انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 69 از 464:  « پیشین  1  ...  68  69  70  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۹ »



صوفیی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد به دریدن فرج

کرد نام آن دریده فرجی
این لقب شد فاش زان مرد نجی

این لقب شد فاش و صافش شیخ برد
ماند اندر طبع خلقان حرف درد

هم‌چنین هر نام صافی داشتست
اسم را چون دردیی بگذاشتست

هر که گل خوارست دردی را گرفت
رفت صوفی سوی صافی ناشکفت

گفت لابد درد را صافی بود
زین دلالت دل به صفوت می‌رود

درد عسر افتاد و صافش یسر او
صاف چون خرما و دردی بسر او

یسر با عسرست هین آیس مباش
راه داری زین ممات اندر معاش

روح خواهی جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر

هست صوفی آنک شد صفوت‌طلب
نه از لباس صوف و خیاطی و دب

صوفیی گشته به پیش این لئام
الخیاطه واللواطه والسلام

بر خیال آن صفا و نام نیک
رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک

بر خیالش گر روی تا اصل او
نی چو عباد خیال تو به تو

دور باش غیرتت آمد خیال
گرد بر گرد سراپردهٔ جمال

بسته هر جوینده را که راه نیست
هر خیالش پیش می‌آید بیست

جز مگر آن تیزکوش تیزهوش
کش بود از جیش نصرتهاش جوش

نجهد از تخییلها نی شه شود
تیر شه بنماید آنگه ره شود

این دل سرگشته را تدبیر بخش
وین کمانهای دوتو را تیر بخش

جرعه‌ای بر ریختی زان خفیه جام
بر زمین خاک من کاس الکرام

هست بر زلف و رخ از جرعه‌ش نشان
خاک را شاهان همی‌لیسند از آن

جرعه حسنست اندر خاک گش
که به صد دل روز و شب می‌بوسیش

جرعه خاک آمیز چون مجنون کند
مر ترا تا صاف او خود چون کند

هر کسی پیش کلوخی جامه‌چاک
که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک

جرعه‌ای بر ماه و خورشید و حمل
جرعه‌ای بر عرش و کرسی و زحل

جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا
که ز اسیبش بود چندین بها

جد طلب آسیب او ای ذوفنون
لا یمس ذاک الا المطهرون

جرعه‌ای بر زر و بر لعل و درر
جرعه‌ای بر خمر و بر نقل و ثمر

جرعه‌ای بر روی خوبان لطاف
تا چگونه باشد آن راواق صاف

چون همی مالی زبان را اندرین
چون شوی چون بینی آن را بی ز طین

چونک وقت مرگ آن جرعهٔ صفا
زین کلوخ تن به مردن شد جدا

آنچ می‌ماند کنی دفنش تو زود
این چنین زشتی بدان چون گشته بود

جان چو بی این جیفه بنماید جمال
من نتانم گفت لطف آن وصال

مه چو بی‌این ابر بنماید ضیا
شرح نتوان کرد زان کار و کیا

حبذا آن مطبخ پر نوش و قند
کین سلاطین کاسه‌لیسان ویند

حبذا آن خرمن صحرای دین
که بود هر خرمن آن را دانه‌چین

حبذا دریای عمر بی‌غمی
که بود زو هفت دریا شب‌نمی

جرعه‌ای چون ریخت ساقی الست
بر سر این شوره خاک زیردست

جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم
جرعهٔ دیگر که بس بی‌کوششیم

گر روا بد ناله کردم از عدم
ور نبود این گفتنی نک تن زدم

این بیان بط حرص منثنیست
از خلیل آموز که آن بط کشتنیست

هست در بط غیر این بس خیر و شر
ترسم از فوت سخنهای دگر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۰ »



آمدیم اکنون به طاوس دورنگ
کو کند جلوه برای نام و ننگ

همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایدهٔ آن بی‌خبر

بی‌خبر چون دام می‌گیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار

دام را چه ضر و چه نفع از گرفت
زین گرفت بیهده‌ش دارم شگفت

ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی

کارت این بودست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد

زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود

بیشتر رفتست و بیگاهست روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز

آن یکی می‌گیر و آن می‌هل ز دام
وین دگر را صید می‌کن چون لام

باز این را می‌هل و می‌جو دگر
اینت لعب کودکان بی‌خبر

شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی

پس تو خود را صید می‌کردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام

در زمانه صاحب دامی بود
هم‌چو ما احمق که صید خود کند

چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بی‌حد لقمه خوردن زو حرام

آنک ارزد صید را عشقست و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس

تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی

عشق می‌گوید به گوشم پست پست
صید بودن خوش‌تر از صیادیست

گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو

بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش

تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی

نعل بینی بازگونه در جهان
تخته‌بندان را لقب گشته شهان

بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار

هم‌چو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عز و جل

چون قبور آن را مجصص کرده‌اند
پردهٔ پندار پیش آورده‌اند

طبع مسکینت مجصص از هنر
هم‌چو نخل موم بی‌برگ و ثمر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۱ »



گفت درویشی به درویشی که تو
چون بدیدی حضرت حق را بگو

گفت بی‌چون دیدم اما بهر قال
بازگویم مختصر آن را مثال

دیدمش سوی چپ او آذری
سوی دست راست جوی کوثری

سوی چپش بس جهان‌سوز آتشی
سوی دست راستش جوی خوشی

سوی آن آتش گروهی برده دست
بهر آن کوثر گروهی شاد و مست

لیک لعب بازگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیکبخت

هر که در آتش همی رفت و شرر
از میان آب بر می‌کرد سر

هر که سوی آب می‌رفت از میان
او در آتش یافت می‌شد در زمان

هر که سوی راست شد و آب زلال
سر ز آتش بر زد از سوی شمال

وانک شد سوی شمال آتشین
سر برون می‌کرد از سوی یمین

کم کسی بر سر این مضمر زدی
لاجرم کم کس در آن آتش شدی

جز کسی که بر سرش اقبال ریخت
کو رها کرد آب و در آتش گریخت

کرده ذوق نقد را معبود خلق
لاجرم زین لعب مغبون بود خلق

جوق‌جوق وصف صف از حرص و شتاب
محترز ز آتش گریزان سوی آب

لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبارالاعتبار ای بی‌خبر

بانگ می‌زد آتش ای گیجان گول
من نیم آتش منم چشمهٔ قبول

چشم‌بندی کرده‌اند ای بی‌نظر
در من آی و هیچ مگریز از شرر

ای خلیل اینجا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست

چون خلیل حق اگر فرزانه‌ای
آتش آب تست و تو پروانه‌ای

جان پروانه همی‌دارد ندا
کای دریغا صد هزارم پر بدی

تا همی سوزید ز آتش بی‌امان
کوری چشم و دل نامحرمان

بر من آرد رحم جاهل از خری
من برو رحم آرم از بینش‌وری

خاصه این آتش که جان آبهاست
کار پروانه به عکس کار ماست

او ببینند نور و در ناری رود
دل ببیند نار و در نوری شود

این چنین لعب آمد از رب جلیل
تا ببینی کیست از آل خلیل

آتشی را شکل آبی داده‌اند
واندر آتش چشمه‌ای بگشاده‌اند

ساحری صحن برنجی را به فن
صحن پر کرمی کند در انجمن

خانه را او پر ز کزدمها نمود
از دم سحر و خود آن کزدم نبود

چونک جادو می‌نماید صد چنین
چون بود دستان جادوآفرین

لاجرم از سحر یزدان قرن قرن
اندر افتادند چون زن زیر پهن

ساحرانشان بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام

هین بخوان قرآن ببین سحر حلال
سرنگونی مکرهای کالجبال

من نیم فرعون کایم سوی نیل
سوی آتش می‌روم من چون خلیل

نیست آتش هست آن ماء معین
وآن دگر از مکر آب آتشین

پس نکو گفت آن رسول خوش‌جواز
ذره‌ای عقلت به از صوم و نماز

زانک عقلت جوهرست این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض

تا جلا باشد مر آن آیینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را

لیک گر آیینه از بن فاسدست
صیقل او را دیر باز آرد به دست

وان گزین آیینه که خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۲ »



این تفاوت عقلها را نیک دان
در مراتب از زمین تا آسمان

هست عقلی هم‌چو قرص آفتاب
هست عقلی کمتر از زهره و شهاب

هست عقلی چون چراغی سرخوشی
هست عقلی چون ستارهٔ آتشی

زانک ابر از پیش آن چون وا جهد
نور یزدان‌بین خردها بر دهد

عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بی‌کام کرد

آن ز صیدی حسن صیادی بدید
وین ز صیادی غم صیدی کشید

آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت
وآن ز مخدومی ز راه عز بتافت

آن ز فرعونی اسیر آب شد
وز اسیری سبط صد سهراب شد

لعب معکوسست و فرزین‌بند سخت
حیله کم کن کار اقبالست و بخت

بر حیال و حیله کم تن تار را
که غنی ره کم دهد مکار را

مکر کن در راه نیکو خدمتی
تا نبوت یابی اندر امتی

مکر کن تا وا رهی از مکر خود
مکر کن تا فرد گردی از جسد

مکر کن تا کمترین بنده شوی
در کمی رفتی خداونده شوی

روبهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن

لیک چون پروانه در آتش بتاز
کیسه‌ای زان بر مدوز و پاک باز

زور را بگذار و زاری را بگیر
رحم سوی زاری آید ای فقیر

زاری مضطر تشنه معنویست
زاری سرد دروغ آن غویست

گریهٔ اخوان یوسف حیلتست
که درونشان پر ز رشک و علتست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۳ »



آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب
اشک می‌بارید و می‌گفت ای کرب

سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست
نوحه و زاری تو از بهر کیست

گفت در ملکم سگی بد نیک‌خو
نک همی‌میرد میان راه او

روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران

گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است

گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض

بعد از آن گفتش کای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر

گفت نان و زاد و لوت دوش من
می‌کشانم بهر تقویت بدن

گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم مهر و داد

دست ناید بی‌درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان

گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک

اشک خونست و به غم آبی شده
می‌نیرزد خاک خون بیهده

کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس

من غلام آنک نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود

چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یا رب خوان شود

من غلام آن مس همت‌پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست

دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا

گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بی‌درنگ

مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل

چونک مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب

که کمینهٔ آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۴ »



پر طاوست مبین و پای بین
تا که سؤ العین نگشاید کمین

که بلغزد کوه از چشم بدان
یزلقونک از نبی بر خوان بدان

احمد چون کوه لغزید از نظر
در میان راه بی‌گل بی‌مطر

در عجب درماند کین لغزش ز چیست
من نپندارم که این حالت تهیست

تا بیامد آیت و آگاه کرد
کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد

گر بدی غیر تو در دم لا شدی
صید چشم و سخرهٔ افنا شدی

لیک آمد عصمتی دامن‌کشان
وین که لغزیدی بد از بهر نشان

عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه
برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۵ »



یا رسول‌الله در آن نادی کسان
می‌زنند از چشم بد بر کرکسان

از نظرشان کلهٔ شیر عرین
وا شکافد تا کند آن شیر انین

بر شتر چشم افکند هم‌چون حمام
وانگهان بفرستد اندر پی غلام

که برو از پیه این اشتر بخر
بیند اشتر را سقط او راه بر

سر بریده از مرض آن اشتری
کو بتگ با اسب می‌کردی مری

کز حسد وز چشم بد بی‌هیچ شک
سیر و گردش را بگرداند فلک

آب پنهانست و دولاب آشکار
لیک در گردش بود آب اصل کار

چشم نیکو شد دوای چشم بد
چشم بد را لا کند زیر لگد

سبق رحمت‌راست و او از رحمتست
چشم بد محصول قهر و لعنتست

رحمتش بر نقمتش غالب شود
چیره زین شد هر نبی بر ضد خود

کو نتیجهٔ رحمتست و ضد او
از نتیجهٔ قهر بود آن زشت‌رو

حرص بط یکتاست این پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست

حرص بط از شهوت حلقست و فرج
در ریاست بیست چندانست درج

از الوهیت زند در جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف

زلت آدم ز اشکم بود و باه
وآن ابلیس از تکبر بود و جاه

لاجرم او زود استغفار کرد
وآن لعین از توبه استکبار کرد

حرص حلق و فرج هم خود بدرگیست
لیک منصب نیست آن اشکستگیست

بیخ و شاخ این ریاست را اگر
باز گویم دفتری باید دگر

اسپ سرکش را عرب شیطانش خواند
نی ستوری را که در مرعی بماند

شیطنت گردن کشی بد در لغت
مستحق لعنت آمد این صفت

صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست‌جو نگنجد در جهان

آن نخواهد کین بود بر پشت خاک
تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک

آن شنیدستی که الملک عقیم
قطع خویشی کرد ملکت‌جو ز بیم

که عقیمست و ورا فرزند نیست
هم‌چو آتش با کسش پیوند نیست

هر چه یابد او بسوزد بر درد
چون نیابد هیچ خود را می‌خورد

هیچ شو وا ره تو از دندان او
رحم کم جو از دل سندان او

چونک گشتی هیچ از سندان مترس
هر صباح از فقر مطلق گیر درس

هست الوهیت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال

تاج از آن اوست آن ما کمر
وای او کز حد خود دارد گذر

فتنهٔ تست این پر طاووسیت
که اشتراکت باید و قدوسیت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۶ »



پر خود می‌کند طاوسی به دشت
یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت

گفت طاوسا چنین پر سنی
بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی

خود دلت چون می‌دهد تا این حلل
بر کنی اندازیش اندر وحل

هر پرت را از عزیزی و پسند
حافظان در طی مصحف می‌نهند

بهر تحریک هوای سودمند
از پر تو بادبیزن می‌کنند

این چه ناشکری و چه بی‌باکیست
تو نمی‌دانی که نقاشش کیست

یا همی‌دانی و نازی می‌کنی
قاصدا قلع طرازی می‌کنی

ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه

ناز کردن خوشتر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر

ایمن آبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز

ای بسا نازآوری زد پر و بال
آخر الامر آن بر آن کس شد وبال

خوشی ناز ار دمی بفرازدت
بیم و ترس مضمرش بگدازدت

وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند
صدر را چون بدر انور می‌کند

چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد
هر که مرده گشت او دارد رشد

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند
نفس زنده سوی مرگی می‌تند

مرده شو تا مخرج الحی الصمد
زنده‌ای زین مرده بیرون آورد

دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار

بر مکن آن پر که نپذیرد رفو
روی مخراش از عزا ای خوب‌رو

آنچنان رویی که چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشیدن خطاست

زخم ناخن بر چنان رخ کافریست
که رخ مه در فراق او گریست

یا نمی‌بینی تو روی خویش را
ترک کن خوی لجاج اندیش را

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۷ »



روی نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخنهای فکرت می‌کشد

فکرت بد ناخن پر زهر دان
می‌خراشد در تعمق روی جان

تا گشاید عقدهٔ اشکال را
در حدث کردست زرین بیل را

عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهٔ سختست بر کیسهٔ تهی

دز گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌ای که آن بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم‌دمی

حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر

چون بدانی حد خود زین حدگریز
تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت
بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر
باطل آمد در نتیجهٔ خود نگر

جز به مصنوعی ندیدی صانعی
بر قیاس اقترانی قانعی

می‌فزاید در وسایط فلسفی
از دلایل باز برعکسش صفی

این گریزد از دلیل و از حجاب
از پی مدلول سر برده به جیب

گر دخان او را دلیل آتشست
بی‌دخان ما را در آن آتش خوشست

خاصه این آتش که از قرب ولا
از دخان نزدیک‌تر آمد به ما

پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان
بهر تخییلات جان سوی دخان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۸ »



بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زانک شرط این جهاد آمد عدو

چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال

صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو

هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زانک عفت هست شهوت را گرو

بی‌هوا نهی از هوا ممکن نبود
غازیی بر مردگان نتوان نمود

انفقوا گفتست پس کسپی بکن
زانک نبود خرج بی‌دخل کهن

گر چه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا

هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزان تابی تو رو

پس کلوا از بهر دام شهوتست
بعد از آن لاتسرفوا آن عفتست

چونک محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه

چونک رنج صبر نبود مر ترا
شرط نبود پس فرو ناید جزا

حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دل‌نواز جان‌فزا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 69 از 464:  « پیشین  1  ...  68  69  70  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA