انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 39 از 464:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۸۶ »



مر علی را در مثالی شیر خواند
شیر مثل او نباشد گرچه راند

از مثال و مثل و فرق آن بران
جانب قصهٔ دقوقی ای جوان

آنک در فتوی امام خلق بود
گوی تقوی از فرشته می‌ربود

آنک اندر سیر مه را مات کرد
هم ز دین‌داری او دین رشک خورد

با چنین تقوی و اوراد و قیام
طالب خاصان حق بودی مدام

در سفر معظم مرادش آن بدی
که دمی بر بندهٔ خاصی زدی

این همی‌گفتی چو می‌رفتی براه
کن قرین خاصگانم ای اله

یا رب آنها راکه بشناسد دلم
بنده و بسته‌میان ومجملم

و آنک نشناسم تو ای یزدان جان
بر من محجوبشان کن مهربان

حضرتش گفتی که ای صدر مهین
این چه عشقست و چه استسقاست این

مهر من داری چه می‌جویی دگر
چون خدا با تست چون جویی بشر

او بگفتی یا رب ای دانای راز
تو گشودی در دلم راه نیاز

درمیان بحر اگر بنشسته‌ام
طمع در آب سبو هم بسته‌ام

همچو داودم نود نعجه مراست
طمع در نعجهٔ حریفم هم بخاست

حرص اندر عشق تو فخرست و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه

شهوت و حرص نران بیشی بود
و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود

حرص مردان از ره پیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود

آن یکی حرص از کمال مردی است
و آن دگر حرص افتضاح و سردی است

آه سری هست اینجا بس نهان
که سوی خضری شود موسی روان

همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچ یافتی بالله مه‌ایست

بی نهایت حضرتست این بارگاه
صدر را بگذار صدر تست راه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۸۷ »



از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم

با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالب خضرم ز خودبینی بری

موسیا تو قوم خود را هشته‌ای
در پی نیکوپیی سرگشته‌ای

کیقبادی رسته از خوف و رجا
چند گردی چند جویی تا کجا

آن تو با تست و تو واقف برین
آسمانا چند پیمایی زمین

گفت موسی این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید

می‌روم تا مجمع البحرین من
تا شوم مصحوب سلطان زمن

اجعل الخضر لامری سببا
ذاک او امضی و اسری حقبا

سالها پرم بپر و بالها
سالها چه بود هزاران سالها

می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان
عشق جانان کم مدان از عشق نان

این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دقوقی را بگو

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۸۸ »



آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه

سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی‌خبر از راه حیران در اله

پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ
گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ

تو مبین این پایها را بر زمین
زانک بر دل می‌رود عاشق یقین

از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند کوست مست دل‌نواز

آن دراز و کوته اوصاف تنست
رفتن ارواح دیگر رفتنست

تو سفرکردی ز نطفه تا بعقل
نه بگامی بود نه منزل نه نقل

سیر جان بی چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر

سیر جسمانه رها کرد او کنون
می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون

گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار
تا ببینم در بشر انوار یار

تا ببینم قلزمی در قطره‌ای
آفتابی درج اندر ذره‌ای

چون رسیدم سوی یک ساحل بگام
بود بیگه گشته روز و وقت شام

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۸۹ »



هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابیدم بدان

نور شعلهٔ هر یکی شمعی از آن
بر شده خوش تا عنان آسمان

خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت

این چگونه شمعها افروختست
کین دو دیدهٔ خلق ازینها دوختست

خلق جویان چراغی گشته بود
پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود

چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها
بندشان می‌کرد یهدی من یشا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۰ »



باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک
می‌شکافد نور او جیب فلک

باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد

اتصالاتی میان شمعها
که نیاید بر زبان و گفت ما

آنک یک دیدن کند ادارک آن
سالها نتوان نمودن از زبان

آنک یک دم بیندش ادراک هوش
سالها نتوان شنودن آن بگوش

چونک پایانی ندارد رو الیک
زانک لا احصی ثناء ما علیک

پیشتر رفتم دوان کان شمعها
تا چه چیزست از نشان کبریا

می‌شدم بی خویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب

ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین

باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۱ »



هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان می‌شد به سقف لاژورد

پیش آن انوار نور روز درد
از صلابت نورها را می‌سترد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۲ »



باز هر یک مرد شد شکل درخت
چشمم از سبزی ایشان نیکبخت

زانبهی برگ پیدا نیست شاخ
برگ هم گم گشته از میوهٔ فراخ

هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود از خلا بیرون شده

بیخ هر یک رفته در قعر زمین
زیرتر از گاو و ماهی بد یقین

بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر
عقل از آن اشکالشان زیر و زبر

میوه‌ای که بر شکافیدی ز زور
همچو آب از میوه جستی برق نور

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۳ »



این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت
صد هزاران خلق از صحرا و دشت

ز آرزوی سایه جان می‌باختند
از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند

سایهٔ آن را نمی‌دیدند هیچ
صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ

ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها
که نبیند ماه را بیند سها

ذره‌ای را بیند و خورشید نه
لیک از لطف و کرم نومید نه

کاروانها بی نوا وین میوه‌ها
پخته می‌ریزد چه سحرست ای خدا

سیب پوسیده همی‌چیدند خلق
درهم افتاده بیغما خشک‌حلق

گفته هر برگ و شکوفه آن غصون
دم بدم یا لیت قوم یعلمون

بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت
سوی ما آیید خلق شوربخت

بانگ می‌آمد ز غیرت بر شجر
چشمشان بستیم کلا لا وزر

گر کسی می‌گفتشان کین سو روید
تا ازین اشجار مستسعد شوید

جمله می‌گفتند کین مسکین مست
از قضاء الله دیوانه شدست

مغز این مسکین ز سودای دراز
وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز

او عجب می‌ماند یا رب حال چیست
خلق را این پرده و اضلال چیست

خلق گوناگون با صد رای و عقل
یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل

عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق
گشته منکر زین چنین باغی و عاق

یا منم دیوانه و خیره شده
دیو چیزی مرا مرا بر سر زده

چشم می‌مالم بهر لحظه که من
خواب می‌بینم خیال اندر زمن

خواب چه بود بر درختان می‌روم
میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم

باز چون من بنگرم در منکران
که همی‌گیرند زین بستان کران

با کمال احتیاج و افتقار
ز آرزوی نیم غوره جانسپار

ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت
می‌زنند این بی‌نوایان آه سخت

در هزیمت زین درخت و زین ثمار
این خلایق صد هزار اندر هزار

باز می‌گویم عجب من بی‌خودم
دست در شاخ خیالی در زدم

حتی اذا ما استیاس الرسل بگو
تا بظنوا انهم قد کذبوا

این قرائت خوان که تخفیف کذب
این بود که خویش بیند محتجب

در گمان افتاد جان انبیا
ز اتفاق منکری اشقیا

جائهم بعد التشکک نصرنا
ترکشان گو بر درخت جان بر آ

می‌خور و می‌ده بدان کش روزیست
هر دم و هر لحظه سحرآموزیست

خلق‌گویان ای عجب این بانگ چیست
چونک صحرا از درخت و بر تهیست

گیج گشتیم از دم سوداییان
که به نزدیک شما باغست و خوان

چشم می‌مالیم اینجا باغ نیست
یا بیابانیست یا مشکل رهیست

ای عجب چندین دراز این گفت و گو
چون بود بیهوده ور خود هست کو

من همی‌گویم چو ایشان ای عجب
این چنین مهری چرا زد صنع رب

زین تنازعها محمد در عجب
در تعجب نیز مانده بولهب

زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف
تا چه خواهد کرد سلطان شگرف

ای دقوقی تیزتر ران هین خموش
چند گویی چند چون قحطست گوش

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۴ »



گفت راندم پیشتر من نیکبخت
باز شد آن هفت جمله یک درخت

هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی
من چه سان می‌گشتم ازحیرت همی

بعد از آن دیدم درختان در نماز
صف کشیده چون جماعت کرده ساز

یک درخت از پیش مانند امام
دیگران اندر پس او در قیام

آن قیام و آن رکوع و آن سجود
از درختان بس شگفتم می‌نمود

یاد کردم قول حق را آن زمان
گفت النجم و شجر را یسجدان

این درختان را نه زانو نه میان
این چه ترتیب نمازست آنچنان

آمد الهام خدا کای با فروز
می عجب داری ز کار ما هنوز

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۵ »



بعد دیری گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پی یزدان فرد

چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان

چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه

قوم گفتندم جواب آن سلام
ای دقوقی مفخر و تاج کرام

گفتم آخر چون مرا بشناختند
پیش ازین بر من نظر ننداختند

از ضمیر من بدانستند زود
یکدگر را بنگریدند از فرود

پاسخم دادند خندان کای عزیز
این بپوشیدست اکنون بر تو نیز

بر دلی کو در تحیر با خداست
کی شود پوشیده راز چپ و راست

گفتم ار سوی حقایق بشکفند
چون ز اسم حرف رسمی واقفند

گفت اگر اسمی شود غیب از ولی
آن ز استغراق دان نه از جاهلی

بعد از آن گفتند ما را آرزوست
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست

گفتم آری لیک یک ساعت که من
مشکلاتی دارم از دور زمن

تا شود آن حل به صحبتهای پاک
که به صحبت روید انگوری ز خاک

دانهٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم

خویشتن در خاک کلی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد

از پس آن محو قبض او نماند
پرگشاد و بسط شد مرکب براند

پیش اصل خویش چون بی‌خویش شد
رفت صورت جلوهٔ معنیش شد

سر چنین کردند هین فرمان تراست
تف دل از سر چنین کردن بخاست

ساعتی با آن گروه مجتبی
چون مراقب گشتم و از خود جدا

هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
زانک ساعت پیر گرداند جوان

جمله تلوینها ز ساعت خاستست
رست از تلوین که از ساعت برست

چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بی‌چون شوی

ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست
زانکش آن سو جز تحیر راه نیست

هر نفر را بر طویله خاص او
بسته‌اند اندر جهان جست و جو

منتصب بر هر طویله رایضی
جز بدستوری نیاید رافضی

از هوس گر از طویله بسکلد
در طویله دیگران سر در کند

در زمان آخرجیان چست خوش
گوشهٔ افسار او گیرند و کش

حافظان را گر نبینی ای عیار
اختیارت را ببین بی اختیار

اختیاری می‌کنی و دست و پا
بر گشادستت چرا حسبی چرا

روی در انکار حافظ برده‌ای
نام تهدیدات نفسش کرده‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 39 از 464:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA