انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 62 از 464:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۸۸ »



عقل می‌گفتش حماقت با توست
با حماقت عقل را آید شکست

عقل را باشد وفای عهدها
تو نداری عقل رو ای خربها

عقل را یاد آید از پیمان خود
پردهٔ نسیان بدراند خرد

چونک عقلت نیست نسیان میر تست
دشمن و باطل کن تدبیر تست

از کمی عقل پروانهٔ خسیس
یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس

چونک پرش سوخت توبه می‌کند
آز و نسیانش بر آتش می‌زند

ضبط و درک و حافظی و یادداشت
عقل را باشد که عقل آن را فراشت

چونک گوهر نیست تابش چون بود
چون مذکر نیست ایابش چون بود

این تمنی هم ز بی‌عقلی اوست
که نبیند کان حماقت را چه خوست

آن ندامت از نتیجهٔ رنج بود
نه ز عقل روشن چون گنج بود

چونک شد رنج آن ندامت شد عدم
می‌نیرزد خاک آن توبه و ندم

آن ندم از ظلمت غم بست بار
پس کلام اللیل یمحوه النهار

چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش
هم رود از دل نتیجه و زاده‌اش

می‌کند او توبه و پیر خرد
بانگ لو ردوا لعادوا می‌زند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۸۹ »



عقل ضد شهوتست ای پهلوان
آنک شهوت می‌تند عقلش مخوان

وهم خوانش آنک شهوت را گداست
وهم قلب نقد زر عقلهاست

بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل

این محک قرآن و حال انبیا
چون منحک مر قلب را گوید بیا

تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نه‌ای اهل فراز و شیب من

عقل را گر اره‌ای سازد دو نیم
هم‌چو زر باشد در آتش او بسیم

وهم مر فرعون عالم‌سوز را
عقل مر موسی به جان افروز را

رفت موسی بر طریق نیستی
گفت فرعونش بگو تو کیستی

گفت من عقلم رسول ذوالجلال
حجةالله‌ام امانم از ضلال

گفت نی خامش رها کن های هو
نسبت و نام قدیمت را بگو

گفت که نسبت مر از خاکدانش
نام اصلم کمترین بندگانش

بنده‌زادهٔ آن خداوند وحید
زاده از پشت جواری و عبید

نسبت اصلم ز خاک و آب و گل
آب و گل را داد یزدان جان و دل

مرجع این جسم خاکم هم به خاک
مرجع تو هم به خاک ای سهمناک

اصل ما و اصل جمله سرکشان
هست از خاکی و آن را صد نشان

که مدد از خاک می‌گیرد تنت
از غذایی خاک پیچد گردنت

چون رود جان می‌شود او باز خاک
اندر آن گور مخوف سهمناک

هم تو و هم ما و هم اشباه تو
خاک گردند و نماند جاه تو

گفت غیر این نسب نامیت هست
مر ترا آن نام خود اولیترست

بندهٔ فرعون و بندهٔ بندگانش
که ازو پرورد اول جسم و جانش

بندهٔ یاغی طاغی ظلوم
زین وطن بگریخته از فعل شوم

خونی و غداری و حق‌ناشناس
هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس

در غریبی خوار و درویش و خلق
که ندانستی سپاس ما و حق

گفت حاشا که بود با آن ملیک
در خداوندی کسی دیگر شریک

واحد اندر ملک او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی

نیست خلقش را دگر کس مالکی
شرکتش دعوی کند جز هالکی

نقش او کردست و نقاش من اوست
غیر اگر دعوی کند او ظلم‌جوست

تو نتوانی ابروی من ساختن
چون توانی جان من بشناختن

بلک آن غدار و آن طاغی توی
که کنی با حق دعوی دوی

گر بکشتم من عوانی را به سهو
نه برای نفس کشتم نه به لهو

من زدم مشتی و ناگاه اوفتاد
آنک جانش خود نبد جانی بداد

من سگی کشتم تو مرسل‌زادگان
صدهزاران طفل بی‌جرم و زیان

کشته‌ای و خونشان در گردنت
تا چه آید بر تو زین خون خوردنت

کشته‌ای ذریت یعقوب را
بر امید قتل من مطلوب را

کوری تو حق مرا خود برگزید
سرنگون شد آنچ نفست می‌پزید

گفت اینها را بهل بی‌هیچ شک
این بود حق من و نان و نمک

که مرا پیش حشر خواری کنی
روز روشن بر دلم تاری کنی

گفت خواری قیامت صعب‌تر
گر نداری پاس من در خیر و شر

زخم کیکی را نمی‌توانی کشید
زخم ماری را تو چون خواهی چشید

ظاهرا کار تو ویران می‌کنم
لیک خاری را گلستان می‌کنم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۰ »



آن یکی آمد زمین را می‌شکافت
ابلهی فریاد کرد و بر نتافت

کین زمین را از چه ویران می‌کنی
می‌شکافی و پریشان می‌کنی

گفت ای ابله برو و بر من مران
تو عمارت از خرابی باز دان

کی شود گلزار و گندم‌زار این
تا نگردد زشت و ویران این زمین

کی شود بستان و کشت و برگ و بر
تا نگردد نظم او زیر و زبر

تا بنشکافی به نشتر ریش چغز
کی شود نیکو و کی گردید نغز

تا نشوید خلطهاات از دوا
کی رود شورش کجا آید شفا

پاره پاره کرده درزی جامه را
کس زند آن درزی علامه را

که چرا این اطلس بگزیده را
بردریدی چه کنم بدریده را

هر بنای کهنه که آبادان کنند
نه که اول کهنه را ویران کنند

هم‌چنین نجار و حداد و قصاب
هستشان پیش از عمارتها خراب

آن هلیله و آن بلیله کوفتن
زان تلف گردند معموری تن

تا نکوبی گندم اندر آسیا
کی شود آراسته زان خوان ما

آن تقاضا کرد آن نان و نمک
که ز شستت وا رهانم ای سمک

گر پذیری پند موسی وا رهی
از چنین شست بد نامنتهی

بس که خود را کرده‌ای بندهٔ هوا
کرمکی را کرده‌ای تو اژدها

اژدها را اژدها آورده‌ام
تا با صلاح آورم من دم به دم

تا دم آن از دم این بشکند
مار من آن اژدها را بر کند

گر رضا دادی رهیدی از دو مار
ورنه از جانت برآرد آن دمار

گفت الحق سخت استا جادوی
که در افکندی به مکر اینجا دوی

خلق یک‌دل را تو کردی دو گروه
جادوی رخنه کند در سنگ و کوه

گفت هستم غرق پیغام خدا
جادوی کی دید با نام خدا

غفلت و کفرست مایهٔ جادوی
مشعلهٔ دینست جان موسوی

من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پر رشک می‌گردد مسیح

من به جادویان چه مانم ای جنب
که ز جانم نور می‌گیرد کتب

چون تو با پر هوا بر می‌پری
لاجرم بر من گمان آن می‌بری

هر کرا افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بد بود

چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی سوی

گر تو برگردی و بر گردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت

ور تو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان

گر تو باشی تنگ‌دل از ملحمه
تنگ بینی جمله دنیا را همه

ور تو خوش باشی به کام دوستان
این جهان بنمایدت چون گلستان

ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق

وی بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مگر بیع و شری

وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین

چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو
جملهٔ اقلیمها را گو بجو

گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سران تا آن سران

از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قشر خربزه

که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش

خشک بر میخ طبیعت چون قدید
بستهٔ اسباب جانش لا یزید

وان فضای خرق اسباب و علل
هست ارض الله ای صدر اجل

هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو به نو بیند جهانی در عیان

گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسردهٔ یک صفت شد گشت زشت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۱ »



چنبرهٔ دید جهان ادراک تست
پردهٔ پاکان حس ناپاک تست

مدتی حس را بشو ز آب عیان
این چنین دان جامه‌شوی صوفیان

چون شدی تو پاک پرده بر کند
جان پاکان خویش بر تو می‌زند

جمله عالم گر بود نور و صور
چشم را باشد از آن خوبی خبر

چشم بستی گوش می‌آری به پیش
تا نمایی زلف و رخسارهٔ به تیش

گوش گوید من به صورت نگروم
صورت ار بانگی زند من بشنوم

عالمم من لکی اندر فن خویش
فن من جز حرف و صوتی نیست بیش

هین بیا بینی ببین این خوب را
نیست در خور بینی این مطلوب را

گر بود مشک و گلابی بو برم
فن من اینست و علم و مخبرم

کی ببینم من رخ آن سیم‌ساق
هین مکن تکلیف ما لیس یطاق

باز حس کژ نبیند غیر کژ
خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ

چشم احول از یکی دیدن یقین
دانک معزولست ای خواجه معین

تو که فرعونی همه مکری و زرق
مر مرا از خود نمی‌دانی تو فرق

منگر از خود در من ای کژباز تو
تا یکی تو را نبینی تو دوتو

بنگر اندر من ز من یک ساعتی
تا ورای کون بینی ساحتی

وا رهی از تنگی و از ننگ و نام
عشق اندر عشق بینی والسلام

پس بدانی چونک رستی از بدن
گوش و بینی چشم می‌داند شدن

راست گفتست آن شه شیرین‌زبان
چشم گرد مو به موی عارفان

چشم را چشمی نبود اول یقین
در رحم بود او جنین گوشتین

علت دیدن مدان پیه ای پسر
ورنه خواب اندر ندیدی کس صور

آن پری و دیو می‌بیند شبیه
نیست اندر دیدگاه هر دو پیه

نور را با پیه خود نسبت نبود
نسبتش بخشید خلاق ودود

آدمست از خاک کی ماند به خاک
جنیست از نار بی‌هیچ اشتراک

نیست مانندای آتش آن پری
گر چه اصلش اوست چون می‌بنگری

مرغ از بادست و کی ماند به باد
نامناسب را خدا نسبت به داد

نسبت این فرعها با اصلها
هست بی‌چون ار چه دادش وصلها

آدمی چون زادهٔ خاک هباست
این پسر را با پدر نسبت کجاست

نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی‌چون و خرد کی پی برد

باد را بی چشم اگر بینش نداد
فرق چون می‌کرد اندر قوم عاد

چون همی دانست مؤمن از عدو
چون همی دانست می را از کدو

آتش نمرود را گر چشم نیست
با خلیلش چون تجشم کردنیست

گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی می‌گزید

گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داود را او یار شد

این زمین را گر نبودی چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آنچنان

گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را

سنگ‌ریزه گر نبودی دیده‌ور
چون گواهی دادی اندر مشت در

ای خرد بر کش تو پر و بالها
سوره بر خوان زلزلت زلزالها

در قیامت این زمین بر نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد

که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها

این فرستادن مرا پیش تو میر
هست برهانی که بد مرسل خبیر

کین چنین دارو چنین ناسور را
هست درخور از پی میسور را

واقعاتی دیده بودی پیش ازین
که خدا خواهد مرا کردن گزین

من عصا و نور بگرفته به دست
شاخ گستاخ ترا خواهم شکست

واقعات سهمگین از بهر این
گونه گونه می‌نمودت رب دین

در خور سر بد و طغیان تو
تا بدانی کوست درخوردان تو

تا بدانی کو حکیمست و خبیر
مصلح امراض درمان‌ناپذیر

تو به تاویلات می‌گشتی از آن
کور و گر کین هست از خواب گران

وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشید از طمع

گفت دور از دولت و از شاهیت
که درآید غصه در آگاهیت

از غذای مختلف یا از طعام
طبع شوریده همی‌بیند منام

زانک دید او که نصیحت‌جو نه‌ای
تند و خون‌خواری و مسکین‌خو نه‌ای

پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزونست از عنت

شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق دارد بر غضب

نه غضب غالب بود مانند دیو
بی‌ضرورت خون کند از بهر ریو

نه حلیمی مخنث‌وار نیز
که شود زن روسپی زان و کنیز

دیوخانه کرده بودی سینه را
قبله‌ای سازیده بودی کینه را

شاخ تیزت بس جگرها را که خست
نک عصاام شاخ شوخت را شکست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۲ »



حمله بردند اسپه جسمانیان
جانب قلعه و دز روحانیان

تا فرو گیرند بر دربند غیب
تا کسی ناید از آن سو پاک‌جیب

غازیان حملهٔ غزا چون کم برند
کافران برعکس حمله آورند

غازیان غیب چون از حلم خویش
حمله ناوردند بر تو زشت‌کیش

حمله بردی سوی دربندان غیب
تا نیایند این طرف مردان غیب

چنگ در صلب و رحمها در زدی
تا که شارع را بگیری از بدی

چون بگیری شه‌رهی که ذوالجلال
بر گشادست از برای انتسال

سد شدی دربندها را ای لجوج
کوری تو کرد سرهنگی خروج

نک منم سرهنگ هنگت بشکنم
نک به نامش نام و ننگت بشکنم

تو هلا در بندها را سخت بند
چندگاهی بر سبال خود بخند

سبلتت را بر کند یک یک قدر
تا بدانی کالقدر یعمی الحذر

سبلت تو تیزتر یا آن عاد
که همی لرزید از دمشان بلاد

تو ستیزه‌روتری یا آن ثمود
که نیامد مثل ایشان در وجود

صد ازینها گر بگویم تو کری
بشنوی و ناشنوده آوری

توبه کردم از سخن که انگیختم
بی‌سخن من دارویت آمیختم

که نهم بر ریش خامت تا پزد
یا بسوزد ریش و ریشه‌ت تا ابد

تا بدانی که خبیرست ای عدو
می‌دهد هر چیز را درخورد او

کی کژی کردی و کی کردی تو شر
که ندیدی لایقش در پی اثر

کی فرستادی دمی بر آسمان
نیکیی کز پی نیامد مثل آن

گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دم پاسخ کردار تو

چون مراقب باشی و گیری رسن
حاجتت ناید قیامت آمدن

آنک رمزی را بداند او صحیح
حاجتش ناید که گویندش صریح

این بلا از کودنی آید ترا
که نکردی فهم نکته و رمزها

از بدی چون دل سیاه و تیره شد
فهم کن اینجا نشاید خیره شد

ورنه خود تیری شود آن تیرگی
در رسد در تو جزای خیرگی

ور نیاید تیر از بخشایش است
نه پی نادیدن آلایش است

هین مراقب باش گر دل بایدت
کز پی هر فعل چیزی زایدت

ور ازین افزون ترا همت بود
از مراقب کار بالاتر رود

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۳ »



پس چو آهن گرچه تیره‌هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی

تا دلت آیینه گردد پر صور
اندرو هر سو ملیحی سیمبر

آهن ار چه تیره و بی‌نور بود
صیقلی آن تیرگی از وی زدود

صیقلی دید آهن و خوش کرد رو
تا که صورتها توان دید اندرو

گر تن خاکی غلیظ و تیره است
صیقلش کن زانک صیقل گیره است

تا درو اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد

صیقل عقلت بدان دادست حق
که بدو روشن شود دل را ورق

صیقلی را بسته‌ای ای بی‌نماز
وآن هوا را کرده‌ای دو دست باز

گر هوا را بند بنهاده شود
صیقلی را دست بگشاده شود

آهنی که آیینه غیبی بدی
جمله صورتها درو مرسل شدی

تیره کردی زنگ دادی در نهاد
این بود یسعون فی الارض الفساد

تاکنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن

بر مشوران تا شود این آب صاف
واندرو بین ماه و اختر در طواف

زانک مردم هست هم‌چون آب جو
چون شود تیره نبینی قعر او

قعر جو پر گوهرست و پر ز در
هین مکن تیره که هست او صاف حر

جان مردم هست مانند هوا
چون بگرد آمیخت شد پردهٔ سما

مانع آید او ز دید آفتاب
چونک گردش رفت شد صافی و ناب

با کمال تیرگی حق واقعات
می‌نمودت تا روی راه نجات

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۴ »



ز آهن تیره بقدرت می‌نمود
واقعاتی که در آخر خواست بود

تا کنی کمتر تو آن ظلم و بدی
آن همی‌دیدی و بتر می‌شدی

نقشهای زشت خوابت می‌نمود
می‌رمیدی زان و آن نقش تو بود

هم‌چو آن زنگی که در آیینه دید
روی خود را زشت و بر آیینه رید

که چه زشتی لایق اینی و بس
زشتیم آن تواست ای کور خس

این حدث بر روی زشتت می‌کنی
نیست بر من زانک هستم روشنی

گاه می‌دیدی لباست سوخته
گه دهان و چشم تو بر دوخته

گاه حیوان قاصد خونت شده
گه سر خود را به دندان دده

گه نگون اندر میان آبریز
گه غریق سیل خون‌آمیز تیز

گه ندات آمد ازین چرخ نقی
که شقیی و شقیی و شقی

گه ندات آمد صریحا از جبال
که برو هستی ز اصحاب الشمال

گه ندا می‌آمدت از هر جماد
تا ابد فرعون در دوزخ فتاد

زین بترها که نمی‌گویم ز شرم
تا نگردد طبع معکوس تو گرم

اندکی گفتم به تو ای ناپذیر
ز اندکی دانی که هستم من خبیر

خویشتن را کور می‌کردی و مات
تا نیندیشی ز خواب و واقعات

چند بگریزی نک آمد پیش تو
کوری ادراک مکراندیش تو

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۵ »



هین مکن زین پس فراگیر احتراز
که ز بخشایش در توبه‌ست باز

توبه را از جانب مغرب دری
باز باشد تا قیامت بر وری

تا ز مغرب بر زند سر آفتاب
باز باشد آن در از وی رو متاب

هست جنت را ز رحمت هشت در
یک در توبه‌ست زان هشت ای پسر

آن همه گه باز باشد گه فراز
وآن در توبه نباشد جز که باز

هین غنیمت دار در بازست زود
رخت آنجا کش به کوری حسود

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۶ »



هین ز من بپذیر یک چیز و بیار
پس ز من بستان عوض آن را چهار

گفت ای موسی کدامست آن یکی
شرح کن با من از آن یک اندکی

گفت آن یک که بگویی آشکار
که خدایی نیست غیر کردگار

خالق افلاک و انجم بر علا
مردم و دیو و پری و مرغ را

خالق دریا و دشت و کوه و تیه
ملکت او بی‌حد و او بی‌شبیه

گفت ای موسی کدامست آن چهار
که عوض بدهی مرا بر گو بیار

تا بود کز لطف آن وعدهٔ حسن
سست گردد چارمیخ کفر من

بوک زان خوش وعده‌های مغتنم
برگشاید قفل کفر صد منم

بوک از تاثیر جوی انگبین
شهد گردد در تنم این زهر کین

یا ز عکس جوی آن پاکیزه شیر
پرورش یابد دمی عقل اسیر

یا بود کز عکس آن جوهای خمر
مست گردم بو برم از ذوق امر

یا بود کز لطف آن جوهای آب
تازگی یابد تن شورهٔ خراب

شوره‌ام را سبزه‌ای پیدا شود
خارزارم جنت ماوی شود

بوک از عکس بهشت و چار جو
جان شود از یاری حق یارجو

آنچنان که از عکس دوزخ گشته‌ام
آتش و در قهر حق آغشته‌ام

گه ز عکس مار دوزخ هم‌چو مار
گشته‌ام بر اهل جنت زهربار

گه ز عکس جوشش آب حمیم
آب ظلمم کرده خلقان را رمیم

من ز عکس زمهریرم زمهریر
یا ز عکس آن سعیرم چون سعیر

دوزخ درویش و مظلومم کنون
وای آنک یابمش ناگه زبون

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۷ »



گفت موسی که اولین آن چهار
صحتی باشد تنت را پایدار

این علل‌هایی که در طب گفته‌اند
دور باشد از تنت ای ارجمند

ثانیا باشد ترا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز

وین نباشد بعد عمر مستوی
که بناکام از جهان بیرون روی

بلک خواهان اجل چون طفل شیر
نه ز رنجی که ترا دارد اسیر

مرگ‌جو باشی ولی نه از عجز رنج
بلک بینی در خراب خانه گنج

پس به دست خویش گیری تیشه‌ای
می‌زنی بر خانه بی‌اندیشه‌ای

که حجاب گنج بینی خانه را
مانع صد خرمن این یک دانه را

پس در آتش افکنی این دانه را
پیش گیری پیشهٔ مردانه را

ای به یک برگی ز باغی مانده
هم‌چو کرمی برگش از رز رانده

چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد

کرم کرمی شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیکبخت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 62 از 464:  « پیشین  1  ...  61  62  63  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA