انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 46 از 464:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۶ »



گفت یزدان تو بده بایست او
برگشا در اختیار آن دست او

اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه می‌گردد بناخواه این فلک

گردش او را نه اجر و نه عقاب
که اختیار آمد هنر وقت حساب

جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند

تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راه‌زن

زانک کرمنا شد آدم ز اختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار

مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار

زانک مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات

باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید

اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات

در جهان این مدح و شاباش و زهی
ز اختیارست و حفاظ آگهی

جمله رندان چونک در زندان بوند
متقی و زاهد و حق‌خوان شوند

چونک قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل

قدرتت سرمایهٔ سودست هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین

آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار

باز موسی داد پند او را بمهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر

ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۷ »



گفت باری نطق سگ کو بر درست
نطق مرغ خانگی کاهل پرست

گفت موسی هین تو دانی رو رسید
نطق این هر دو شود بر تو پدید

بامدادان از برای امتحان
ایستاد او منتظر بر آستان

خادمه سفره بیفشاند و فتاد
پاره‌ای نان بیات آثار زاد

در ربود آن را خروسی چون گرو
گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو

دانهٔ گندم توانی خورد و من
عاجزم در دانه خوردن در وطن

گندم و جو را و باقی حبوب
می‌توانی خورد و من نه ای طروب

این لب نانی که قسم ماست نان
می‌ربایی این قدر را از سگان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۸ »



پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زینت دگر.
اسپ این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن

مر سگان را عید باشد مرگ اسپ
روزی وافر بود بی جهد و کسپ

اسپ را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد

روز دیگر همچنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود

کای خروس عشوه‌ده چند این دروغ
ظالمی و کاذبی و بی فروغ

اسپ کش گفتی سقط گردد کجاست
کور اخترگوی و محرومی ز راست

گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسپ او جای دگر

اسپ را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران

لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط

زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص

روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس

گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب

چون غلام او بمیرد نانها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا

این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت

شکرها می‌کرد و شادیها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن

تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ س القضا را دوختم

روز دیگر آن سگ محروم گفت
کای خروس ژاژخا کو طاق و جفت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۹ »



چند چند آخر دروغ و مکر تو
خود نپرد جز دروغ از وکر تو

گفت حاشا از من و از جنس من
که بگردیم از دروغی ممتحن

ما خروسان چون مذن راست‌گوی
هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی

پاسبان آفتابیم از درون
گر کنی بالای ما طشتی نگون

پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا

اصل ما را حق پی بانگ نماز
داد هدیه آدمی را در جهاز

گر بناهنگام سهوی‌مان رود
در اذان آن مقتل ما می‌شود

گفت ناهنگام حی عل فلاح
خون ما را می‌کند خوار و مباح

آنک معصوم آمد و پاک از غلط
آن خروس جان وحی آمد فقط

آن غلامش مرد پیش مشتری
شد زیان مشتری آن یکسری

او گریزانید مالش را ولیک
خون خود را ریخت اندر یاب نیک

یک زیان دفع زیانها می‌شدی
جسم و مال ماست جانها را فدا

پیش شاهان در سیاست‌گستری
می‌دهی تو مال و سر را می‌خری

اعجمی چون گشته‌ای اندر قضا
می‌گریزانی ز داور مال را

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۰ »



لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین

صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت

پاره‌های نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام

گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک

مرگ اسپ و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام

از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت

این ریاضتهای درویشان چراست
کان بلا بر تن بقای جانهاست

تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی

دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل

آنک بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا

یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت

کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر

تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست

این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض

صد متاع خوب عرضه می‌کنند
واندرون دل عوضها می‌تنند

یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین

بی طمع نشنیده‌ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام

جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا بجا و کو بکو

از دهان آدمی خوش‌مشام
هم پیام حق شنودم هم سلام

وین سلام باقیان بر بوی آن
من همی‌نوشم به دل خوشتر ز جان

زان سلام او سلام حق شدست
کآتش اندر دودمان خود زدست

مرده است از خود شده زنده برب
زان بود اسرار حقش در دو لب

مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست

گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
می‌شنود او از خروسش آن حدیث

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۱ »



چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت
بر در موسی کلیم الله رفت

رو همی‌مالید در خاک او ز بیم
که مرا فریاد رس زین ای کلیم

گفت رو بفروش خود را و بره
چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه

بر مسلمانان زیان انداز تو
کیسه و همیانها را کن دوتو

من درون خشت دیدم این قضا
که در آیینه عیان شد مر ترا

عاقل اول بیند آخر را بدل
اندر آخر بیند از دانش مقل

باز زاری کرد کای نیکوخصال
مر مرا در سر مزن در رو ممال

از من آن آمد که بودم ناسزا
ناسزایم را تو ده حسن الجزا

گفت تیری جست از شست ای پسر
نیست سنت کید آن واپس به سر

لیک در خواهم ز نیکوداوری
تا که ایمان آن زمان با خود بری

چونک ایمان برده باشی زنده‌ای
چونک با ایمان روی پاینده‌ای

هم در آن دم حال بر خواجه بگشت
تا دلش شوریده و آوردند طشت

شورش مرگست نه هیضهٔ طعام
قی چه سودت دارد ای بدبخت خام

چار کس بردند تا سوی وثاق
ساق می‌مالید او بر پشت ساق

پند موسی نشنوی شوخی کنی
خویشتن بر تیغ پولادی زنی

شرم ناید تیغ را از جان تو
آن تست این ای برادر آن تو

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۲ »



موسی آمد در مناجات آن سحر
کای خدا ایمان ازو مستان مبر

پادشاهی کن برو بخشا که او
سهو کرد و خیره‌رویی و غلو

گفتمش این علم نه درخورد تست
دفع پندارید گفتم را و سست

دست را بر اژدها آنکس زند
که عصا را دستش اژدرها کند

سر غیب آن را سزد آموختن
که ز گفتن لب تواند دوختن

درخور دریا نشد جز مرغ آب
فهم کن والله اعلم بالصواب

او به دریا رفت و مرغ‌آبی نبود
گشت غرقه دست گیرش ای ودود

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۳ »



گفت بخشیدم بدو ایمان نعم
ور تو خواهی این زمان زنده‌ش کنم

بلک جمله مردگان خاک را
این زمان زنده کنم بهر ترا

گفت موسی این جهان مردنست
آن جهان انگیز کانجا روشنست

این فناجا چون جهان بود نیست
بازگشت عاریت بس سود نیست

رحمتی افشان بر ایشان هم کنون
در نهان‌خانهٔ لدینا محضرون

تابدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وبال

پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری

ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار

چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت ز امر کن

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۴ »



آن زنی هر سال زاییدی پسر
بیش از شش مه نبودی عمرور

یاسه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای اله

نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح

پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر

بیست فرزند این‌چنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت

تا شبی بنمود او را جنتی
باقیی سبزی خوشی بی ضنتی

باغ گفتم نعمت بی‌کیف را
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها

ورنه لا عین رات چه جای باغ
گفت نور غیب را یزدان چراغ

مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آنک او حیران بود

حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد

دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوب‌کیش

بعد از آن گفتند کین نعمت وراست
کو بجان بازی بجز صادق نخاست

خدمت بسیار می‌بایست کرد
مر ترا تا بر خوری زین چاشت‌خورد

چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبتها عوض دادت خدا

گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون

اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش

گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد

تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید

مغز هر میوه بهست از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش

مغز نغزی دارد آخر آدمی
یکدمی آن را طلب گر زان دمی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۵ »



اندر آخر حمزه چون در صف شدی
بی زره سرمست در غزو آمدی

سینه باز و تن برهنه پیش پیش
در فکندی در صف شمشیر خویش

خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هزبر صف‌شکن شاه فحول

نه تو لا تلقوا بایدیکم الی
تهلکه خواندی ز پیغام خدا

پس چرا تو خویش را در تهلکه
می در اندازی چنین در معرکه

چون جوان بودی و زفت و سخت‌زه
تو نمی‌رفتی سوی صف بی زره

چون شدی پیر و ضعیف و منحنی
پرده‌های لا ابالی می‌زنی

لا ابالی‌وار با تیغ و سنان
می‌نمایی دار و گیر و امتحان

تیغ حرمت می‌ندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ و تیر را

زین نسق غمخوارگان بی‌خبر
پند می‌دادند او را از غیر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 46 از 464:  « پیشین  1  ...  45  46  47  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA