انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 57 از 464:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۳۸ »



قصهٔ راز حلیمه گویمت
تا زداید داستان او غمت

مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد

می‌گریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد

چون همی آورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم

از هوا بشنید بانگی کای حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم

ای حطیم امروز آید بر تو زود
صد هزاران نور از خورشید جود

ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت

ای حطیم امروز بی‌شک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی

جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق

گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا

شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا

مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو

چشم می‌انداخت آن دم سو به سو
که کجا است این شه اسرارگو

کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
می‌رسد یا رب رساننده کجاست

چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان هم‌چو شاخ بید شد

باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید

حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش

سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که کی بر دردانه‌ام غارت گماشت

مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم که آنجا کودکیست

ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران

سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
که اختران گریان شدند از گریه‌اش

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۳۹ »



پیرمردی پیشش آمد با عصا
کای حلیمه چه فتاد آخر ترا

که چنین آتش ز دل افروختی
این جگرها را ز ماتم سوختی

گفت احمد را رضیعم معتمد
پس بیاوردم که بسپارم به جد

چون رسیدم در حطیم آوازها
می‌رسید و می‌شنیدم از هوا

من چو آن الحان شنیدم از هوا
طفل را بنهادم آنجا زان صدا

تا ببینم این ندا آواز کیست
که ندایی بس لطیف و بس شهیست

نه از کسی دیدم بگرد خود نشان
نه ندا می منقطع شد یک زمان

چونک واگشتم ز حیرتهای دل
طفل را آنجا ندیدم وای دل

گفتش ای فرزند تو انده مدار
که نمایم مر ترا یک شهریار

که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل

پس حلیمه گفت ای جانم فدا
مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا

هین مرا بنمای آن شاه نظر
کش بود از حال طفل من خبر

برد او را پیش عزی کین صنم
هست در اخبار غیبی مغتنم

ما هزاران گم شده زو یافتیم
چون به خدمت سوی او بشتافتیم

پیر کرد او را سجود و گفت زود
ای خداوند عرب ای بحر جود

گفت ای عزی تو بس اکرامها
کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها

بر عرب حقست از اکرام تو
فرض گشته تا عرب شد رام تو

این حلیمهٔ سعدی از اومید تو
آمد اندر ظل شاخ بید تو

که ازو فرزند طفلی گم شدست
نام آن کودک محمد آمدست

چون محمد گفت آن جمله بتان
سرنگون گشت و ساجد آن زمان

که برو ای پیر این چه جست و جوست
آن محمد را که عزل ما ازوست

ما نگون و سنگسار آییم ازو
ما کساد و بی‌عیار آییم ازو

آن خیالاتی که دیدندی ز ما
وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مر تیمم را درید

دور شو ای پیر فتنه کم فروز
هین ز رشک احمدی ما را مسوز

دور شو بهر خدا ای پیر تو
تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

این چه دم اژدها افشردنست
هیچ دانی چه خبر آوردنست

زین خبر جوشد دل دریا و کان
زین خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنید از سنگها پیر این سخن
پس عصا انداخت آن پیر کهن

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا
پیر دندانها به هم بر می‌زدی

آنچنان که اندر زمستان مرد عور
او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور

چون در آن حالت بدید او پیر را
زان عجب گم کرد زن تدبیر را

گفت پیر اگر چه من در محنتم
حیرت اندر حیرت اندر حیرتم

ساعتی بادم خطیبی می‌کند
ساعتی سنگم ادیبی می‌کند

باد با حرفم سخنها می‌دهد
سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان
غیبیان سبز پر آسمان

از کی نالم با کی گویم این گله
من شدم سودایی اکنون صد دله

غیرتش از شرح غیبم لب ببست
این قدر گویم که طفلم گم شدست

گر بگویم چیز دیگر من کنون
خلق بندندم به زنجیر جنون

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش
سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلک عالم یاوه گردد اندرو

هر زمان از رشک غیرت پیش و پس
صد هزاران پاسبانست و حرس

آن ندیدی کان بتان ذو فنون
چون شدند از نام طفلت سرنگون

این عجب قرنیست بر روی زمین
پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

سنگ بی‌جرمست در معبودیش
تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش

او که مضطر این چنین ترسان شدست
تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۰ »



چون خبر یابید جد مصطفی
از حلیمه وز فغانش بر ملا

وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها
که بمیلی می‌رسید از وی صدا

زود عبدالمطلب دانست چیست
دست بر سینه همی‌زد می‌گریست

آمد از غم بر در کعبه بسوز
کای خبیر از سر شب وز راز روز

خویشتن را من نمی‌بینم فنی
تا بود هم‌راز تو هم‌چون منی

خویشتن را من نمی‌بینم هنر
تا شوم مقبول این مسعود در

یا سر و سجدهٔ مرا قدری بود
یا باشکم دولتی خندان شود

لیک در سیمای آن در یتیم
دیده‌ام آثار لطفت ای کریم

که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست
ما همه مسیم و احمد کیمیاست

آن عجایبها که من دیدم برو
من ندیدم بر ولی و بر عدو

آنک فضل تو درین طفلیش داد
کس نشان ندهد به صد ساله جهاد

چون یقین دیدم عنایتهای تو
بر وی او دریست از دریای تو

من هم او را می شفیع آرم به تو
حال او ای حال‌دان با من بگو

از درون کعبه آمد بانگ زود
که هم‌اکنون رخ به تو خواهد نمود

با دو صد اقبال او محظوظ ماست
با دو صد طلب ملک محفوظ ماست

ظاهرش را شهرهٔ گیهان کنیم
باطنش را از همه پنهان کنیم

زر کان بود آب و گل ما زرگریم
که گهش خلخال و گه خاتم بریم

گه حمایلهای شمشیرش کنیم
گاه بند گردن شیرش کنیم

گه ترنج تخت بر سازیم ازو
گاه تاج فرقهای ملک‌جو

عشقها داریم با این خاک ما
زانک افتادست در قعدهٔ رضا

گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم
گه هم او را پیش شه شیدا کنیم

صد هزاران عاشق و معشوق ازو
در فغان و در نفیر و جست و جو

کار ما اینست بر کوری آن
که به کار ما ندارد میل جان

این فضیلت خاک را زان رو دهیم
که نواله پیش بی‌برگان نهیم

زانک دارد خاک شکل اغبری
وز درون دارد صفات انوری

ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ

ظاهرش گوید که ما اینیم و بس
باطنش گوید نکو بین پیش و پس

ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست
باطنش گوید که بنماییم بیست

ظاهرش با باطنش در چالش‌اند
لاجرم زین صبر نصرت می‌کشند

زین ترش‌رو خاک صورتها کنیم
خندهٔ پنهانش را پیدا کنیم

زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست
در درونش صد هزاران خنده‌هاست

کاشف السریم و کار ما همین
کین نهانها را بر آریم از کمین

گرچه دزد از منکری تن می‌زند
شحنه آن از عصر پیدا می‌کند

فضلها دزدیده‌اند این خاکها
تا مقر آریمشان از ابتلا

بس عجب فرزند کو را بوده است
لیک احمد بر همه افزوده است

شد زمین و آسمان خندان و شاد
کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد

می‌شکافد آسمان از شادیش
خاک چون سوسن شده ز آزادیش

ظاهرت با باطنت ای خاک خوش
چونک در جنگ‌اند و اندر کش‌مکش

هر که با خود بهر حق باشد به جنگ
تا شود معنیش خصم بو و رنگ

ظلمتش با نور او شد در قتال
آفتاب جانش را نبود زوال

هر که کوشد بهر ما در امتحان
پشت زیر پایش آرد آسمان

ظاهرت از تیرگی افغان کنان
باطن تو گلستان در گلستان

قاصد او چون صوفیان روترش
تا نیامیزند با هر نورکش

عارفان روترش چون خارپشت
عیش پنهان کرده در خار درشت

باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش
کای عدوی دزد زین در دور باش

خارپشتا خار حارس کرده‌ای
سر چو صوفی در گریبان برده‌ای

تا کسی دوچار دانگ عیش تو
کم شود زین گلرخان خارخو

طفل تو گرچه که کودک‌خو بدست
هر دو عالم خود طفیل او بدست

ما جهانی را بدو زنده کنیم
چرخ را در خدمتش بنده کنیم

گفت عبدالمطلب کین دم کجاست
ای علیم السر نشان ده راه راست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۱ »



از درون کعبه آوازش رسید
گفت ای جوینده آن طفل رشید

در فلان وادیست زیر آن درخت
پس روان شد زود پیر نیکبخت

در رکاب او امیران قریش
زانک جدش بود ز اعیان قریش

تا به پشت آدم اسلافش همه
مهتران بزم و رزم و ملحمه

این نسب خود پوست او را بوده است
کز شهنشاهان مه پالوده است

مغز او خود از نسب دورست و پاک
نیست جنسش از سمک کس تا سماک

نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود

کمترین خلعت که بدهد در ثواب
بر فزاید بر طراز آفتاب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۲ »



خیز بلقیسا بیا و ملک بین
بر لب دریای یزدان در بچین

خواهرانت ساکن چرخ سنی
تو بمرداری چه سلطانی کنی

خواهرانت را ز بخششهای راد
هیچ می‌دانی که آن سلطان چه داد

تو ز شادی چون گرفتی طبل‌زن
که منم شاه و رئیس گولحن

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۳ »



آن سگی در کو گدای کور دید
حمله می‌آورد و دلقش می‌درید

گفته‌ایم این را ولی باری دگر
شد مکرر بهر تاکید خبر

کور گفتش آخر آن یاران تو
بر کهند این دم شکاری صیدجو

قوم تو در کوه می‌گیرند گور
در میان کوی می‌گیری تو کور

ترک این تزویر گو شیخ نفور
آب شوری جمع کرده چند کور

کین مریدان من و من آب شور
می‌خورند از من همی گردند کور

آب خود شیرین کن از بحر لدن
آب بد را دام این کوران مکن

خیز شیران خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی بزرقی کورگیر

گور چه از صید غیر دوست دور
جمله شیر و شیرگیر و مست نور

در نظاره صید و صیادی شه
کرده ترک صید و مرده در وله

هم‌چو مرغ مرده‌شان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار

مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین
خوانده‌ای القلب بین اصبعین

مرغ مرده‌ش را هر آنک شد شکار
چون ببیند شد شکار شهریار

هر که او زین مرغ مرده سر بتافت
دست آن صیاد را هرگز نیافت

گوید او منگر به مرداری من
عشق شه بین در نگهداری من

من نه مردارم مرا شه کشته است
صورت من شبه مرده گشته است

جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر

جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقیست اکنون چون ازوست

هر که کژ جنبد به پیش جنبشم
گرچه سیمرغست زارش می‌کشم

هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای
در کف شاهم نگر گر بنده‌ای

مرده زنده کرد عیسی از کرم
من به کف خالق عیسی درم

کی بمانم مرده در قبضهٔ خدا
بر کف عیسی مدار این هم روا

عیسی‌ام لیکن هر آنکو یافت جان
از دم من او بماند جاودان

شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد
شاد آنکو جان بدین عیسی سپرد

من عصاام در کف موسی خویش
موسیم پنهان و من پیدا به پیش

بر مسلمانان پل دریا شوم
باز بر فرعون اژدها شوم

این عصا را ای پسر تنها مبین
که عصا بی‌کف حق نبود چنین

موج طوفان هم عصا بد کو ز درد
طنطنهٔ جادوپرستان را بخورد

گر عصاهای خدا را بشمرم
زرق این فرعونیان را بر درم

لیک زین شیرین گیای زهرمند
ترک کن تا چند روزی می‌چرند

گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری

فربهش کن آنگهش کش ای قصاب
زانک بی‌برگ‌اند در دوزخ کلاب

گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان

دوزخ آن خشمست خصمی بایدش
تا زید ور نی رحیمی بکشدش

پس بماندی لطف بی‌قهر و بدی
پس کمال پادشاهی کی بدی

ریش‌خندی کرده‌اند آن منکران
بر مثلها و بیان ذاکران

تو اگر خواهی بکن هم ریش‌خند
چند خواهی زیست ای مردار چند

شاد باشید ای محبان در نیاز
بر همین در که شود امروز باز

هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر

هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم می‌خورد

تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران

آب می‌خور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی

در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم‌طبع و کیش

تو بکردی او بکردی مودعه
زانک ارض الله آمد واسعه

خاصه آن ارضی که از پهناوری
در سفر گم می‌شود دیو و پری

اندر آن بحر و بیابان و جبال
منقطع می‌گردد اوهام و خیال

این بیابان در بیابانهای او
هم‌چو اندر بحر پر یک تای مو

آب استاده که سیرستش نهان
تازه‌تر خوشتر ز جوهای روان

کو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای روان

مستمع خفتست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب

خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز

خیز بلقیسا کنون با اختیار
پیش از آنک مرگ آرد گیر و دار

بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان
که چو دزد آیی به شحنه جان‌کنان

زین خران تا چند باشی نعل‌دزد
گر همی دزدی بیا و لعل دزد

خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود

ای خنک آن را کزین ملکت بجست
که اجل این ملک را ویران‌گرست

خیز بلقیسا بیا باری ببین
ملکت شاهان و سلطانان دین

شسته در باطن میان گلستان
ظاهر آحادی میان دوستان

بوستان با او روان هر جا رود
لیک آن از خلق پنهان می‌شود

میوه‌ها لایه‌کنان کز من بچر
آب حیوان آمده کز من بخور

طوف می‌کن بر فلک بی‌پر و بال
هم‌چو خورشید و چو بدر و چون هلال

چون روان باشی روان و پای نی
می‌خوری صد لوت و لقمه‌خای نی

نی‌نهنگ غم زند بر کشتیت
نی پدید آید ز مردم زشتیت

هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت
هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت

گر تو نیکوبختی و سلطان زفت
بخت غیر تست روزی بخت رفت

تو بماندی چون گدایان بی‌نوا
دولت خود هم تو باش ای مجتبی

چون تو باشی بخت خود ای معنوی
پس تو که بختی ز خود کی گم شوی

تو ز خود کی گم شوی از خوش‌خصال
چونک عین تو ترا شد ملک و مال

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۴ »



ای سلیمان مسجد اقصی بساز
لشکر بلقیس آمد در نماز

چونک او بنیاد آن مسجد نهاد
جن و انس آمد بدن در کار داد

یک گروه از عشق و قومی بی‌مراد
هم‌چنانک در ره طاعت عباد

خلق دیوانند و شهوت سلسله
می‌کشدشان سوی دکان و غله

هست این زنجیر از خوف و وله
تو مبین این خلق را بی‌سلسله

می‌کشاندشان سوی کسب و شکار
می‌کشاندشان سوی کان و بحار

می‌کشدشان سوی نیک و سوی بد
گفت حق فی جیدها حبل المسد

قد جعلنا الحبل فی اعناقهم
واتخذنا الحبل من اخلاقهم

لیس من مستقذر مستنقه
قط الا طایره فی عنقه

حرص تو در کار بد چون آتشست
اخگر از رنگ خوش آتش خوشست

آن سیاهی فحم در آتش نهان
چونک آتش شد سیاهی شد عیان

اخگر از حرص تو شد فحم سیاه
حرص چون شد ماند آن فحم تباه

آن زمان آن فحم اخگر می‌نمود
آن نه حسن کار نار حرص بود

حرص کارت را بیاراییده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود

غوله‌ای را که بر آرایید غول
پخته پندارد کسی که هست گول

آزمایش چون نماید جان او
کند گردد ز آزمون دندان او

از هوس آن دام دانه می‌نمود
عکس غول حرص و آن خود خام بود

حرص اندر کار دین و خیر جو
چون نماند حرص باشد نغزرو

خیرها نغزند نه از عکس غیر
تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر

تاب حرص از کار دنیا چون برفت
فحم باشد مانده از اخگر بتفت

کودکان را حرص می‌آرد غرار
تا شوند از ذوق دل دامن‌سوار

چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش

که چه می‌کردم چه می‌دیدم درین
خل ز عکس حرص بنمود انگبین

آن بنای انبیا بی حرص بود
زان چنان پیوسته رونقها فزود

ای بسا مسجد بر آورده کرام
لیک نبود مسجد اقصاش نام

کعبه را که هر دمی عزی فزود
آن ز اخلاصات ابراهیم بود

فضل آن مسجد خاک و سنگ نیست
لیک در بناش حرص و جنگ نیست

نه کتبشان مثل کتب دیگران
نی مساجدشان نی کسب وخان و مان

نه ادبشان نه غضبشان نه نکال
نه نعاس و نه قیاس و نه مقال

هر یکیشان را یکی فری دگر
مرغ جانشان طایر از پری دگر

دل همی لرزد ز ذکر حالشان
قبلهٔ افعال ما افعالشان

مرغشان را بیضه‌ها زرین بدست
نیم‌شب جانشان سحرگه بین شدست

هر چه گویم من به جان نیکوی قوم
نقص گفتم گشته ناقص‌گوی قوم

مسجد اقصی بسازید ای کرام
که سلیمان باز آمد والسلام

ور ازین دیوان و پریان سر کشند
جمله را املاک در چنبر کشند

دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق
تازیانه آیدش بر سر چو برق

چون سلیمان شو که تا دیوان تو
سنگ برند از پی ایوان تو

چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو
تا ترا فرمان برد جنی و دیو

خاتم تو این دلست و هوش دار
تا نگردد دیو را خاتم شکار

پس سلیمانی کند بر تو مدام
دیو با خاتم حذر کن والسلام

آن سلیمانی دلا منسوخ نیست
در سر و سرت سلیمانی کنیست

دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند

دست جنباند چو دست او ولیک
در میان هر دوشان فرقیست نیک

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۵ »



شاعری آورد شعری پیش شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه

شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار

پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود

از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندکست

فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه

ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش

پس تفحص کرد کین سعی کی بود
شاه را اهلیت من کی نمود

پس بگفتندش فلان‌الدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر

در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز

بی‌زبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه می‌کرد و خلعتهای شاه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۶ »



بعد سالی چند بهر رزق و کشت
شاعر از فقر و عوز محتاج گشت

گفت وقت فقر و تنگی دو دست
جست و جوی آزموده بهترست

درگهی را که آزمودم در کرم
حاجت نو را بدان جانب برم

معنی الله گفت آن سیبویه
یولهون فی الحوائج هم لدیه

گفت الهنا فی حوائجنا الیک
والتمسناها وجدناها لدیک

صد هزاران عاقل اندر وقت درد
جمله نالان پیش آن دیان فرد

هیچ دیوانهٔ فلیوی این کند
بر بخیلی عاجزی کدیه تند

گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان کی جان کشیدندیش پیش

بلک جملهٔ ماهیان در موجها
جملهٔ پرندگان بر اوجها

پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز
اژدهای زفت و مور و مار نیز

بلک خاک و باد و آب و هر شرار
مایه زو یابند هم دی هم بهار

هر دمش لابه کند این آسمان
که فرو مگذارم ای حق یک زمان

استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی یمین آن دو دست

وین زمین گوید که دارم بر قرار
ای که بر آبم تو کردستی سوار

جملگان کیسه ازو بر دوختند
دادن حاجت ازو آموختند

هر نبیی زو برآورده برات
استعینوا منه صبرا او صلات

هین ازو خواهید نه از غیر او
آب در یم جو مجو در خشک جو

ور بخواهی از دگر هم او دهد
بر کف میلش سخا هم او نهد

آنک معرض را ز زر قارون کند
رو بدو آری به طاعت چون کند

بار دیگر شاعر از سودای داد
روی سوی آن شه محسن نهاد

هدیهٔ شاعر چه باشد شعر نو
پیش محسن آرد و بنهد گرو

محسنان با صد عطا و جود و بر
زر نهاده شاعران را منتظر

پیششان شعری به از صدتنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر

آدمی اول حریص نان بود
زانک قوت و نان ستون جان بود

سوی کسب و سوی غصب و صد حیل
جان نهاده بر کف از حرص و امل

چون بنادر گشت مستغنی ز نان
عاشق نامست و مدح شاعران

تا که اصل و فصل او را بر دهند
در بیان فضل او منبر نهند

تا که کر و فر و زر بخشی او
هم‌چو عنبر بو دهد در گفت و گو

خلق ما بر صورت خود کرد حق
وصف ما از وصف او گیرد سبق

چونک آن خلاق شکر و حمدجوست
آدمی را مدح‌جویی نیز خوست

خاصه مرد حق که در فضلست چست
پر شود زان باد چون خیک درست

ور نباشد اهل زان باد دروغ
خیک بدریدست کی گیرد فروغ

این مثل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق

این پیمبر گفت چون بشنید قدح
که چرا فربه شود احمد به مدح

رفت شاعر پیش آن شاه و ببرد
شعر اندر شکر احسان کان نمرد

محسنان مردند و احسانها بماند
ای خنک آن را که این مرکب براند

ظالمان مردند و ماند آن ظلمها
وای جانی کو کند مکر و دها

گفت پیغامبر خنک آن را که او
شد ز دنیا ماند ازو فعل نکو

مرد محسن لیک احسانش نمرد
نزد یزدان دین و احسان نیست خرد

وای آنکو مرد و عصیانش نمود
تا نپنداری به مرگ او جان ببرد

این رها کن زانک شاعر بر گذر
وام‌دارست و قوی محتاج زر

برد شاعر شعر سوی شهریار
بر امید بخشش و احسان پار

نازنین شعری پر از در درست
بر امید و بوی اکرام نخست

شاه هم بر خوی خود گفتش هزار
چون چنین بد عادت آن شهریار

لیک این بار آن وزیر پر ز جود
بر براق عز ز دنیا رفته بود

بر مقام او وزیر نو رئیس
گشته لیکن سخت بی‌رحم و خسیس

گفت ای شه خرجها داریم ما
شاعری را نبود این بخشش جزا

من به ربع عشر این ای مغتنم
مرد شاعر را خوش و راضی کنم

خلق گفتندش که او از پیش‌دست
ده هزاران زین دلاور برده است

بعد شکر کلک خایی چون کند
بعد سلطانی گدایی چون کند

گفت بفشارم ورا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار

آنگه ار خاکش دهم از راه من
در رباید هم‌چو گلبرگ از چمن

این به من بگذار که استادم درین
گر تقاضاگر بود هر آتشین

از ثریا گر بپرد تا ثری
نرم گردد چون ببیند او مرا

گفت سلطانش برو فرمان تراست
لیک شادش کن که نیکوگوی ماست

گفت او را و دو صد اومیدلیس
تو به من بگذار این بر من نویس

پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار

شاعر اندر انتظارش پیر شد
پس زبون این غم و تدبیر شد

گفت اگر زر نه که دشنامم دهی
تا رهد جانم ترا باشم رهی

انتظارم کشت باری گو برو
تا رهد این جان مسکین از گرو

بعد از آنش داد ربع عشر آن
ماند شاعر اندر اندیشهٔ گران

کانچنان نقد و چنان بسیار بود
این که دیر اشکفت دستهٔ خار بود

پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدا مزدت دهاد

که مضاعف زو همی‌شد آن عطا
کم همی‌افتاد بخشش را خطا

این زمان او رفت و احسان را ببرد
او نمرد الحق بلی احسان بمرد

رفت از ما صاحب راد و رشید
صاحب سلاخ درویشان رسید

رو بگیر این را و زینجا شب گریز
تا نگیرد با تو این صاحب‌ستیز

ما به صد حیلت ازو این هدیه را
بستدیم ای بی‌خبر از جهد ما

رو بایشان کرد و گفت ای مشفقان
از کجا آمد بگویید این عوان

چیست نام این وزیر جامه‌کن
قوم گفتندش که نامش هم حسن

گفت یا رب نام آن و نام این
چون یکی آمد دریغ ای رب دین

آن حسن نامی که از یک کلک او
صد وزیر و صاحب آید جودخو

این حسن کز ریش زشت این حسن
می‌توان بافید ای جان صد رسن

بر چنین صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۷ »



چند آن فرعون می‌شد نرم و رام
چون شنیدی او ز موسی آن کلام

آن کلامی که بدادی سنگ شیر
از خوشی آن کلام بی‌نظیر

چون بهامان که وزیرش بود او
مشورت کردی که کینش بود خو

پس بگفتی تا کنون بودی خدیو
بنده گردی ژنده‌پوشی را بریو

هم‌چو سنگ منجنیقی آمدی
آن سخن بر شیشه خانهٔ او زدی

هر چه صد روز آن کلیم خوش‌خطاب
ساختی در یک‌دم او کردی خراب

عقل تو دستور و مغلوب هواست
در وجودت ره‌زن راه خداست

ناصحی ربانیی پندت دهد
آن سخن را او به فن طرحی نهد

کین نه بر جایست هین از جا مشو
نیست چندان با خود آ شیدا مشو

وای آن شه که وزیرش این بود
جای هر دو دوزخ پر کین بود

شاد آن شاهی که او را دست‌گیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر

شاه عادل چون قرین او شود
نام آن نور علی نور این بود

چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر
نور بر نورست و عنبر بر عبیر

شاه فرعون و چو هامانش وزیر
هر دو را نبود ز بدبختی گزیر

پس بود ظلمات بعضی فوق بعض
نه خرد یار و نه دولت روز عرض

من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی رسان از من سلام

هم‌چو جان باشد شه و صاحب چو عقل
عقل فاسد روح را آرد بنقل

آن فرشتهٔ عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد

عقل جزوی را وزیر خود مگیر
عقل کل را ساز ای سلطان وزیر

مر هوا را تو وزیر خود مساز
که برآید جان پاکت از نماز

کین هوا پر حرص و حالی‌بین بود
عقل را اندیشه یوم دین بود

عقل را دو دیده در پایان کار
بهر آن گل می‌کشد او رنج خار

که نفرساید نریزد در خزان
باد هر خرطوم اخشم دور از آن

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 57 از 464:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA