انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 400 از 464:  « پیشین  1  ...  399  400  401  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۳۰۲۹


آه که دلم برد غمزه‌های نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری

هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر باری

از پی این عشق اشک‌هاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری

چشم پیاپی چو ابر آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری

کان شکر آن لبست باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری

نک شب قدرست و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی ستاره شماری

بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود
ماهی بی‌آب را کی دید قراری

خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بی‌عقل کی بیاید کاری

خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری

گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری

خرقه بده در قمارخانه عالم
خوب حریفی و سودناک قماری

بهر کنارش همی کنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری

تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۳۰ »



سلمک الله نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری

ای دل گفتی که یار غار منست او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری

عاشق او خرد نیست زانک نخسبد
بر سر آن گنج غیب هر نره ماری

ذره به ذره کنار شوق گشادست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری

آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشنده‌ای و غوره فشاری

جوی فراتی روان شدست از این سو
کاین همه جان‌ها ز آب اوست بخاری

از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری

خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری

گفت مخور غم که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری

هفت فلک ز آتش منست چو دودی
هفت زمین در ره منست غباری

دام جهان را هزار قرن گذشتست
درخور صیدم نیامدست شکاری

هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری

این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری

جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بی‌شکال و فساری

رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری

تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرنده‌ای و روح سپاری

از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری

چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری

ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۳۱ »



خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی
جان پرانوار همچنانک تو دیدی

از چمن یار صد روان مقدس
در گل و گلزار همچنانک تو دیدی

هر کی دلی داشت زین هوس تو ببینش
بی دل و بی‌کار همچنانک تو دیدی

هر نظری کو بدید روی تو را گشت
خواجه اسرار همچنانک تو دیدی

صورت منصور دانک بود بهانه
برشده بر دار همچنانک تو دیدی

هست بر اومید گلستان تو جان‌ها
ساخته با خار همچنانک تو دیدی

عشق چو طاووس چون پرید شود دل
خانه پرمار همچنانک تو دیدی

عشق گزین عشق بی‌حیات خوش عشق
عمر بود بار همچنانک تو دیدی

در دل عشاق فخر و ملک دو عالم
ننگ بود عار همچنانک تو دیدی

عشق خداوند شمس دین که به تبریز
جان کند ایثار همچنانک تو دیدی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۳۲ »



از پگه ای یار زان عقار سمایی
ده به کف ما که نور دیده مایی

زانک وظیفه‌ست هر سحر ز کف تو
دور بگردان که آفتاب لقایی

هم به منش ده مها مده به دگر کس
عهد و وفا کن که شهریار وفایی

در تتق گردها لطیف هلالی
وز جهت دردها لطیف دوایی

دور بگردان که دور عشق تو آمد
خلق کجااند و تو غریب کجایی

بر عدد ذره جان فدای تو کردی
چرخ فلک گر بدی مه تو بهایی

با همه شاهی چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو بکن به لطف سقایی

بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی

آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق می‌کرد گونه گونه خدایی

در قدح تو چهار جوی بهشتست
نه از شش و پنجست این سرورفزایی

جمله اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود غریو گوایی

غبغب غنچه در این چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی

طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایه‌های همایی

خانه بی‌جام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن کز اوست رهایی

مشک که ارزد هزار بحر فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی

هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن چو اشتران چرایی

در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزه‌های عطایی

بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست نیست راه هوایی

چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی

کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی

مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست راه نمایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۳۰۳۳



چند دویدم سوی افندی
شکر که دیدم روی افندی
در شب تاری ره متواری
رهبر ما شد بوی افندی

شادی جان‌ها ذوق دهان‌ها
اصل مکان‌ها کوی افندی

صحن گلستان عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی

عیش معظم جام دمادم
بزم دو عالم طوی افندی

کام من آمد دام افندی
های من آمد هوی افندی

گرگ ز بره دست بدارد
چون شنود او قوی افندی

گنج سبیلی خوان خلیلی
نیست بخیلی خوی افندی

کله شاهان سکه ماهان
در خم چوگان گوی افندی

خامش و کم گو هی کی بود او
قبله اوها اوی افندی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۳۴ »



می‌رسد ای جان باد بهاری
تا سوی گلشن دست برآری

سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت بروید هر چه بکاری

غنچه و گل‌ها مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری

رفعت آمد سرو سهی را
یافت عزیزی از پس خواری

روح درآید در همه گلشن
کب نماید روح سپاری

خوبی گلشن ز آب فزاید
سخت مبارک آمد یاری

کرد پیامی برگ به میوه
زود بیایی گوش نخاری

شاه ثمارست آن عنب خوش
زانک درختش داشت نزاری

در دی شهوت چند بماند
باغ دل ما حبس و حصاری

راه ز دل جو ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری

خیز بشو رو لیک به آبی
کرد گل را خوب عذاری

گفت به ریحان شاخ شکوفه
در ره ما نه هر چه که داری

بلبل مرغان گفت به بستان
دام شما راییم شکاری

لابه کند گل رحمت حق را
بر ما دی را برنگماری

گوید یزدان شیره ز میوه
کی به کف آید تا نفشاری

غم مخور از دی وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری

شکر و ستایش ذوق و فزایش
رو ننماید جز که به زاری

عمر ببخشم بی‌ز شمارت
گر بستانم عمر شماری

باده ببخشم بی‌ز خمارت
گر بستانم خمر خماری

چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری

از تو سیه شد چهره کاغذ
چونک بخوانی خط نهاری

دود رها کن نور نگر تو
از مه جانان در شب تاری

بس کن و بس کن ز اسب فرود آ
تا که کند او شاه سواری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۳۰۳۵


دوش همه شب دوش همه شب
گشتم من بر بام افندی

آخر شب شد آخر شب شد
خوردم می از جام افندی

شیر و شکر را شمس و قمر را
مایه ببخشد نام افندی

نور دو عالم عشق قدیمی
دولت مرغان دام افندی

شیر روان شد خوش ز بیانش
شیر سیه شد رام افندی

کام ملوکان جایزه گیری
جایزه بخشی کام افندی

کعبه جان‌ها روی ملیحش
پخته عالم خام افندی

گر الفی و سابق حرفی
محو شو اندر لام افندی

نور بود او نار نماید
خاص بود خود عام افندی

بس کن بس کن کس نتواند
که بگزارد وام افندی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۳۶ »



گاه چو اشتر در وحل آیی
گه چو شکاری در عجل آیی

کجکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر در عمل آیی

در سوی بی‌سو می‌رو و می‌جو
تا کی ای دل در علل آیی

در طلبی تو در طرب افتی
در نمدی تو در حلل آیی

دردسر آید شور و شر آید
عاشق شو تا بی‌خلل آیی

نفخ کند جان در دل ترسان
مطرب جویی در غزل آیی

چونک قویتر دردمد آن نی
در رخ دلبر مکتحل آیی

چنگ بگیری ننگ پذیری
فاعل نبوی مفتعل آیی

از غم دلبر در برش افتی
در کف اویی در بغل آیی

فکر رها کن ترک نهی کن
زانک ز حیرت با دول آیی

فکر چو آید ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی

زانک تردد آرد به حیرت
زین دو تحول در محل آیی

ز اول فکرت آخر ره بین
چند به گفتن منتقل آیی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۳۰۳۷


به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی
به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی

چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی

در این منازل گردون در این طواف همایون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی

اگر چه روح جهانست و روح سوی ندارد
ثواب کن سوی او رو اگر چه غرق ثوابی

بگو به تست پیامی اگر چه حاضر جانی
جواب ده به حق آنک بس لطیف جوابی

هزار مهره ربودی هنوز اول بازیست
هزار پرده دریدی هنوز زیر نقابی

چه ناله‌هاست نهان و چه زخم‌هاست دلم را
زهی رباب دل من به دست چون تو ربابی

دلم تو را چو ربابی تنم تو را چو خرابی
رباب می‌زن و می‌گرد مست گرد خرابی

همه ز جام تو مستند هر یکی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی

کجاست ساحل دریا دلا که هر دم غرقی
کجاست آتش غیبی که لحظه لحظه کبابی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۳۸ »



ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد آن طرف که ندانی

بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی

یکی دمیم امان ده که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان تو گوش دار که جانی

ولیک پیشتر آ خواجه گوش بر دهنم ده
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی

عنایتیست ز جانان چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید چراغ‌های عیانی

رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان
که تا چو چشمه خورشید روز نور فشانی

چنانک گشت زلیخا جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد از این ستاره جوانی

فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان چو برآید ز سوی رکن یمانی

دمی قراضه دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی که در درونه چه کانی

فتاده‌ای به دهان‌ها همی‌گزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی بدان همیشه چنانی

چو ذره پای بکوبی چو نور دست تو گیرد
ز سردیست و ز تری که همچو ریگ گرانی

چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم تو صاحب دو قرانی

تو بز نه‌ای که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گله شیران چو نره شیر شبانی

چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی

همی‌رسد ز سموات هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی چو گرد ره بنشانی

سپس مکش چو مخنث عنان عزم که پیشت
دو لشکرست که در وی تو پیش رو چو سنانی

شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی

بگیر طبله شکر بخور به طبل که نوشت
مکوب طبل فسانه چرا حریف زبانی

ز شمس مفخر تبریز آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف رئیس شمس مکانی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 400 از 464:  « پیشین  1  ...  399  400  401  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA