انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 50 از 464:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۹۶ »



گفت پیغامبر که ان فی البیان
سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان

هین مکن جلدی برو ای بوالکرم
مسجد و ما را مکن زین متهم

که بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی

که بتاسانید او را ظالمی
بر بهانهٔ مسجد او بد سالمی

تا بهانهٔ قتل بر مسجد نهد
چونک بدنامست مسجد او جهد

تهمتی بر ما منه ای سخت‌جان
که نه‌ایم آمن ز مکر دشمنان

هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را بگز

چون تو بسیاران بلافیده ز بخت
ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت

هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۹۷ »



گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لا حولی ضعیف آید پیم

کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان می‌زدی

تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بی خوف گشت

چونک سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم

با سپاهی همچو استارهٔ اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملک‌گیر

اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختیی بد پیش‌رو همچون خروس

بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
می‌زدی اندر رجوع و در طلب

اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر

عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبلست با آنشست خو

پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل

عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا

خود تبوراکست این تهدیدها
پیش آنچ دیده است این دیدها

ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی درین ره بیستم

من چو اسماعیلیانم بی‌حذر
بل چو اسمعیل آزادم ز سر

فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا

گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف

هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض

جمله در بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند

زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید ببذل آید مصر

چون ببیند کاله‌ای در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش

گرم زان ماندست با آن کو ندید
کاله‌های خویش را ربح و مزید

همچنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف

تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز

لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفل‌زا

این تصور وین تخیل لعبتست
تا تو طفلی پس بدانت حاجتست

چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال

نیست محرم تا بگویم بی‌نفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق

مال و تن برف‌اند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتری

برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت

وین عجب ظنست در تو ای مهین
که نمی‌پرد به بستان یقین

هر گمان تشنهٔ یقینست ای پسر
می‌زند اندر تزاید بال و پر

چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود

زانک هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن

علم جویای یقین باشد بدان
و آن یقین جویای دیدست و عیان

اندر الهیکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون

می‌کشد دانش ببینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم

دید زاید از یقین بی امتهال
آنچنانک از ظن می‌زاید خیال

اندر الهیکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین

از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمی‌گردد سرم

چون دهانم خورد از حلوای او
چشم‌روشن گشتم و بینای او

پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم

آنچ گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد

آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد
و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد

آنچ نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل

آنچ ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت

مر زبان را داد صد افسون‌گری
وانک کان را داد زر جعفری

چون در زرادخانه باز شد
غمزه‌های چشم تیرانداز شد

بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد

عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست

من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتش‌کشی‌ام اضطراب

چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخت‌رو پشت من اوست

هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم

همچو روی آفتاب بی‌حذر
گشت رویش خصم‌سوز و پرده‌در

هر پیمبر سخت‌رو بد در جهان
یکسواره کوفت بر جیش شهان

رو نگردانید از ترس و غمی
یک‌تنه تنها بزد بر عالمی

سنگ باشد سخت‌رو و چشم‌شوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ

کان کلوخ از خشت‌زن یک‌لخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد

گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب

کلکم راع نبی چون راعیست
خلق مانند رمه او ساعیست

از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد

گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهرست آن که دارد بر همه

هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که ترا غمگین کنم غمگین مشو

من ترا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم

تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو

نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی

حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بی‌کسی

چاره می‌جوید پی من درد تو
می‌شنودم دوش آه سرد تو

من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار

تا ازین گرداب دوران وا رهی
بر سر گنج وصالم پا نهی

لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر

آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۹۸ »



بنگر اندر نخودی در دیگ چون
می‌جهد بالا چو شد ز آتش زبون

هر زمان نخود بر آید وقت جوش
بر سر دیگ و برآرد صد خروش

که چرا آتش به من در می‌زنی
چون خریدی چون نگونم می‌کنی

می‌زند کفلیز کدبانو که نی
خوش بجوش و بر مجه ز آتش‌کنی

زان نجوشانم که مکروه منی
بلک تا گیری تو ذوق و چاشنی

تا غذی گردی بیامیزی بجان
بهرخواری نیستت این امتحان

آب می‌خوردی به بستان سبز و تر
بهراین آتش بدست آن آب خور

رحمتش سابق بدست از قهر زان
تا ز رحمت گردد اهل امتحان

رحمتش بر قهر از آن سابق شدست
تا که سرمایهٔ وجود آید بدست

زانک بی‌لذت نروید لحم و پوست
چون نروید چه گدازد عشق دوست

زان تقاضا گر بیاید قهرها
تا کنی ایثار آن سرمایه را

باز لطف آید برای عذر او
که بکردی غسل و بر جستی ز جو

گوید ای نخود چریدی در بهار
رنج مهمان تو شد نیکوش دار

تا که مهمان باز گردد شکر ساز
پیش شه گوید ز ایثار تو باز

تا به جای نعمتت منعم رسد
جمله نعمتها برد بر تو حسد

من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک

سر به پیش قهر نه دل بر قرار
تا ببرم حلقت اسمعیل‌وار

سر ببرم لیک این سر آن سریست
کز بریده گشتن و مردن بریست

لیک مقصود ازل تسلیم تست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست

ای نخود می‌جوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند ترا

اندر آن بستان اگر خندیده‌ای
تو گل بستان جان و دیده‌ای

گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی

شو غذی و قوت و اندیشه‌ها
شیر بودی شیر شو در بیشه‌ها

از صفاتش رسته‌ای والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چست

ز ابر و خورشید و ز گردون آمدی
پس شدی اوصاف و گردون بر شدی

آمدی در صورت باران و تاب
می‌روی اندر صفات مستطاب

جزو شید و ابر و انجمها بدی
نفس و فعل و قول و فکرتها شدی

هستی حیوان شد از مرگ نبات
راست آمد اقتلونی یا ثقات

چون چنین بردیست ما را بعد مات
راست آمد ان فی قتلی حیات

فعل و قول و صدق شد قوت ملک
تا بدین معراج شد سوی فلک

آنچنان کان طعمه شد قوت بشر
از جمادی بر شد و شد جانور

این سخن را ترجمهٔ پهناوری
گفته آید در مقام دیگری

کاروان دایم ز گردون می‌رسد
تا تجارت می‌کند وا می‌رود

پس برو شیرین و خوش با اختیار
نه بتلخی و کراهت دزدوار

زان حدیث تلخ می‌گویم ترا
تا ز تلخیها فرو شویم ترا

ز آب سرد انگور افسرده رهد
سردی و افسردگی بیرون نهد

تو ز تلخی چونک دل پر خون شوی
پس ز تلخیها همه بیرون روی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۹۹ »



سگ شکاری نیست او را طوق نیست
خام و ناجوشیده جز بی‌ذوق نیست

گفت نخود چون چنینست ای ستی
خوش بجوشم یاریم ده راستی

تو درین جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش می‌زنی

همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ
تا نبینم خواب هندستان و باغ

تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهی یابم در آن آغوش من

زانک انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواب‌بین یاغی شود

پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۰۰ »



آن ستی گوید ورا که پیش ازین
من چو تو بودم ز اجزای زمین

چون بنوشیدم جهاد آذری
پس پذیرا گشتم و اندر خوری

مدتی جوشیده‌ام اندر زمن
مدتی دیگر درون دیگ تن

زین دو جوشش قوت حسها شدم
روح گشتم پس ترا استا شدم

در جمادی گفتمی زان می‌دوی
تا شوی علم و صفات معنوی

چون شدم من روح پس بار دگر
جوش دیگر کن ز حیوانی گذر

از خدا می‌خواه تا زین نکته‌ها
در نلغزی و رسی در منتها

زانک از قرآن بسی گمره شدند
زان رسن قومی درون چه شدند

مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون ترا سودای سربالا نبود

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۰۱ »



آن غریب شهر سربالا طلب
گفت می‌خسپم درین مسجد بشب

مسجدا گر کربلای من شوی
کعبهٔ حاجت‌روای من شوی

هین مرا بگذار ای بگزیده دار
تا رسن‌بازی کنم منصوروار

گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل
می‌نخواهد غوث در آتش خلیل

جبرئیلا رو که من افروخته
بهترم چون عود و عنبر سوخته

جبرئیلا گر چه یاری می‌کنی
چون برادر پاس داری می‌کنی

ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم

جان حیوانی فزاید از علف
آتشی بود و چو هیزم شد تلف

گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابد معمور و هم عامر بدی

باد سوزانت این آتش بدان
پرتو آتش بود نه عین آن

عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو و سایهٔ ویست اندر زمین

لاجرم پرتو نپاید ز اضطراب
سوی معدن باز می‌گردد شتاب

قامت تو بر قرار آمد بساز
سایه‌ات کوته دمی یکدم دراز

زانک در پرتو نیابد کس ثبات
عکسها وا گشت سوی امهات

هین دهان بر بند فتنه لب گشاد
خشک آر الله اعلم بالرشاد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۰۲ »



پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد
دود و گندی آمد از اهل حسد

من نمی‌رنجم ازین لیک این لگد
خاطر ساده‌دلی را پی کند

خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی

که ز قرآن گر نبیند غیر قال
این عجب نبود ز اصحاب ضلال

کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی می‌نیابد چشم کور

خربطی ناگاه از خرخانه‌ای
سر برون آورد چون طعانه‌ای

کین سخن پستست یعنی مثنوی
قصه پیغامبرست و پی‌روی

نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند

از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا

شرح و حد هر مقام و منزلی
که بپر زو بر پرد صاحب‌دلی

چون کتاب الله بیامد هم بر آن
این چنین طعنه زدند آن کافران

که اساطیرست و افسانهٔ نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند

کودکان خرد فهمش می‌کنند
نیست جز امر پسند و ناپسند

ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش
ذکر یعقوب و زلیخا و غمش

ظاهرست و هرکسی پی می‌برد
کو بیان که گم شود در وی خرد

گفت اگر آسان نماید این به تو
این چنین آسان یکی سوره بگو

جنتان و انستان و اهل کار
گو یکی آیت ازین آسان بیار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۰۳ »



حرف قرآن را بدان که ظاهریست
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست

زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم

بطن چارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بی‌نظیر بی‌ندید

تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین

ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست

مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۰۴ »



آنک گویند اولیا در که بوند
تا ز چشم مردمان پنهان شوند

پیش خلق ایشان فراز صد که‌اند
گام خود بر چرخ هفتم می‌نهند

پس چرا پنهان شود که‌جو بود
کو ز صد دریا و که زان سو بود

حاجتش نبود به سوی که گریخت
کز پیش کرهٔ فلک صد نعل ریخت

چرخ گردید و ندید او گرد جان
تعزیت‌جامه بپوشید آسمان

گر به ظاهر آن پری پنهان بود
آدمی پنهان‌تر از پریان بود

نزد عاقل زان پری که مضمرست
آدمی صد بار خود پنهان‌ترست

آدمی نزدیک عاقل چون خفیست
چون بود آدم که در غیب او صفیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۰۵ »



آدمی همچون عصای موسی‌است
آدمی همچون فسون عیسی‌است

در کف حق بهر داد و بهر زین
قلب مومن هست بین اصبعین

ظاهرش چوبی ولیکن پیش او
کون یک لقمه چو بگشاید گلو

تو مبین ز افسون عیسی حرف و صوت
آن ببین کز وی گریزان گشت موت

تو مبین ز افسونش آن لهجات پست
آن نگر که مرده بر جست و نشست

تو مبین مر آن عصا را سهل یافت
آن ببین که بحر خضرا را شکافت

تو ز دوری دیده‌ای چتر سیاه
یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه

تو ز دوری می‌نبینی جز که گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد

دیده‌ها را گرد او روشن کند
کوهها را مردی او بر کند

چون بر آمد موسی از اقصای دشت
کوه طور از مقدمش رقاص گشت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 50 از 464:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA