انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 464:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۶ »



قوم دیگر سخت پنهان می‌روند
شهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند

این همه دارند و چشم هیچ کس
بر نیفتد بر کیاشان یک نفس

هم کرامتشان هم ایشان در حرم
نامشان را نشنوند ابدال هم

یا نمی‌دانی کرمهای خدا
کو ترا می‌خواند آن سو که بیا

شش جهت عالم همه اکرام اوست
هر طرف که بنگری اعلام اوست

چون کریمی گویدت آتش در آ
اندر آ زود و مگو سوزد مرا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۷ »



از انس فرزند مالک آمدست
که به مهمانی او شخصی شدست

او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام

چرکن و آلوده گفت ای خادمه
اندر افکن در تنورش یک‌دمه

در تنور پر ز آتش در فکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند

جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دود کندوری بدند

بعد یکساعت بر آورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور

قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز

گفت زانک مصطفی دست و دهان
بس بمالید اندرین دستارخوان

ای دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبی کن اقتراب

چون جمادی را چنین تشریف داد
جان عاشق را چه‌ها خواهد گشاد

مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش ای جان در نبرد

بعد از آن گفتند با آن خادمه
تو نگویی حال خود با این همه

چون فکندی زود آن از گفت وی
گیرم او بردست در اسرار پی

این‌چنین دستارخوان قیمتی
چون فکندی اندر آتش ای ستی

گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم ز اکرام ایشان ناامید

میزری چه بود اگر او گویدم
در رو اندر عین آتش بی ندم

اندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید

سر در اندازم نه این دستارخوان
ز اعتماد هر کریم رازدان

ای برادر خود برین اکسیر زن
کم نباید صدق مرد از صدق زن

آن دل مردی که از زن کم بود
آن دلی باشد که کم ز اشکم بود

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۸ »



اندر آن وادی گروهی از عرب
خشک شد از قحط بارانشان قرب

در میان آن بیابان مانده
کاروانی مرگ خود بر خوانده

ناگهانی آن مغیث هر دو کون
مصطفی پیدا شد از ره بهر عون

دید آنجا کاروانی بس بزرگ
بر تف ریگ و ره صعب و سترگ

اشترانشان را زبان آویخته
خلق اندر ریگ هر سو ریخته

رحمش آمد گفت هین زوتر روید
چند یاری سوی آن کثبان دوید

گر سیاهی بر شتر مشک آورد
سوی میر خود به زودی می‌برد

آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر

سوی کثبان آمدند آن طالبان
بعد یکساعت بدیدند آنچنان

بنده‌ای می‌شد سیه با اشتری
راویه پر آب چون هدیه‌بری

پس بدو گفتند می‌خواند ترا
این طرف فخر البشر خیر الوری

گفت من نشناسم او را کیست او
گفت او آن ماه‌روی قندخو

نوعها تعریف کردندش که هست
گفت مانا او مگر آن شاعرست

که گروهی را زبون کرد او بسحر
من نیایم جانب او نیم شبر

کش‌کشانش آوریدند آن طرف
او فغان برداشت در تشنیع و تف

چون کشیدندش به پیش آن عزیز
گفت نوشید آب و بردارید نیز

جمله را زان مشک او سیراب کرد
اشتران و هر کسی زان آب خورد

راویه پر کرد و مشک از مشک او
ابر گردون خیره ماند از رشک او

این کسی دیدست کز یک راویه
سرد گردد سوز چندان هاویه

این کسی دیدست کز یک مشک آب
گشت چندین مشک پر بی اضطراب

مشک خود روپوش بود و موج فضل
می‌رسید از امر او از بحر اصل

آب از جوشش همی‌گردد هوا
و آن هوا گردد ز سردی آبها

بلک بی علت و بیرون زین حکم
آب رویانید تکوین از عدم

تو ز طفلی چون سببها دیده‌ای
در سبب از جهل بر چفسیده‌ای

با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها زان مایلی

چون سببها رفت بر سر می‌زنی
ربنا و ربناها می‌کنی

رب می‌گوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب

گفت زین پس من ترا بینم همه
ننگرم سوی سبب و آن دمدمه

گویدش ردوا لعادوا کار تست
ای تو اندر توبه و میثاق سست

لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم

ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو می‌خوانی مرا

قافله حیران شد اندر کار او
یا محمد چیست این ای بحر خو

کرده‌ای روپوش مشک خرد را
غرقه کردی هم عرب هم کرد را

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۹ »



ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود
تا نگویی درشکایت نیک و بد

آن سیه حیران شد از برهان او
می‌دمید از لامکان ایمان او

چشمه‌ای دید از هوا ریزان شده
مشک او روپوش فیض آن شده

زان نظر روپوشها هم بر درید
تا معین چشمهٔ غیبی بدید

چشمها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام

دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش اله

باز بهر مصلحت بازش کشید
که به خویش آ باز رو ای مستفید

وقت حیرت نیست حیرت پیش تست
این زمان در ره در آ چالاک و چست

دستهای مصطفی بر رو نهاد
بوسه‌های عاشقانه بس بداد

مصطفی دست مبارک بر رخش
آن زمان مالید و کرد او فرخش

شد سپید آن زنگی و زادهٔ حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش

یوسفی شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو بده وا گوی حال

او همی‌شد بی سر و بی پای مست
پای می‌نشناخت در رفتن ز دست

پس بیامد با دو مشک پر روان
سوی خواجه از نواحی کاروان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۰ »



خواجه از دورش بدید و خیره ماند
از تحیر اهل آن ده را بخواند

راویهٔ ما اشتر ما هست این
پس کجا شد بندهٔ زنگی‌جبین

این یکی بدریست می‌آید ز دور
می‌زند بر نور روز از روش نور

کو غلام ما مگر سرگشته شد
یا بدو گرگی رسید و کشته شد

چون بیامد پیش گفتش کیستی
از یمن زادی و یا ترکیستی

گو غلامم را چه کردی راست گو
گر بکشتی وا نما حیلت مجو

گفت اگر کشتم بتو چون آمدم
چون به پای خود درین خون آمدم

کو غلام من بگفت اینک منم
کرد دست فضل یزدان روشنم

هی چه می‌گویی غلام من کجاست
هین نخواهی رست از من جز براست

گفت اسرار ترا با آن غلام
جمله وا گویم یکایک من تمام

زان زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا

تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیز من صبحی گشود

رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک
فارغ از رنگست و از ارکان و خاک

تن‌شناسان زود ما را گم کنند
آب‌نوشان ترک مشک و خم کنند

جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند
غرقهٔ دریای بی‌چونند و چند

جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس

چون ملک با عقل یک سررشته‌اند
بهر حکمت را دو صورت گشته‌اند

آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت
وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت

لاجرم هر دو مناصر آمدند
هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند

هم ملک هم عقل حق را واجدی
هر دو آدم را معین و ساجدی

نفس و شیطان بوده ز اول واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی

آنک آدم را بدن دید او رمید
و آنک نور مؤتمن دید او خمید

آن دو دیده‌روشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیر طین

این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند
چون نشاید بر جهود انجیل خواند

کی توان با شیعه گفتن از عمر
کی توان بربط زدن در پیش کر

لیک گر در ده به گوشه یک کسست
های هویی که برآوردم بسست

مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۱ »



آن نیاز مریمی بودست و درد
که چنان طفلی سخن آغاز کرد

جزو او بی او برای او بگفت
جزو جزوت گفت دارد در نهفت

دست و پا شاهد شوندت ای رهی
منکری را چند دست و پا نهی

ور نباشی مستحق شرح و گفت
ناطقهٔ ناطق ترا دید و بخفت

هر چه رویید از پی محتاج رست
تا بیابد طالبی چیزی که جست

حق تعالی گر سماوات آفرید
از برای دفع حاجات آفرید

هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود

هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتیست آب آنجا رود

آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب از بالا و پست

تا نزاید طفلک نازک گلو
کی روان گردد ز پستان شیر او

رو بدین بالا و پستیها بدو
تا شوی تشنه و حرارت را گرو

بعد از آن بانگ زنبور هوا
بانگ آب جو بنوشی ای کیا

حاجت تو کم نباشد از حشیش
آب را گیری سوی او می‌کشیش

گوش گیری آب را تو می‌کشی
سوی زرع خشک تا یابد خوشی

زرع جان را کش جواهر مضمرست
ابر رحمت پر ز آب کوثرست

تا سقاهم ربهم آید خطاب
تشنه باش الله اعلم بالصواب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۲ »



هم از آن ده یک زنی از کافران
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان

پیش پیغامبر در آمد با خمار
کودکی دو ماه زن را بر کنار

گفت کودک سلم الله علیک
یا رسول الله قد جئنا الیک

مادرش از خشم گفتش هی خموش
کیت افکند این شهادت را بگوش

این کیت آموخت ای طفل صغیر
که زبانت گشت در طفلی جریر

گفت حق آموخت آنگه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل

گفت کو گفتا که بالای سرت
می‌نبینی کن به بالا منظرت

ایستاده بر سر تو جبرئیل
مر مرا گشته به صد گونه دلیل

گفت می‌بینی تو گفتا که بلی
بر سرت تابان چو بدری کاملی

می‌بیاموزد مرا وصف رسول
زان علوم می‌رهاند زین سفول

پس رسولش گفت ای طفل رضیع
چیست نامت باز گو و شو مطیع

گفت نامم پیش حق عبدالعزیز
عبد عزی پیش این یک مشت حیز

من ز عزی پاک و بیزار و بری
حق آنک دادت این پیغامبری

کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر

پس حنوط آن دم ز جنت در رسید
تا دماغ طفل و مادر بو کشید

هر دو می‌گفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برین بوی حنوط

آن کسی را کش معرف حق بود
جامد و نامیش صد صدق زند

آنکسی را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۳ »



اندرین بودند کآواز صلا
مصطفی بشنید از سوی علا

خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آب سرد

هر دو پا شست و به موزه کرد رای
موزه را بربود یک موزه‌ربای

دست سوی موزه برد آن خوش‌خطاب
موزه را بربود از دستش عقاب

موزه را اندر هوا برد او چو باد
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد

در فتاد از موزه یک مار سیاه
زان عنایت شد عقابش نیکخواه

پس عقاب آن موزه را آورد باز
گفت هین بستان و رو سوی نماز

از ضرورت کردم این گستاخیی
من ز ادب دارم شکسته‌شاخیی

وای کو گستاخ پایی می‌نهد
بی ضرورت کش هوا فتوی دهد

پس رسولش شکر کرد و گفت ما
این جفا دیدیم و بود این خود وفا

موزه بربودی و من درهم شدم
تو غمم بردی و من در غم شدم

گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود

گفت دور از تو که غفلت در تو رست
دیدنم آن غیب را هم عکس تست

مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من عکس تست ای مصطفی

عکس نورانی همه روشن بود
عکس ظلمانی همه گلخن بود

عکس عبدالله همه نوری بود
عکس بیگانه همه کوری بود

عکس هر کس را بدان ای جان ببین
پهلوی جنسی که خواهی می‌نشین

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۴ »



عبرتست آن قصه ای جان مر ترا
تا که راضی باشی در حکم خدا

تا که زیرک باشی و نیکوگمان
چون ببینی واقعهٔ بد ناگهان

دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان

زانک گل گر برگ برگش می‌کنی
خنده نگذارد نگردد منثنی

گوید از خاری چرا افتم بغم
خنده را من خود ز خار آورده‌ام

هرچه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا

ما التصوف قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح

آن عقابش را عقابی دان که او
در ربود آن موزه را زان نیک‌خو

تا رهاند پاش را از زخم مار
ای خنک عقلی که باشد بی غبار

گفت لا تاسوا علی ما فاتکم
ان اتی السرحان واردی شاتکم

کان بلا دفع بلاهای بزرگ
و آن زیان منع زیانهای سترگ

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۵ »



گفت موسی را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران

تا بود کز بانگ حیوانات و دد
عبرتی حاصل کنم در دین خود

چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آبست و نان و دمدمه

بوک حیوانات را دردی دگر
باشد از تدبیر هنگام گذر

گفت موسی رو گذر کن زین هوس
کین خطر دارد بسی در پیش و پس

عبرت و بیداری از یزدان طلب
نه از کتاب و از مقال و حرف و لب

گرم‌تر شد مرد زان منعش که کرد
گرم‌تر گردد همی از منع مرد

گفت ای موسی چو نور تو بتافت
هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت

مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد

این زمان قایم مقام حق توی
یاس باشد گر مرا مانع شوی

گفت موسی یا رب این مرد سلیم
سخره کردستش مگر دیو رجیم

گر بیاموزم زیان‌کارش بود
ور نیاموزم دلش بد می‌شود

گفت ای موسی بیاموزش که ما
رد نکردیم از کرم هرگز دعا

گفت یا رب او پشیمانی خورد
دست خاید جامه‌ها را بر درد

نیست قدرت هر کسی را سازوار
عجز بهتر مایهٔ پرهیزکار

فقر ازین رو فخر آمد جاودان
که به تقوی ماند دست نارسان

زان غنا و زان غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد

آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان

آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول

آرزوی گل بود گل‌خواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 45 از 464:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA