انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 405 از 464:  « پیشین  1  ...  404  405  406  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۳۰۷۹


بیامدیم دگربار سوی مولایی
که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی

هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی

فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی

هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش
که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی

بیامدیم دگربار سوی معشوقی
که می‌رسید به گوش از هواش هیهایی

بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
که فرق سجده کنش هست آسمان سایی

بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
که هست بلبل او را غلام عنقایی

بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما
که مشک پر نشود بی‌وجود سقایی

همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا
که نیست بی‌تو مرا دست و دانش و رایی

بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
که شد ز نقل خوشش کام نیشکرخایی

بیامدیم دگربار سوی آن چرخی
که جان چو رعد زند در خمش علالایی

بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
که دیو گشت ز آسیب او پری زایی

خموش زیر زبان ختم کن تو باقی را
که هست بر تو موکل غیور لالایی

حدیث مفخر تبریز شمس دین کم گو
که نیست درخور آن گفت عقل گویایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۸۰ »



تو نور دیده جان یا دو دیده مایی
که شعله شعله به نور بصر درافزایی

تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهاده‌ست و گشته هرجایی

از آن زمان که چو نی بسته‌ام کمر پیشت
حرارتیست درون دل از شکرخایی

ز کان لطف تو نقدست عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی

به ذات پاک خداوند کز تو دزدیده‌ست
هر آنچ آب حیاتست روح افزایی

ز جوی حسن تو خوبان سبو سبو برده
به تشنگان ره عشق کرده سقایی

زهی سعادت آن تشنگان که بوی برند
به اصل چشمه آب خوش مصفایی

سبوی صورت‌ها را به سنگ برنزنند
خورند آب حیات تو را ز بالایی

خدیو مفخر تبریز شمس دین به حق
دو صد مراد برآری چنین چو بازآیی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۳۰۸۱


تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی
مرا چه می‌نگری کژ به شب خریدستی

چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر قبا دریدستی

تظلمی به سلف می‌کنی مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی

غلط ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی
بدیده رخ یوسف که کف بریدستی

ز تیر غمزه دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم چون کمان خمیدستی

ز آه و ناله تو بوی مشک می‌آید
یقین تو آهوی نافی سمن چریدستی

تو هر چه هستی می‌باش یک سخن بشنو
اگر چه میوه حکمت بسی بچیدستی

حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی

تو خویش درد گمان برده‌ای و درمانی
تو خویش قفل گمان برده‌ای کلیدستی

اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلی
وگر تمام بگویم ابایزیدستی

دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی که بی‌ندیدستی

تو را کسی بشناسد که اوت کسی کرده‌ست
دگر کیست نداند که ناپدیدستی

دلا برو بر یار و مباش بسته خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۸۲ »



رهید جان دوم از خودی و از هستی
شده‌ست صید شهنشاه خویش در مستی

زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه
زهی بلند که جان گشت در چنین پستی

درست گشت مرا آنچ من ندانستم
چو در درستی ای مه مرا تو بشکستی

چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
چو خون بجستم از تن زهی سبک دستی

طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم
که مژده ده که ز رنج وجود وارستی

ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد
نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی

ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش
ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۳۰۸۳


بیا بیا که چو آب حیات درخوردی
بیا بیا که شفا و دوای هر دردی

بیا بیا که گلستان ثنات می‌گوید
بیا بیا بنما کز کجاش پروردی

بیا بیا که به بیمارخانه بی‌قدمت
نمی‌رود ز رخ هیچ خسته‌ای زردی

برآ برآ هله ای آفتاب چون بی‌تو
نمی‌رود ز هوا هیچ تلخی و سردی

برآ برآ هله ای مه که حیف بسیارست
که دیده‌ها همه گریان و تو در این گردی

بیا بیا که ولی نعمت همه کونی
که مخلص دل حیران و مهره نردی

بیا بیا و بیاموز بنده خود را
که در امامت و تعلیم و آگهی فردی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۸۴ »



به جان تو که بگویی وطن کجا داری
که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری

چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

سماع باره نبودم تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری

به گوش چرخ چه گفتی که یاوه گرد شده‌ست
به گوش ابر چه گفتی که کرد درباری

به خاک هم چه نمودی که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی که می‌کند زاری

به کوه‌ها چه سپردی که گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری

به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی که گشت انواری

چگونه از کف غم می‌رهانیم در خواب
چگونه در غم وا می‌کشی به بیداری

به مثل خواب هزاران طریق و چاره‌استت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری

چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو می‌خاری

به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه داده‌ای تو که بی‌پر کنند طیاری

به ذره‌های پرنده چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی همش به رقص آری

دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنانک با تو همی‌پیچد او به مکاری

دمی که درندمی تو تهی شوند چو خیک
نه‌های و هوی بماند نه زور و رهواری

خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت می‌آری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۳۰۸۵


به حق آنک تو جان و جهان جانداری
مرا چنانک بپرورده‌ای چنان داری

به حق حلقه عزت که دام حلق منست
مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری

به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری

به حق گنج نهانی که در خرابه ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری

به حق باغی کز چشم خلق پنهانست
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری

به حق بام بلندی که صومعه ملکست
مرا به بام برآری چو نردبان داری

دری که هیچ نبستی به روی ما دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری

چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست
چه حکمتست که نزدیک را فغان داری

در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست
تو نیز ظاهر می‌کن اگر بیان داری

به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی چو دیگدان داری

به برج آبی فرمود خاک را تر کن
به شکر آنک درون چشمه روان داری

به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
که از گشایش بی‌چون ما نشان داری

به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری

چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری

هر آنک او هنری دارد او همی‌کوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری

هنروری که بپوشد هنر غرض آنست
که شهره گردد در ستر و در نهان داری

وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست
که شهره گردد در دانش و صوان داری

نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند
که ای نتیجه خاک از درونه کان داری

که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون
مقام گنجم و تو حبه‌ای از آن داری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۸۶ »



شبی که دررسد از عشق پیک بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری

ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل سیر و رهواری

زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید
به روز روشن بدهد صفات ستاری

ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بی‌هشی و هشیاری

تو خواه برجه و خواهی فروجه این نبود
کی زهره دارد با آفتاب سیاری

طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران خدیو بیداری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۳۰۸۷


اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری
تو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری

نمی‌شناسی باشد که خار گل باشد
اگر چه می خلدت عاقبت کند یاری

درون خار گلست و برون خار گلست
به احتیاط نگر تا سر کی می‌خاری

چه احتیاط مرا عقل و احتیاط نماند
تو احتیاط کن آخر که مرد هشیاری

غلط تو هم نتوانی نگاه داشت مرا
عجب ز شمع تو پروانه را نگه داری

خوشست تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمتست ز یار وفا جفاکاری

به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل ویست آن نه از سبکساری

به غیر ناز و جفا هر چه می‌کند معشوق
مباش ایمن کان فتنه است و طرار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۳۰۸۸ »



حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری

مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم گهرباری

مثال ده که نیاید ز صبح غمازی
مثال ده که نگردد جهان به شب تاری

مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار از خاری

مثال ده که رهد حرص از گداچشمی
مثال ده که طمع وارهد ز طراری

مثال گر ندهی حسن بی‌مثال تو بس
که مستی دل و جانست و خصم هشیاری

چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر می‌کند به صد خواری

ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگ‌ها زاری

ز تف عشق تو سوزی است در دل آتش کند
هم از هوای تو دارد هوا سبکساری

برای خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست بر این خاک رنگ بیماری

ز عشق تابش خورشید تو به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه نی ز جباری

که تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او کند آن نور را خریداری

تنا ز کوه بیاموز سر به بالا دار
که کان عشق خدایی نه کم ز کهساری

مکن به زیر و به بالا به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری

به دل نگر که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند از این جگرخواری

روانه باش به اسرار و می تماشا کن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری

چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری
چو نی برو ز نیی جانب شکرباری

حلاوت شکر او گلوی من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری

بگو به عشق که ای عشق خوش گلوگیری
گه جفا و وفا خوب و خوب کرداری

گلو چو سخت بگیری سبک برآید جان
درآیدم ز تو جان چون گلوم افشاری

گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری

ز کودکی تو به پیری روانه‌ای و دوان
ولیکن آن حرکت نیست فاش و اظهاری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 405 از 464:  « پیشین  1  ...  404  405  406  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA