انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 82 از 464:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴۹ »



مصطفی را هجر چون بفراختی
خویش را از کوه می‌انداختی

تا بگفتی جبرئیلش هین مکن
که ترا بس دولتست از امر کن

مصطفی ساکن شدی ز انداختن
باز هجران آوریدی تاختن

باز خود را سرنگون از کوه او
می‌فکندی از غم و اندوه او

باز خود پیدا شدی آن جبرئیل
که مکن این ای تو شاه بی‌بدیل

هم‌چنین می‌بود تا کشف حجاب
تا بیابید آن گهر را او ز جیب

بهر هر محنت چو خود را می‌کشند
اصل محنتهاست این چونش کشند

از فدایی مردمان را حیرتیست
هر یکی از ما فدای سیرتیست

ای خنک آنک فدا کردست تن
بهر آن کارزد فدای آن شدن

هر یکی چونک فدایی فنیست
کاندر آن ره صرف عمر و کشتنیست

کشتنی اندر غروبی یا شروق
که نه شایق ماند آنگه نه مشوق

باری این مقبل فدای این فنست
کاندرو صد زندگی در کشتنست

عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
در دو عالم بهرمند و نیک‌نام

یا کرامی ارحموا اهل الهوی
شانهم ورد التوی بعد التوی

عفو کن ای میر بر سختی او
در نگر در درد و بدبختی او

تا ز جرمت هم خدا عفوی کند
زلتت را مغفرت در آکند

تو ز غفلت بس سبو بشکسته‌ای
در امید عفو دل در بسته‌ای

عفو کن تا عفو یابی در جزا
می‌شکافد مو قدر اندر سزا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۰ »



میر گفت او کیست کو سنگی زند
بر سبوی ما سبو را بشکند

چون گذر سازد ز کویم شیر نر
ترس ترسان بگذرد با صد حذر

بندهٔ ما را چرا آزرد دل
کرد ما را پیش مهمانان خجل

شربتی که به ز خون اوست ریخت
این زمان هم‌چون زنان از ما گریخت

لیک جان از دست من او کی برد
گیر هم‌چون مرغ بالا بر پرد

تیر قهر خویش بر پرش زنم
پر و بال مردریگش بر کنم

گر رود در سنگ سخت از کوششم
از دل سنگش کنون بیرون کشم

من برانم بر تن او ضربتی
که بود قوادکان را عبرتی

با همه سالوس با ما نیز هم
داد او و صد چو او این دم دهم

خشم خون‌خوارش شده بد سرکشی
از دهانش می بر آمد آتشی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۱ »



آن شفیعان از دم هیهای او
چند بوسیدند دست و پای او

کای امیر از تو نشاید کین کشی
گر بشد باده تو بی‌باده خوشی

باده سرمایه ز لطف تو برد
لطف آب از لطف تو حسرت خورد

پادشاهی کن ببخشش ای رحیم
ای کریم ابن الکریم ابن الکریم

هر شرابی بندهٔ این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد

هیچ محتاج می گلگون نه‌ای
ترک کن گلگونه تو گلگونه‌ای

ای رخ چون زهره‌ات شمس الضحی
ای گدای رنگ تو گلگونه‌ها

باده کاندر خنب می‌جوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان

ای همه دریا چه خواهی کرد نم
وی همه هستی چه می‌جویی عدم

ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت روی‌زرد

تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت

تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی

جوهرست انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایه‌اند و او غرض

ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش

خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض

علم جویی از کتبها ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا ای فسوس

بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده

می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع

آفتاب از ذره‌ای شد وام خواه
زهره‌ای از خمره‌ای شد جام‌خواه

جان بی‌کیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۲ »



گفت نه نه من حریف آن میم
من به ذوق این خوشی قانع نیم

من چنان خواهم که هم‌چون یاسمین
کژ همی‌گردم چنان گاهی چنین

وارهیده از همه خوف و امید
کژ همی‌گردم بهر سو هم‌چو بید

هم‌چو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست

آنک خو کردست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه کی

انبیا زان زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشی حق بدند

زانک جانشان آن خوشی را دیده بود
این خوشیها پیششان بازی نمود

با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۳ »



آن جهان چون ذره ذره زنده‌اند
نکته‌دانند و سخن گوینده‌اند

در جهان مرده‌شان آرام نیست
کین علف جز لایق انعام نیست

هر که را گلشن بود بزم و وطن
کی خورد او باده اندر گولخن

جای روح پاک علیین بود
کرم باشد کش وطن سرگین بود

بهر مخمور خدا جام طهور
بهر این مرغان کور این آب شور

هر که عدل عمرش ننمود دست
پیش او حجاج خونی عادلست

دختران را لعبت مرده دهند
که ز لعب زندگان بی‌آگهند

چون ندارند از فتوت زور و دست
کودکان را تیغ چوبین بهترست

کافران قانع بنقش انبیا
که نگاریده‌ست اندر دیرها

زان مهان ما را چو دور روشنیست
هیچ‌مان پروای نقش سایه نیست

این یکی نقشش نشسته در جهان
وآن دگر نقشش چو مه در آسمان

این دهانش نکته‌گویان با جلیس
و آن دگر با حق به گفتار و انیس

گوش ظاهر این سخن را ضبط کن
گوش جانش جاذب اسرار کن

چشم ظاهر ضابط حلیهٔ بشر
چشم سر حیران مازاغ البصر

پای ظاهر در صف مسجد صواف
پای معنی فوق گردون در طواف

جزو جزوش را تو بشمر هم‌چنین
این درون وقت و آن بیرون حین

این که در وقتست باشد تا اجل
وان دگر یار ابد قرن ازل

هست یک نامش ولی الدولتین
هست یک نعتش امام القبلتین

خلوت و چله برو لازم نماند
هیچ غیمی مر ورا غایم نماند

قرص خورشیدست خلوت‌خانه‌اش
کی حجاب آرد شب بیگانه‌اش

علت و پرهیز شد بحران نماند
کفر او ایمان شد و کفران نماند

چون الف از استقامت شد به پیش
او ندارد هیچ از اوصاف خویش

گشت فرد از کسوهٔ خوهای خویش
شد برهنه جان به جان‌افزای خویش

چون برهنه رفت پیش شاه فرد
شاهش از اوصاف قدسی جامه کرد

خلعتی پوشید از اوصاف شاه
بر پرید از چاه بر ایوان جاه

این چنین باشد چو دردی صاف گشت
از بن طشت آمد او بالای طشت

در بن طشت از چه بود او دردناک
شومی آمیزش اجزای خاک

یار ناخوش پر و بالش بسته بود
ورنه او در اصل بس برجسته بود

چون عتاب اهبطوا انگیختند
هم‌چو هاروتش نگون آویختند

بود هاروت از ملاک آسمان
از عتابی شد معلق هم‌چنان

سرنگون زان شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند

آن سپد خود را چو پر از آب دید
کر استغنا و از دریا برید

بر جگر آبش یکی قطره نماند
بحر رحمت کرد و او را باز خواند

رحمتی بی‌علتی بی‌خدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی

الله الله گرد دریابار گرد
گرچه باشند اهل دریابار زرد

تا که آید لطف بخشایش‌گری
سرخ گردد روی زرد از گوهری

زردی رو بهترین رنگهاست
زانک اندر انتظار آن لقاست

لیک سرخی بر رخی که آن لامعست
بهر آن آمد که جانش قانعست

که طمع لاغر کند زرد و ذلیل
نیست او از علت ابدان علیل

چون ببیند روی زرد بی‌سقم
خیره گردد عقل جالینوس هم

چون طمع بستی تو در انوار هو
مصطفی گوید که ذلت نفسه

نور بی‌سایه لطیف و عالی است
آن مشبک سایهٔ غربالی است

عاشقان عریان همی‌خواهند تن
پیش عنینان چه جامه چه بدن

روزه‌داران را بود آن نان و خوان
خرمگس را چه ابا چه دیگدان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۴ »



این سخن از حد و اندازه‌ست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش

هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی

هین حکایت کن از آن احوال خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش

حال باطن گر نمی‌آید بگفت
حال ظاهر گویمت در طاق وجفت

که ز لطف یار تلخیهای مات
گشت بر جان خوشتر از شکرنبات

زان نبات ار گرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود

صدهزار احوال آمد هم‌چنین
باز سوی غیب رفتند ای امین

حال هر روزی بدی مانند نی
هم‌چو جو اندر روش کش بند نی

شادی هر روز از نوعی دگر
فکرت هر روز را دیگر اثر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۵ »



هست مهمان‌خانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان

هین مگو کین مانند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم

هرچه آید از جهان غیب‌وش
در دلت ضیفست او را دار خوش

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۶ »



آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را هم‌چو طوق اندر عنق

خوان کشید او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود

مرد زن را گفت پنهانی سخن
که امشب ای خاتون دو جامه خواب کن

پستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر

گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم

هر دو پستر گسترید و رفت زن
سوی ختنه‌سور کرد آنجا وطن

ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش

در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب

بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن پستر که بد آن سوی در

شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت

که برای خواب تو ای بوالکرم
پستر آن سوی دگر افکنده‌ام

آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود

آن شب آنجا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت

زن بیامد بر گمان آنک شو
سوی در خفتست و آن سو آن عمو

رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس

گفت می‌ترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان

مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند

اندرین باران و گل او کی رود
بر سر و جان تو او تاوان شود

زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل

من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد

تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر ره‌زن شود

زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد

زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر

سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت

جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بی‌لگن

می‌شد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد

کرد مهمان خانه خانهٔ خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا

در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان

که منم یار خضر صد گنج و جود
می‌فشاندم لیک روزیتان نبود

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۷ »



هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینه‌ات هر روز نیز

فکر را ای جان به جای شخص دان
زانک شخص از فکر دارد قدر و جان

فکر غم گر راه شادی می‌زند
کارسازیهای شادی می‌کند

خانه می‌روبد به تندی او ز غیر
تا در آید شادی نو ز اصل خیر

می‌فشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل

می‌کند بیخ سرور کهنه را
تا خرامد ذوق نو از ما ورا

غم کند بیخ کژ پوسیده را
تا نماید بیخ رو پوشیده را

غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد

خاصه آن را که یقینش باشد این
که بود غم بندهٔ اهل یقین

گر ترش‌رویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسمهای شرق

سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه می‌رود

آن زمان که او مقیم برج تست
باش هم‌چون طالعش شیرین و چست

تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل

هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا

تا چو وا گردد بلای سخت‌رو
پیش حق گوید به صدگون شکر او

کز محبت با من محبوب کش
رو نکرد ایوب یک لحظه ترش

از وفا و خجلت علم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا

فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو

که اعذنی خالقی من شره
لا تحرمنی انل من بره

رب اوزعنی لشکر ما اری
لا تعقب حسرة لی ان مضی

آن ضمیر رو ترش را پاس‌دار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار

ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کش

فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان

بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود

ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی

جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت

فکرتی کز شادیت مانع شود
آن به امر و حکمت صانع شود

تو مخوان دو چار دانگش ای جوان
بوک نجمی باشد و صاحب‌قران

تو مگو فرعیست او را اصل گیر
تا بوی پیوسته بر مقصود چیر

ور تو آن را فرع گیری و مضر
چشم تو در اصل باشد منتظر

زهر آمد انتظارش اندر چشش
دایما در مرگ باشی زان روش

اصل دان آن را بگیرش در کنار
بازره دایم ز مرگ انتظار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۸ »



ای ایاز پر نیاز صدق‌کیش
صدق تو از بحر و از کوهست بیش

نه به وقت شهوتت باشد عثار
که رود عقل چو کوهت کاه‌وار

نه به وقت خشم و کینه صبرهات
سست گردد در قرار و در ثبات

مردی این مردیست نه ریش و ذکر
ورنه بودی شاه مردان کیر خر

حق کرا خواندست در قرآن رجال
کی بود این جسم را آنجا مجال

روح حیوان را چه قدرست ای پدر
آخر از بازار قصابان گذر

صد هزاران سر نهاده بر شکم
ارزشان از دنبه و از دم کم

روسپی باشد که از جولان کیر
عقل او موشی شود شهوت چو شیر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 82 از 464:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA