انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 81 از 464:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۳۹ »



ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل

بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست هم‌چون ماه اندر شهر ما

گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می‌دهد از نقش وی

مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش

از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دست حق عز و جل

کوزه می‌بینی ولیکن آب شراب
روی ننماید به چشم ناصواب

قاصرات الطرف باشد ذوق جان
جز به خصم خود بنماید نشان

قاصرات الطرف آمد آن مدام
وین حجاب ظرفها هم‌چون خیام

هست دریا خیمه‌ای در وی حیات
بط را لیکن کلاغان را ممات

زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غیر او را زهر او دردست و مرگ

صورت هر نعمتی و محنتی
هست این را دوزخ آن را جنتی

پس همه اجسام و اشیا تبصرون
واندرو قوتست و سم لاتبصرون

هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌ای
اندرو هم قوت و هم دلسوزه‌ای

کاسه پیدا اندرو پنهان رغد
طاعمش داند کزان چه می‌خورد

صورت یوسف چو جامی بود خوب
زان پدر می‌خورد صد بادهٔ طروب

باز اخوان را از آن زهراب بود
کان دریشان خشم و کینه می‌فزود

باز از وی مر زلیخا را سکر
می‌کشید از عشق افیونی دگر

غیر آنچ بود مر یعقوب را
بود از یوسف غذا آن خوب را

گونه‌گونه شربت و کوزه یکی
تا نماند در می غیبت شکی

باده از غیبست و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان

بس نهان از دیدهٔ نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عیان

یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا

یا خفیا قد ملات الخافقین
قد علوت فوق نور المشرقین

انت سر کاشف اسرارنا
انت فجر مفجر انهارنا

یا خفی الذات محسوس العطا
انت کالماء و نحن کالرحا

انت کالریح و نحن کالغبار
تختفی الریح و غبراها جهار

تو بهاری ما چو باغ سبز خوش
او نهان و آشکارا بخششش

تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا

تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد این بیان

تو مثال شادی و ما خنده‌ایم
که نتیجهٔ شادی فرخنده‌ایم

جنبش ما هر دمی خود اشهدست
که گواه ذوالجلال سرمدست

گردش سنگ آسیا در اضطراب
اشهد آمد بر وجود جوی آب

ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من

بنده نشکیبد ز تصویر خوشت
هر دمت گوید که جانم مفرشت

هم‌چو آن چوپان که می‌گفت ای خدا
پیش چوپان و محب خود بیا

تا شپش جویم من از پیراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت

کس نبودش در هوا و عشق جفت
لیک قاصر بود از تسبیح و گفت

عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده

چونک بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد ترا بر گوش زد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۰ »



واعظی بد بس گزیده در بیان
زیر منبر جمع مردان و زنان

رفت جوحی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت

سایلی پرسید واعظ را به راز
موی عانه هست نقصان نماز

گفت واعظ چون شود عانه دراز
پس کراهت باشد از وی در نماز

یا به آهک یا ستره بسترش
تا نمازت کامل آید خوب و خوش

گفت سایل آن درازی تا چه حد
شرط باشد تا نمازم کم بود

گفت چون قدر جوی گردد به طول
پس ستردن فرض باشد ای سئول

گفت جوحی زود ای خوهر ببین
عانهٔ من گشته باشد این چنین

بهر خشنودی حق پیش آر دست
که آن به مقدار کراهت آمدست

دست زن در کرد در شلوار مرد
کیر او بر دست زن آسیب کرد

نعره‌ای زد سخت اندر حال زن
گفت واعظ بر دلش زد گفت من

گفت نه بر دل نزد بر دست زد
وای اگر بر دل زدی ای پر خرد

بر دل آن ساحران زد اندکی
شد عصا و دست ایشان را یکی

گر عصا بستانی از پیری شها
بیش رنجد که آن گروه از دست و پا

نعرهٔ لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جان کندن رهید

ما بدانستیم ما این تن نه‌ایم
از ورای تن به یزدان می‌زییم

ای خنک آن را که ذات خود شناخت
اندر امن سرمدی قصری بساخت

کودکی گرید پی جوز و مویز
پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز

پیش دل جوز و مویز آمد جسد
طفل کی در دانش مردان رسد

هر که محجوبست او خود کودکست
مرد آن باشد که بیرون از شکست

گر بریش و خایه مردستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی

پیشوای بد بود آن بز شتاب
می‌برد اصحاب را پیش قصاب

ریش شانه کرده که من سابقم
سابقی لیکن به سوی مرگ و غم

هین روش بگزین و ترک ریش کن
ترک این ما و من و تشویش کن

تا شوی چون بوی گل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گلستان

کیست بوی گل دم عقل و خرد
خوش قلاووز ره ملک ابد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۱ »



سر چارق را بیان کن ای ایاز
پیش چارق چیستت چندین نیاز

تا بنوشد سنقر و بک یا رقت
سر سر پوستین و چارقت

ای ایاز از تو غلامی نور یافت
نورت از پستی سوی گردون شتافت

حسرت آزادگان شد بندگی
بندگی را چون تو دادی زندگی

مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد
کافر از ایمان او حسرت خورد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۲ »



بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید

که چه باشد گر تو اسلام آوری
تا بیابی صد نجات و سروری

گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آنک دارد شیخ عالم بایزید

من ندارم طاقت آن تاب آن
که آن فزون آمد ز کوششهای جان

گرچه در ایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم

دارم ایمان که آن ز جمله برترست
بس لطیف و با فروغ و با فرست

مؤمن ایمان اویم در نهان
گرچه مهرم هست محکم بر دهان

باز ایمان خود گر ایمان شماست
نه بدان میلستم و نه مشتهاست

آنک صد میلش سوی ایمان بود
چون شما را دید آن فاتر شود

زانک نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مفازه گفتنی

عشق او ز آورد ایمان بفسرد
چون به ایمان شما او بنگرد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۳ »



یک مؤذن داشت بس آواز بد
در میان کافرستان بانگ زد

چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوتها دراز

او ستیزه کرد و پس بی‌احتراز
گفت در کافرستان بانگ نماز

خلق خایف شد ز فتنهٔ عامه‌ای
خود بیامد کافری با جامه‌ای

شمع و حلوا با چنان جامهٔ لطیف
هدیه آورد و بیامد چون الیف

پرس پرسان کین مؤذن کو کجاست
که صلا و بانگ او راحت‌فزاست

هین چه راحت بود زان آواز زشت
گفت که آوازش فتاد اندر کنشت

دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می‌بود او رامؤمنی

هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش
پندها می‌داد چندین کافرش

در دل او مهر ایمان رسته بود
هم‌چو مجمر بود این غم من چو عود

در عذاب و درد و اشکنجه بدم
که بجنبد سلسلهٔ او دم به دم

هیچ چاره می‌ندانستم در آن
تا فرو خواند این مؤذن آن اذان

گفت دختر چیست این مکروه بانگ
که بگوشم آمد این دو چار دانگ

من همه عمر این چنین آواز زشت
هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت

خوهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان

باورش نامد بپرسید از دگر
آن دگر هم گفت آری ای پدر

چون یقین گشتش رخ او زرد شد
از مسلمانی دل او سرد شد

باز رستم من ز تشویش و عذاب
دوش خوش خفتم در آن بی‌خوف خواب

راحتم این بود از آواز او
هدیه آوردم به شکر آن مرد کو

چون بدیدش گفت این هدیه پذیر
که مرا گشتی مجیر و دستگیر

آنچ کردی با من از احسان و بر
بندهٔ تو گشته‌ام من مستمر

گر به مال و ملک و ثروت فردمی
من دهانت را پر از زر کردمی

هست ایمان شما زرق و مجاز
راه‌زن هم‌چون که آن بانگ نماز

لیک از ایمان و صدق بایزید
چند حسرت در دل و جانم رسید

هم‌چو آن زن کو جماع خر بدید
گفت آوه چیست این فحل فرید

گر جماع اینست بردند این خران
بر کس ما می‌ریند این شوهران

داد جمله داد ایمان بایزید
آفرینها بر چنین شیر فرید

قطره‌ای ز ایمانش در بحر ار رود
بحر اندر قطره‌اش غرقه شود

هم‌چو ز آتش ذره‌ای در بیشه‌ها
اندر آن ذره شود بیشه فنا

چون خیالی در دل شه یا سپاه
کرد اندر جنگ خصمان را تباه

یک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود

آنک ایمان یافت رفت اندر امان
کفرهای باقیان شد دو گمان

کفر صرف اولین باری نماند
یا مسلمانی و یا بیمی نشاند

این به حیله آب و روغن کردنیست
این مثلها کفو ذرهٔ نور نیست

ذره نبود جز حقیری منجسم
ذره نبود شارق لا ینقسم

گفتن ذره مرادی دان خفی
محرم دریا نه‌ای این دم کفی

آفتاب نیر ایمان شیخ
گر نماید رخ ز شرق جان شیخ

جمله پستی گنج گیرد تا ثری
جمله بالا خلد گیرد اخضری

او یکی جان دارد از نور منیر
او یکی تن دارد از خاک حقیر

ای عجب اینست او یا آن بگو
که بماندم اندرین مشکل عمو

گر وی اینست ای برادر چیست آن
پر شده از نور او هفت آسمان

ور وی آنست این بدن ای دوست چیست
ای عجب زین دو کدامین است و کیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۴ »



بود مردی کدخدا او را زنی
سخت طناز و پلید و ره‌زنی

هرچه آوردی تلف کردیش زن
مرد مضطر بود اندر تن زدن

بهر مهمان گوشت آورد آن معیل
سوی خانه با دو صد جهد طویل

زن بخوردش با کباب و با شراب
مرد آمد گفت دفع ناصواب

مرد گفتش گوشت کو مهمان رسید
پیش مهمان لوت می‌باید کشید

گفت زن این گربه خورد آن گوشت را
گوشت دیگر خر اگر باشد هلا

گفت ای ایبک ترازو را بیار
گربه را من بر کشم اندر عیار

بر کشیدش بود گربه نیم من
پس بگفت آن مرد کای محتال زن

گوشت نیم من بود و افزون یک ستیر
هست گربه نیم‌من هم ای ستیر

این اگر گربه‌ست پس آن گوشت کو
ور بود این گوشت گربه کو بجو

بایزید ار این بود آن روح چیست
ور وی آن روحست این تصویر کیست

حیرت اندر حیرتست ای یار من
این نه کار تست و نه هم کار من

هر دو او باشد ولیک از ریع زرع
دانه باشد اصل و آن که پره فرع

حکمت این اضداد را با هم ببست
ای قصاب این گردران با گردنست

روح بی‌قالب نداند کار کرد
قالبت بی‌جان فسرده بود و سرد

قالبت پیدا و آن جانت نهان
راست شد زین هر دو اسباب جهان

خاک را بر سر زنی سر نشکند
آب را بر سر زنی در نشکند

گر تو می‌خواهی که سر را بشکنی
آب را و خاک را بر هم زنی

چون شکستی سر رود آبش به اصل
خاک سوی خاک آید روز فصل

حکمتی که بود حق را ز ازدواج
گشت حاصل از نیاز و از لجاج

باشد آنگه ازدواجات دگر
لا سمع اذن و لا عین بصر

گر شنیدی اذن کی ماندی اذن
یا کجا کردی دگر ضبط سخن

گر بدیدی برف و یخ خورشید را
از یخی برداشتی اومید را

آب گشتی بی‌عروق و بی‌گره
ز آب داود هوا کردی زره

پس شدی درمان جان هر درخت
هر درختی از قدومش نیک‌بخت

آن یخی بفسرده در خود مانده
لا مساسی با درختان خوانده

لیس یالف لیس یؤلف جسمه
لیس الا شح نفس قسمه

نیست ضایع زو شود تازه جگر
لیک نبود پیک و سلطان خضر

ای ایاز استارهٔ تو بس بلند
نیست هر برجی عبورش را پسند

هر وفا را کی پسندد همتت
هر صفا را کی گزیند صفوتت

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۵ »



بود امیری خوش دلی می‌باره‌ای
کهف هر مخمور و هر بیچاره‌ای

مشفقی مسکین‌نوازی عادلی
جوهری زربخششی دریادلی

شاه مردان و امیرالمؤمنین
راه‌بان و رازدان و دوست‌بین

دور عیسی بود و ایام مسیح
خلق دلدار و کم‌آزار و ملیح

آمدش مهمان بناگاهان شبی
هم امیری جنس او خوش‌مذهبی

باده می‌بایستشان در نظم حال
باده بود آن وقت ماذون و حلال

باده‌شان کم بود و گفتا ای غلام
رو سبو پر کن به ما آور مدام

از فلان راهب که دارد خمر خاص
تا ز خاص و عام یابد جان خلاص

جرعه‌ای زان جام راهب آن کند
که هزاران جره و خمدان کند

اندر آن می مایهٔ پنهانی است
آنچنان که اندر عبا سلطانی است

تو بدلق پاره‌پاره کم نگر
که سیه کردند از بیرون زر

از برای چشم بد مردود شد
وز برون آن لعل دودآلود شد

گنج و گوهر کی میان خانه‌هاست
گنجها پیوسته در ویرانه‌هاست

گنج آدم چون بویران بد دفین
گشت طینش چشم‌بند آن لعین

او نظر می‌کرد در طین سست سست
جان همی‌گفتش که طینم سد تست

دو سبو بستد غلام و خوش دوید
در زمان در دیر رهبانان رسید

زر بداد و بادهٔ چون زر خرید
سنگ داد و در عوض گوهر خرید

باده‌ای که آن بر سر شاهان جهد
تاج زر بر تارک ساقی نهد

فتنه‌ها و شورها انگیخته
بندگان و خسروان آمیخته

استخوانها رفته جمله جان شده
تخت و تخته آن زمان یکسان شده

وقت هشیاری چو آب و روغنند
وقت مستی هم‌چو جان اندر تنند

چون هریسه گشته آنجا فرق نیست
نیست فرقی کاندر آنجا غرق نیست

این چنین باده همی‌برد آن غلام
سوی قصر آن امیر نیک‌نام

پیشش آمد زاهدی غم دیده‌ای
خشک مغزی در بلا پیچیده‌ای

تن ز آتشهای دل بگداخته
خانه از غیر خدا پرداخته

گوشمال محنت بی‌زینهار
داغها بر داغها چندین هزار

دیده هر ساعت دلش در اجتهاد
روز و شب چفسیده او بر اجتهاد

سال و مه در خون و خاک آمیخته
صبر و حلمش نیم‌شب بگریخته

گفت زاهد در سبوها چیست آن
گفت باده گفت آن کیست آن

گفت آن آن فلان میر اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل

طالب یزدان و آنگه عیش و نوش
بادهٔ شیطان و آنگه نیم هوش

هوش تو بی می چنین پژمرده است
هوشها باید بر آن هوش تو بست

تا چه باشد هوش تو هنگام سکر
ای چو مرغی گشته صید دام سکر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۶ »



آن ضیاء دلق خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود

تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوته‌قد و کوچک هم‌چو فرخ

گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
این ضیا اندر ظرافت بد فزون

او بسی کوته ضیا بی‌حد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز

زین برادر عار و ننگش آمدی
آن ضیا هم واعظی بد با هدی

روز محفل اندر آمد آن ضیا
بارگه پر قاضیان و اصفیا

کرد شیخ اسلام از کبر تمام
این برادر را چنین نصف القیام

گفت او را بس درازی بهر مزد
اندکی زان قد سروت هم بدزد

پس ترا خود هوش کو یا عقل کو
تا خوری می ای تو دانش را عدو

روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش

در تو نوری کی درآمد ای غوی
تا تو بیهوشی و ظلمت‌جو شوی

سایه در روزست جستن قاعده
در شب ابری تو سایه‌جو شده

گر حلال آمد پی قوت عوام
طالبان دوست را آمد حرام

عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود

در چنین راه بیابان مخوف
این قلاوز خرد با صد کسوف

خاک در چشم قلاوزان زنی
کاروان را هالک و گمره کنی

نان جو حقا حرامست و فسوس
نفس را در پیش نه نان سبوس

دشمن راه خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار

دزد را تو دست ببریدن پسند
از بریدن عاجزی دستش ببند

گر نبندی دست او دست تو بست
گر تو پایش نشکنی پایت شکست

تو عدو را می دهی و نی‌شکر
بهر چه گو زهر خند و خاک خور

زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بجست

رفت پیش میر و گفتش باده کو
ماجرا را گفت یک یک پیش او

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۷ »



میر چون آتش شد و برجست راست
گفت بنما خانهٔ زاهد کجاست

تا بدین گرز گران کوبم سرش
آن سر بی‌دانش مادرغرش

او چه داند امر معروف از سگی
طالب معروفی است و شهرگی

تا بدین سالوس خود را جا کند
تا به چیزی خویشتن پیدا کند

کو ندارد خود هنر الا همان
که تسلس می‌کند با این و آن

او اگر دیوانه است و فتنه‌کاو
داروی دیوانه باشد کیر گاو

تا که شیطان از سرش بیرون رود
بی‌لت خربندگان خر چون رود

میر بیرون جست دبوسی بدست
نیم شب آمد به زاهد نیم‌مست

خواست کشتن مرد زاهد را ز خشم
مرد زاهد گشت پنهان زیر پشم

مرد زاهد می‌شنید از میر آن
زیر پشم آن رسن‌تابان نهان

گفت در رو گفتن زشتی مرد
آینه تاند که رو را سخت کرد

روی باید آینه‌وار آهنین
تات گوید روی زشت خود ببین

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۸ »



شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود خشم شه بتاخت

گفت شه شه و آن شه کبرآورش
یک یک از شطرنج می‌زد بر سرش

که بگیر اینک شهت ای قلتبان
صبر کرد آن دلقک و گفت الامان

دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر

باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد

بر جهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت

زیر بالشها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد

گفت شه هی هی چه کردی چیست این
گفت شه شه شه شه ای شاه گزین

کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف

ای تو مات و من ز زخم شاه مات
می‌زنم شه شه به زیر رختهات

چون محله پر شد از هیهای میر
وز لگد بر در زدن وز دار و گیر

خلق بیرون جست زود از چپ و راست
کای مقدم وقت عفوست و رضاست

مغز او خشکست و عقلش این زمان
کمترست از عقل و فهم کودکان

زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده
واندر آن زهدش گشادی ناشده

رنج دیده گنج نادیده ز یار
کارها کرده ندیده مزد کار

یا نبود آن کار او را خود گهر
یا نیامد وقت پاداش از قدر

یا که بود آن سعی چون سعی جهود
یا جزا وابستهٔ میقات بود

مر ورا درد و مصیبت این بس است
که درین وادی پر خون بی‌کس است

چشم پر درد و نشسته او به کنج
رو ترش کرده فرو افکنده لنج

نه یکی کحال کو را غم خورد
نیش عقلی که به کحلی پی برد

اجتهادی می‌کند با حزر و ظن
کار در بوکست تا نیکو شدن

زان رهش دورست تا دیدار دوست
کو نجوید سر رئیسیش آرزوست

ساعتی او با خدا اندر عتاب
که نصیبم رنج آمد زین حساب

ساعتی با بخت خود اندر جدال
که همه پران و ما ببریده بال

هر که محبوس است اندر بو و رنگ
گرچه در زهدست باشد خوش تنگ

تا برون ناید ازین ننگین مناخ
کی شود خویش خوش و صدرش فراخ

زاهدان را در خلا پیش از گشاد
کارد و استره نشاید هیچ داد

کز ضجر خود را بدراند شکم
غصهٔ آن بی‌مرادیها و غم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 81 از 464:  « پیشین  1  ...  80  81  82  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA