانی تلخ رویی شکری
من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانه‌ای

با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد درفتد مستانه‌ای

خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانه‌ای

نور گیرد جمله عالم بر مثال کوه طور
گر بگویم بی‌حجاب از حال دل افسانه‌ای

شمع گویم یا نگاری دلبری جان پروری
محض روحی سروقدی کافری جانانه‌ای

پیش تختش پیرمردی پای کوبان مست وار
لیک او دریای علمی حاکمی فرزانه‌ای

دامن دانش گرفته زیر دندان‌ها ولیک
کلبتین عشق نامانده در او دندانه‌ای

من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو من دوسر چون شانه‌ای

پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه در او او را به من پروانه‌ای

گفتم آخر ای به دانش اوستاد کائنات
در هنر اقلیم‌هایی لطف کن کاشانه‌ای

گفت گویم من تو را ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی محکمی پیرانه‌ای

دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گلرخی دردانه‌ای

چون نگه کردم چه دیدم آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یاریی یارانه‌ای

این همه پوشیده گفتی آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور تو شرح ده مردانه‌ای

شمس حق و دین تبریزی خداوندی کز او
گشت این پس مانده اندر عشق او پیشانه‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۷۹۰


بار دیگر ملتی برساختی برساختی
سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی

بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی
تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی

پرده هفت آسمان بشکافتی بشکافتی
گوی را در لامکان انداختی انداختی

سوی جانان برشدی دامن کشان دامن کشان
جان‌ها را یک به یک بشناختی بشناختی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
صفحه  صفحه 375 از 464:  « پیشین  1  ...  374  375  376  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA