انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 71 از 464:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۳۹ »



آهوی را کرد صیادی شکار
اندر آخر کردش آن بی‌زینهار

آخری را پر ز گاوان و خران
حبس آهو کرد چون استمگران

آهو از وحشت به هر سو می‌گریخت
او به پیش آن خران شب کاه ریخت

از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه را می‌خورد خوشتر از شکر

گاه آهو می‌رمید از سو به سو
گه ز دود و گرد که می‌تافت رو

هرکرا با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند

تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر
هجر را عذری نگوید معتبر

بکشمش یا خود دهم او را عذاب
یک عذاب سخت بیرون از حساب

هان کدامست آن عذاب این معتمد
در قفس بودن به غیر جنس خود

زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر

روح بازست و طبایع زاغها
دارد از زاغان و چغدان داغها

او بمانده در میانشان زارزار
هم‌چو بوبکری به شهر سبزوار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۰ »



شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار پر پناه

تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو

سجده آوردند پیشش کالامان
حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان

هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت

جان ما آن توست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو

گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش

تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان

بدرومتان هم‌چو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون

بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه

کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار

رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان

هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم

تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون

منهیان انگیختند از چپ و راست
که اندرین ویرانه بوبکری کجاست

بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند

ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهٔ خرابه پر حرض

خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب

خیز که سلطان ترا طالب شدست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست

گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی

اندرین دشمن‌کده کی ماندمی
سوی شهر دوستان می‌راندمی

تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند

سوی خوارمشاه حمالان کشان
می‌کشیدندش که تا بیند نشان

سبزوارست این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایعست و ممتحق

هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همی خواهد ازین قوم رذیل

گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم

من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر

تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی

دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان

این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری بجو

صاحب دل آینهٔ شش‌رو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود

هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بی‌واسطهٔ او حق نظر

گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند

بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال
شمه‌ای گفتم من از صاحب‌وصال

موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد

با کفش دریای کل را اتصال
هست بی‌چون و چگونه و بر کمال

اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام

صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی

گر ز تو راضیست دل من راضیم
ور ز تو معرض بود اعراضیم

ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم

با تو او چونست هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان

مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آنکس که داند دل ز پوست

تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو

آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست

از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر

تو بگردی روزها در سبزوار
آنچنان دل را نیابی ز اعتبار

پس دل پژمردهٔ پوسیده‌جان
بر سر تخته نهی آن سو کشان

که دل آوردم ترا ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار

گویدت این گورخانه‌ست ای جری
که دل مرده بدینجا آوری

رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست
که امان سبزوار کون ازوست

گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زانک ظلمت با ضیا ضدان بود

دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است

زانک او بازست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ

ور کند نرمی نفاقی می‌کند
ز استمالت ارتفاقی می‌کند

می‌کند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز

زانک این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو

گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید

زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوب‌خر

صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای
جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای

آنک زرق او خوش آید مر ترا
آن ولی تست نه خاص خدا

هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست

رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود

از هوارانی دماغت فاسدست
مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست

حد ندارد این سخن و آهوی ما
می‌گریزد اندر آخر جابجا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۱ »



روزها آن آهوی خوش‌ناف نر
در شکنجه بود در اصطبل خر

مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک
در یکی حقه معذب پشک و مشک

یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش
طبع شاهان دارد و میران خموش

وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد
گوهر آوردست کی ارزان دهد

وآن خری گفتی که با این نازکی
بر سریر شاه شو گو متکی

آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
پس برسم دعوت آهو را بخواند

سر چنین کرد او که نه رو ای فلان
اشتهاام نیست هستم ناتوان

گفت می‌دانم که نازی می‌کنی
یا ز ناموس احترازی می‌کنی

گفت او با خود که آن طعمهٔ توست
که از آن اجزای تو زنده و نوست

من الیف مرغزاری بوده‌ام
در زلال و روضه‌ها آسوده‌ام

گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب

گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوم

سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نفرت خورده‌ام

گفت آری لاف می‌زن لاف‌لاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف

گفت نافم خود گواهی می‌دهد
منتی بر عود و عنبر می‌نهد

لیک آن را کی شنود صاحب‌مشام
بر خر سرگین‌پرست آن شد حرام

خر کمیز خر ببوید بر طریق
مشک چون عرضه کنم با این فریق

بهر این گفت آن نبی مستجیب
رمز الاسلام فی‌الدنیا غریب

زانک خویشانش هم از وی می‌رمند
گرچه با ذاتش ملایک هم‌دمند

صورتش را جنس می‌بینند انام
لیک از وی می‌نیابند آن مشام

هم‌چو شیری در میان نقش گاو
دور می‌بینش ولی او را مکاو

ور بکاوی ترک گاو تن بگو
که بدرد گاو را آن شیرخو

طبع گاوی از سرت بیرون کند
خوی حیوانی ز حیوان بر کند

گاو باشی شیر گردی نزد او
گر تو با گاوی خوشی شیری مجو

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۲ »



آن عزیز مصر می‌دیدی به خواب
چونک چشم غیب را شد فتح باب

هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری

در درون شیران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندی خوران

پس بشر آمد به صورت مرد کار
لیک در وی شیر پنهان مردخوار

مرد را خوش وا خورد فردش کند
صاف گردد دردش ار دردش کند

زان یکی درد او ز جمله دردها
وا رهد پا بر نهد او بر سها

چند گویی هم‌چو زاغ پر نحوس
ای خلیل از بهر چه کشتی خروس

گفت فرمان حکمت فرمان بگو
تا مسبح گردم آن را مو به مو

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۳ »



شهوتی است او و بس شهوت‌پرست
زان شراب زهرناک ژاژ مست

گرنه بهر نسل بود ای وصی
آدم از ننگش بکردی خود خصی

گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را

زر و سیم و گلهٔ اسپش نمود
که بدین تانی خلایق را ربود

گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده ترش هم‌چون ترنج

پس زر و گوهر ز معدنهای خوش
کرد آن پس‌مانده را حق پیش‌کش

گیر این دام دگر را ای لعین
گفت زین افزون ده ای نعم‌المعین

چرب و شیرین و شرابات ثمین
دادش و بس جامهٔ ابریشمین

گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد

تا که مستانت که نر و پر دلند
مردوار آن بندها را بسکلند

تا بدین دام و رسنهای هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا

دام دیگر خواهم ای سلطان تخت
دام مردانداز و حیلت‌ساز سخت

خمر و چنگ آورد پیش او نهاد
نیم‌خنده زد بدان شد نیم‌شاد

سوی اضلال ازل پیغام کرد
که بر آر از قعر بحر فتنه گرد

نی یکی از بندگانت موسی است
پرده‌ها در بحر او از گرد بست

آب از هر سو عنان را واکشید
از تگ دریا غباری برجهید

چونک خوبی زنان فا او نمود
که ز عقل و صبر مردان می‌فزود

پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم در مراد

چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را بی‌قرار

وآن صفای عارض آن دلبران
که بسوزد چون سپند این دل بر آن

رو و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا حق تافت از پردهٔ رقیق

دید او آن غنج و برجست سبک
چون تجلی حق از پردهٔ تنک

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۴ »



آدم حسن و ملک ساجد شده
هم‌چو آدم باز معزول آمده

گفت آوه بعد هستی نیستی
گفت جرمت این که افزون زیستی

جبرئیلش می‌کشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان

گفت بعد از عز این اذلال چیست
گفت آن دادست و اینت داوریست

جبرئیلا سجده می‌کردی به جان
چون کنون می‌رانیم تو از جنان

حله می‌پرد ز من در امتحان
هم‌چو برگ از نخ در فصل خزان

آن رخی که تاب او بد ماه‌وار
شد به پیری هم‌چو پشت سوسمار

وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده

وان قد صف در نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا هم‌چون کمان

رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهٔ زنان

آنک مردی در بغل کردی به فن
می‌بگیرندش بغل وقت شدن

این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۵ »



لیک گر باشد طبیبش نور حق
نیست از پیری و تب نقصان و دق

سستی او هست چون سستی مست
که اندر آن سستیش رشک رستمست

گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذره‌ش در شعاع نور شوق

وآنک آنش نیست باغ بی‌ثمر
که خزانش می‌کند زیر و زبر

گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بی‌مغز آمده چون تل کاه

تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حله‌ها گردد جدا

خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتالست هین ای ممتحن

شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش می‌راند از خود جرم چیست

جرم آنک زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک منست

واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانه‌چین

تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود

آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر

باز می‌گردند چون استارها
نور آن خورشید ازین دیوارها

پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه

آنک کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشیدست از شیشهٔ سه رنگ

شیشه‌های رنگ رنگ آن نور را
می‌نمایند این چنین رنگین بما

چون نماند شیشه‌های رنگ‌رنگ
نور بی‌رنگت کند آنگاه دنگ

خوی کن بی‌شیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی

قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته

او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نی‌فتا

گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد

ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شدست آن حسن از کافر بری

امة الکفران اضل اعمالهم
امة الایمان اصلح بالهم

گم شد از بی‌شکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر

خویشی و بی‌خویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد

که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کامست از هر کام‌ران

جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مریشان راست دولت در قفا

دولت رفته کجا قوت دهد
دولت آینده خاصیت دهد

قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو

اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش

جرعه بر خاک وفا آنکس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت

خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم

ای اجل وی ترک غارت‌ساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده

وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زانک منعم گشته‌اند از رخت جان

صوفییم و خرقه‌ها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم

ما عوض دیدیم آنگه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض

ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم

آنچ کردی ای جهان با دیگران
بی‌وفایی و فن و ناز گران

بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا

تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری

سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند

این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند

سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی

تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست

در عدم هستی برادر چون بود
ضد اندر ضد چون مکنون بود

یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان

مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نه بر امید نیستیست

که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی

دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر

نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را

پس خزانهٔ صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم

مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بی‌اصل و سند

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۶ »



نیست را بنمود هست و محتشم
هست را بنمود بر شکل عدم

بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار

چون منارهٔ خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر علا

خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل

کف همی‌بینی روانه هر طرف
کف بی‌دریا ندارد منصرف

کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل

نفی را اثبات می‌پنداشتیم
دیدهٔ معدوم‌بینی داشتیم

دیده‌ای که اندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید

لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال

این عدم را چون نشاند اندر نظر
چون نهان کرد آن حقیقت از بصر

آفرین ای اوستاد سحرباف
که نمودی معرضان را درد صاف

ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود

سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ

این جهان جادوست ما آن تاجریم
که ازو مهتاب پیموده خریم

گز کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب

چون ستد او سیم عمرت ای رهی
سیم شد کرباس نی کیسه تهی

قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد

می‌دمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات

لیک بر خوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سستست ای عزیز

در زمانه مر ترا سه همره‌اند
آن یکی وافی و این دو غدرمند

آن یکی یاران و دیگر رخت و مال
وآن سوم وافیست و آن حسن الفعال

مال ناید با تو بیرون از قصور
یار آید لیک آید تا به گور

چون ترا روز اجل آید به پیش
یار گوید از زبان حال خویش

تا بدینجا بیش همره نیستم
بر سر گورت زمانی بیستم

فعل تو وافیست زو کن ملتحد
که در آید با تو در قعر لحد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۷ »



پس پیمبر گفت بهر این طریق
باوفاتر از عمل نبود رفیق

گر بود نیکو ابد یارت شود
ور بود بد در لحد مارت شود

این عمل وین کسب در راه سداد
کی توان کرد ای پدر بی‌اوستاد

دون‌ترین کسبی که در عالم رود
هیچ بی‌ارشاد استادی بود

اولش علمست آنگاهی عمل
تا دهد بر بعد مهلت یا اجل

استعینوا فی‌الحرف یا ذا النهی
من کریم صالح من اهلها

اطلب الدر اخی وسط الصدف
واطلب الفن من ارباب الحرف

ان رایتم ناصحین انصفوا
بادروا التعلیم لا تستنکفوا

در دباغی گر خلق پوشید مرد
خواجگی خواجه را آن کم نکرد

وقت دم آهنگر ار پوشید دلق
احتشام او نشد کم پیش خلق

پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن

علم آموزی طریقش قولی است
حرفت آموزی طریقش فعلی است

فقر خواهی آن به صحبت قایمست
نه زبانت کار می‌آید نه دست

دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان

در دل سالک اگر هست آن رموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز

تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا

که درون سینه شرحت داده‌ایم
شرح اندر سینه‌ات بنهاده‌ایم

تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی

چشمهٔ شیرست در تو بی‌کنار
تو چرا می‌شیر جویی از تغار

منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر

که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرح‌جو و کدیه‌ساز

در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لا تبصرون

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۴۸ »



یک سپد پر نان ترا بی‌فرق سر
تو همی خواهی لب نان در به در

در سر خود پیچ هل خیره‌سری
رو در دل زن چرا بر هر دری

تا بزانویی میان آب‌جو
غافل از خود زین و آن تو آب جو

پیش آب و پس هم آب با مدد
چشمها را پیش سد و خلف سد

اسپ زیر ران و فارس اسپ‌جو
چیست این گفت اسپ لیکن اسپ کو

هی نه اسپست این به زیر تو پدید
گفت آری لیک خود اسپی که دید

مست آب و پیش روی اوست آن
اندر آب و بی‌خبر ز آب روان

چون گهر در بحر گوید بحر کو
وآن خیال چون صدف دیوار او

گفتن آن کو حجابش می‌شود
ابر تاب آفتابش می‌شود

بند چشم اوست هم چشم بدش
عین رفع سد او گشته سدش

بند گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار ای مدهوش او

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 71 از 464:  « پیشین  1  ...  70  71  72  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA