انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 47 از 464:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۶ »



گفت حمزه چونک بودم من جوان
مرگ می‌دیدم وداع این جهان

سوی مردن کس برغبت کی رود
پیش اژدرها برهنه کی شود

لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون

از برون حس لشکرگاه شاه
پر همی‌بینم ز نور حق سپاه

خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آنک کرد بیدارم ز خواب

آنک مردن پیش چشمش تهلکه‌ست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست

و آنک مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مرورا در خطاب

الحذر ای مرگ‌بینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا

الصلا ای لطف‌بینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا

هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی

مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست

پیش ترک آیینه را خوش رنگیست
پیش زنگی آینه هم زنگیست

آنک می‌ترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار

روی زشت تست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ

از تو رستست ار نکویست ار بدست
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست

گر بخاری خسته‌ای خود کشته‌ای
ور حریر و قزدری خود رشته‌ای

دانک نبود فعل همرنگ جزا
هیچ خدمت نیست همرنگ عطا

مزد مزدوران نمی‌ماند بکار
کان عرض وین جوهرست و پایدار

آن همه سختی و زورست و عرق
وین همه سیمست و زرست و طبق

گر ترا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی

تو همی‌گویی که من آزاده‌ام
بر کسی من تهمتی ننهاده‌ام

تو گناهی کرده‌ای شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر

او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را بعود

نه جزای آن زنا بود این بلا
چوب کی ماند زنا را در خلا

مار کی ماند عصا را ای کلیم
درد کی ماند دوا را ای حکیم

تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی

یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چونست این اعجاب تو

هیچ ماند آب آن فرزند را
هیچ ماند نیشکر مر قند را

چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت

چونک پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق

حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهٔ مرغ بادست و هوا

چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات

آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر تست و ود

ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین

این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند

این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر ترا فرمان نمود

هر طرف خواهی روانش می‌کنی
آن صفت چون بد چنانش می‌کنی

چون منی تو که در فرمان تست
نسل آن در امر تو آیند چست

می‌دود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردی‌اش گرو

آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر تست آن جوها روان

آن درختان مر ترا فرمان‌برند
کان درختان از صفاتت با برند

چون به امر تست اینجا این صفات
پس در امر تست آنجا آن جزات

چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست

چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی

آتشت اینجا چو آدم سوز بود
آنچ از وی زاد مرد افروز بود

آتش تو قصد مردم می‌کند
نار کز وی زاد بر مردم زند

آن سخنهای چو مار و کزدمت
مار و کزدم گشت و می‌گیرد دمت

اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار

وعدهٔ فردا و پس‌فردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو

منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جان‌گداز

کآسمان را منتظر می‌داشتی
تخم فردا ره روم می‌کاشتی

خشم تو تخم سعیر دوزخست
هین بکش این دوزخت را کین فخست

کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور

گر تو بی نوری کنی حلمی بدست
آتشت زنده‌ست و در خاکسترست

آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین

تا نبینی نور دین آمن مباش
کاتش پنهان شود یک روز فاش

نور آبی دان و هم در آب چفس
چونک داری آب از آتش مترس

آب آتش را کشد کآتش به خو
می‌بسوزد نسل و فرزندان او

سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا ترا در آب حیوانی کشند

مرغ خاکی مرغ آبی هم‌تنند
لیک ضدانند آب و روغنند

هر یکی مر اصل خود را بنده‌اند
احتیاطی کن بهم ماننده‌اند

همچنانک وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست

هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را می‌ستایند ای امیر

گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس

ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۷ »



آن یکی یاری پیمبر را بگفت
که منم در بیعها با غبن جفت

مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحرست و ز راهم می‌برد

گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار

که تانی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین

پیش سگ چون لقمه نان افکنی
بو کند آنگه خورد ای معتنی

او ببینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد

با تانی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها

ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون

آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام

گرچه قادر بود کاندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس

عیسی قادر بود کو از یک دعا
بی توقف بر جهاند مرده را

خالق عیسی بنتواند که او
بی توقف مردم آرد تو بتو

این تانی از پی تعلیم تست
که طلب آهسته باید بی سکست

جو یکی کوچک که دایم می‌رود
نه نجس گردد نه گنده می‌شود

زین تانی زاید اقبال و سرور
این تانی بیضه دولت چون طیور

مرغ کی ماند به بیضه‌ای عنید
گرچه از بیضه همی آید پدید

باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها
مرغها زایند اندر انتها

بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دورست ره

دانهٔ آبی به دانه سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز

برگها هم‌رنگ باشد در نظر
میوه‌ها هر یک بود نوعی دگر

برگهای جسمها ماننده‌اند
لیک هر جانی بریعی زنده‌اند

خلق در بازار یکسان می‌روند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند

همچنان در مرگ یکسان می‌رویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۸ »



چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال

جفت او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نه نه وا طرب

تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست

این همی گفت و رخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت

تاب رو و چشم پر انوار او
می گواهی داد بر گفتار او

هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا

مردم نادیده باشد رو سیاه
مردم دیده بود مرآت ماه

خود کی بیند مردم دیدهٔ ترا
در جهان جز مردم دیده‌فزا

چون به غیر مردم دیده‌ش ندید
پس به غیر او کی در رنگش رسید

پس جز او جمله مقلد آمدند
در صفات مردم دیده بلند

گفت جفتش الفراق ای خوش‌خصال
گفت نه نه الوصالست الوصال

گفت جفت امشب غریبی می‌روی
از تبار و خویش غایب می‌شوی

گفت نه نه بلک امشب جان من
می‌رسد خود از غریبی در وطن

گفت رویت را کجا بینیم ما
گفت اندر حلقهٔ خاص خدا

حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست

اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور می‌تابد چو در حلقه نگین

گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ

کرد ویران تا کند معمورتر
قومم انبه بود و خانه مختصر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۹ »



من چو آدم بودم اول حبس کرب
پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب

من گدا بودم درین خانه چو چاه
شاه گشتم قصر باید بهر شاه

قصرها خود مر شهان را مانسست
مرده را خانه و مکان گوری بسست

انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان

مردگان را این جهان بنمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر

گر نبودی تنگ این افغان ز چیست
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست

در زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد

ظالم از ظلم طبیعت باز رست
مرد زندانی ز فکر حبس جست

این زمین و آسمان بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مناخ

جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ
خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۷۰ »



همچو گرمابه که تفسیده بود
تنگ آیی جانت پخسیده شود

گرچه گرمابه عریضست و طویل
زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل

تا برون نایی بنگشاید دلت
پس چه سود آمد فراخی منزلت

یا که کفش تنگ پوشی ای غوی
در بیابان فراخی می‌روی

آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت

هر که دید او مر ترا از دور گفت
کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت

او نداند که تو همچون ظالمان
از برون در گلشنی جان در فغان

خواب تو آن کفش بیرون کردنست
که زمانی جانت آزاد از تنست

اولیا را خواب ملکست ای فلان
همچو آن اصحاب کهف اندر جهان

خواب می‌بینند و آنجا خواب نه
در عدم در می‌روند و باب نه

خانهٔ تنگ و درون جان چنگ‌لوک
کرد ویران تا کند قصر ملوک

چنگ‌لوکم چون جنین اندر رحم
نه‌مهه گشتم شد این نقلان مهم

گر نباشد درد زه بر مادرم
من درین زندان میان آذرم

مادر طبعم ز درد مرگ خویش
می‌کند ره تا رهد بره ز میش

تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این بره گبز

درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود

حامله گریان ز زه کاین المناص
و آن جنین خندان که پیش آمد خلاص

هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات

هر یکی از درد غیری غافل اند
جز کسانی که نبیه و کامل‌اند

آنچ کوسه داند از خانهٔ کسان
بلمه از خانه خودش کی داند آن

آنچ صاحب‌دل بداند حال تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۷۱ »



غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بد

چون زمین برخاست از جو فلک
نه شب و نه سایه باشد نه دلک

هر کجا سایه‌ست و شب یا سایگه
از زمین باشد نه از افلاک و مه

دود پیوسته هم از هیزم بود
نه ز آتشهای مستنجم بود

وهم افتد در خطا و در غلط
عقل باشد در اصابتها فقط

هر گرانی و کسل خود از تنست
جان ز خفت جمله در پریدنست

روی سرخ از غلبه خونها بود
روی زرد از جنبش صفرا بود

رو سپید از قوت بلغم بود
باشد از سودا که رو ادهم بود

در حقیقت خالق آثار اوست
لیک جز علت نبیند اهل پوست

مغز کو از پوستها آواره نیست
از طبیب و علت او را چاره نیست

چون دوم بار آدمی‌زاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد

علت اولی نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او

می‌پرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تتق

بلک بیرون از افق وز چرخها
بی مکان باشد چو ارواح و نهی

بل عقول ماست سایه‌های او
می‌فتد چون سایه‌ها در پای او

مجتهد هر گه که باشد نص‌شناس
اندر آن صورت نیندیشد قیاس

چون نیابد نص اندر صورتی
از قیاس آنجا نماید عبرتی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۷۲ »



نص وحی روح قدسی دان یقین
وان قیاس عقل جزوی تحت این

عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر

لیک جان در عقل تاثیری کند
زان اثر آن عقل تدبیری کند

نوح‌وار ار صدقی زد در تو روح
کو یم و کشتی و کو طوفان نوح

عقل اثر را روح پندارد ولیک
نور خور از قرص خور دورست نیک

زان به قرصی سالکی خرسند شد
تا ز نورش سوی قرص افکند شد

زانک این نوری که اندر سافل است
نیست دایم روز و شب او آفل است

وانک اندر قرص دارد باش و جا
غرقهٔ آن نور باشد دایما

نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب

این‌چنین کس اصلش از افلاک بود
یا مبدل گشت گر از خاک بود

زانک خاکی را نباشد تاب آن
که زند بر وی شعاعش جاودان

گر زند بر خاک دایم تاب خور
آنچنان سوزد که ناید زو ثمر

دایم اندر آب کار ماهی است
مار را با او کجا همراهی است

لیک در که مارهای پر فن‌اند
اندرین یم ماهییها می‌کنند

مکرشان گر خلق را شیدا کند
هم ز دریا تاسه‌شان رسوا کند

واندرین یم ماهیان پر فن‌اند
مار را از سحر ماهی می‌کنند

ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال

بس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آنجا رفت و نیکوفال شد

تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین ناتمام.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۷۳ »



بر ملولان این مکرر کردنست
نزد من عمر مکرر بردنست

شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود

گر هزاران طالب‌اند و یک ملول
از رسالت باز می‌ماند رسول

این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیل‌خو

نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان

تا ادبهاشان بجاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری

کی رسانند آن امانت را بتو
تا نباشی پیششان راکع دوتو

هر ادبشان کی همی‌آید پسند
کامدند ایشان ز ایوان بلند

نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی

لیک با بی‌رغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر

اسپ خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان

فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسپش اندر خندق آتش جهد

گرم گرداند فرس را آنچنان
که کند آهنگ اوج آسمان

چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته

گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند

خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحب‌قدم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۷۴ »



اسپ داند بانگ و بوی شیر را
گر چه حیوانست الا نادرا

بل عدو خویش را هر جانور
خود بداند از نشان و از اثر

روز خفاشک نیارد بر پرید
شب برون آمد چو دزدان و چرید

از همه محروم‌تر خفاش بود
که عدو آفتاب فاش بود

نه تواند در مصافش زخم خورد
نه بنفرین تاندش مهجور کرد

آفتابی که بگرداند قفاش
از برای غصه و قهر خفاش

غایت لطف و کمال او بود
گرنه خفاشش کجا مانع شود

دشمنی گیری بحد خویش گیر
تا بود ممکن که گردانی اسیر

قطره با قلزم چو استیزه کند
ابلهست او ریش خود بر می‌کند

حیلت او از سبالش نگذرد
چنبرهٔ حجرهٔ قمر چون بر درد

با عدو آفتاب این بد عتاب
ای عدو آفتاب آفتاب

ای عدو آفتابی کز فرش
می‌بلرزد آفتاب و اخترش

تو عدو او نه‌ای خصم خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی

ای عجب از سوزشت او کم شود
یا ز درد سوزشت پر غم شود

رحمتش نه رحمت آدم بود
که مزاج رحم آدم غم بود

رحمت مخلوق باشد غصه‌ناک
رحمت حق از غم و غصه‌ست پاک

رحمت بی‌چون چنین دان ای پدر
ناید اندر وهم از وی جز اثر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۷۵ »



ظاهرست آثار و میوهٔ رحمتش
لیک کی داند جز او ماهیتش

هیچ ماهیات اوصاف کمال
کس نداند جز بثار و مثال

طفل ماهیت نداند طمث را
جز که گویی هست چون حلوا ترا

کی بود ماهیت ذوق جماع
مثل ماهیات حلوا ای مطاع

لیک نسبت کرد از روی خوشی
با تو آن عاقل چو تو کودک‌وشی

تا بداند کودک آن را از مثال
گر نداند ماهیت یا عین حال

پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست

گر کسی گوید که دانی نوح را
آن رسول حق و نور روح را

گر بگویی چون ندانم کان قمر
هست از خورشید و مه مشهورتر

کودکان خرد در کتابها
و آن امامان جمله در محرابها

نام او خوانند در قرآن صریح
قصه‌اش گویند از ماضی فصیح

راست‌گو دانیش تو از روی وصف
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف

ور بگویی من چه دانم نوح را
همچو اویی داند او را ای فتی

مور لنگم من چه دانم فیل را
پشه‌ای کی داند اسرافیل را

این سخن هم راستست از روی آن
که بماهیت ندانیش ای فلان

عجز از ادراک ماهیت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو

زانک ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان

در وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو

چونک آن مخفی نماند از محرمان
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان

عقل بحثی گوید این دورست و گو
بی ز تاویل محالی کم شنو

قطب گوید مر ترا ای سست‌حال
آنچ فوق حال تست آید محال

واقعاتی که کنونت بر گشود
نه که اول هم محالت می‌نمود

چون رهانیدت ز ده زندان کرم
تیه را بر خود مکن حبس ستم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 47 از 464:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA