انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 83 از 464:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵۹ »



خواجه‌ای بودست او را دختری
زهره‌خدی مه‌رخی سیمین‌بری

گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفائت کفو او

خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک

چون ضرورت بود دختر را بداد
او بناکفوی ز تخویف فساد

گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو

کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریب‌اشمار را نبود وفا

ناگهان به جهد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه

گفت دختر کای پدر خدمت کنم
هست پندت دل‌پذیر و مغتنم

هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر

حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو

از پدر او را خفی می‌داشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش

گشت پیدا گفت بابا چیست این
من نگفتم که ازو دوری گزین

این وصیتهای من خود باد بود
که نکردت پند و وعظم هیچ سود

گفت بابا چون کنم پرهیز من
آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن

پنبه را پرهیز از آتش کجاست
یا در آتش کی حفاظست و تقاست

گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو

در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی

گفت کی دانم که انزالش کیست
این نهانست و بغایت دوردست

گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن که آن وقت انزالش بود

گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشتست این دو چشم کور من

نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۰ »



رفت یک صوفی به لشکر در غزا
ناگهان آمد قطاریق و وغا

ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف
فارسان راندند تا صف مصاف

مثقلان خاک بر جا ماندند
سابقون السابقون در راندند

جنگها کرده مظفر آمدند
باز گشته با غنایم سودمند

ارمغان دادند کای صوفی تو نیز
او برون انداخت نستد هیچ چیز

پس بگفتندش که خشمینی چرا
گفت من محروم ماندم از غزا

زان تلطف هیچ صوفی خوش نشد
که میان غزو خنجر کش نشد

پس بگفتندش که آوردیم اسیر
آن یکی را بهر کشتن تو بگیر

سر ببرش تا تو هم غازی شوی
اندکی خوش گشت صوفی دل‌قوی

که آب را گر در وضو صد روشنیست
چونک آن نبود تیمم کردنیست

برد صوفی آن اسیر بسته را
در پس خرگه که آرد او غزا

دیر ماند آن صوفی آنجا با اسیر
قوم گفتا دیر ماند آنجا فقیر

کافر بسته دو دست او کشتنیست
بسملش را موجب تاخیر چیست

آمد آن یک در تفحص در پیش
دید کافر را به بالای ویش

هم‌چو نر بالای ماده وآن اسیر
هم‌چو شیری خفته بالای فقیر

دستها بسته همی‌خایید او
از سر استیز صوفی را گلو

گبر می‌خایید با دندان گلوش
صوفی افتاده به زیر و رفته هوش

دست‌بسته گبر و هم‌چون گربه‌ای
خسته کرده حلق او بی‌حربه‌ای

نیم کشتش کرده با دندان اسیر
ریش او پر خون ز حلق آن فقیر

هم‌چو تو کز دست نفس بسته دست
هم‌چو آن صوفی شدی بی‌خویش و پست

ای شده عاجز ز تلی کیش تو
صد هزاران کوهها در پیش تو

زین قدر خرپشته مردی از شکوه
چون روی بر عقبه‌های هم‌چو کوه

غازیان کشتند کافر را بتیغ
هم در آن ساعت ز حمیت بی‌دریغ

بر رخ صوفی زدند آب و گلاب
تا به هوش آید ز بی‌خویشی و خواب

چون به خویش آمد بدید آن قوم را
پس بپرسیدند چون بد ماجرا

الله الله این چه حالست ای عزیز
این چنین بی‌هوش گشتی از چه چیز

از اسیر نیم‌کشت بسته‌دست
این چنین بی‌هوش افتادی و پست

گفت چون قصد سرش کردم به خشم
طرفه در من بنگرید آن شوخ‌چشم

چشم را وا کرد پهن او سوی من
چشم گردانید و شد هوشم ز تن

گردش چشمش مرا لشکر نمود
من ندانم گفت چون پر هول بود

قصه کوته کن کزان چشم این چنین
رفتم از خود اوفتادم بر زمین

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۱ »



قوم گفتندش به پیکار و نبرد
با چنین زهره که تو داری مگرد

چون ز چشم آن اسیر بسته‌دست
غرقه گشتی کشتی تو در شکست

پس میان حملهٔ شیران نر
که بود با تیغشان چون گوی سر

کی توانی کرد در خون آشنا
چون نه‌ای با جنگ مردان آشنا

که ز طاقاطاق گردنها زدن
طاق‌طاق جامه کوبان ممتهن

بس تن بی‌سر که دارد اضطراب
بس سر بی‌تن به خون بر چون حباب

زیر دست و پای اسپان در غزا
صد فنا کن غرقه گشته در فنا

این چنین هوشی که از موشی پرید
اندر آن صف تیغ چون خواهد کشید

چالش است آن حمزه خوردن نیست این
تا تو برمالی بخوردن آستین

نیست حمزه خوردن اینجا تیغ بین
حمزه‌ای باید درین صف آهنین

کار هر نازک‌دلی نبود قتال
که گریزد از خیالی چون خیال

کار ترکانست نه ترکان برو
جای ترکان هست خانه خانه شو

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۲ »



گفت عیاضی نود بار آمدم
تن برهنه بوک زخمی آیدم

تن برهنه می‌شدم در پیش تیر
تا یکی تیری خورم من جای‌گیر

تیر خوردن بر گلو یا مقتلی
در نیابد جز شهیدی مقبلی

بر تنم یک جایگه بی‌زخم نیست
این تنم از تیر چون پرویز نیست

لیک بر مقتل نیامد تیرها
کار بخت است این نه جلدی و دها

چون شهیدی روزی جانم نبود
رفتم اندر خلوت و در چله زود

در جهاد اکبر افکندم بدن
در ریاضت کردن و لاغر شدن

بانگ طبل غازیان آمد به گوش
که خرامیدند جیش غزوکوش

نفس از باطن مرا آواز داد
که به گوش حس شنیدم بامداد

خیز هنگام غزا آمد برو
خویش را در غزو کردن کن گرو

گفتم ای نفس خبیث بی‌وفا
از کجا میل غزا تو از کجا

راست گوی ای نفس کین حیلت‌گریست
ورنه نفس شهوت از طاعت بریست

گر نگویی راست حمله آرمت
در ریاضت سخت‌تر افشارمت

نفس بانگ آورد آن دم از درون
با فصاحت بی‌دهان اندر فسون

که مرا هر روز اینجا می‌کشی
جان من چون جان گبران می‌کشی

هیچ کس را نیست از حالم خبر
که مرا تو می‌کشی بی‌خواب و خور

در غزا بجهم به یک زخم از بدن
خلق بیند مردی و ایثار من

گفتم ای نفسک منافق زیستی
هم منافق می‌مری تو چیستی

در دو عالم تو مرایی بوده‌ای
در دو عالم تو چنین بیهوده‌ای

نذر کردم که ز خلوت هیچ من
سر برون نارم چو زنده‌ست این بدن

زانک در خلوت هر آنچ تن کند
نه از برای روی مرد و زن کند

جنبش و آرامش اندر خلوتش
جز برای حق نباشد نیتش

این جهاد اکبرست آن اصغرست
هر دو کار رستمست و حیدرست

کار آن کس نیست کو را عقل و هوش
پرد از تن چون بجنبد دنب موش

آن چنان کس را بباید چون زنان
دور بودن از مصاف و از سنان

صوفیی آن صوفیی این اینت حیف
آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف

نقش صوفی باشد او را نیست جان
صوفیان بدنام هم زین صوفیان

بر در و دیوار جسم گل‌سرشت
حق ز غیرت نقش صد صوفی نبشت

تا ز سحر آن نقشها جنبان شود
تا عصای موسوی پنهان شود

نقشها را میخورد صدق عصا
چشم فرعونیست پر گرد و حصا

صوفی دیگر میان صف حرب
اندر آمد بیست بار از بهر ضرب

با مسلمانان به کافر وقت کر
وانگشت او با مسلمانان به فر

زخم خورد و بست زخمی را که خورد
بار دیگر حمله آورد و نبرد

تا نمیرد تن به یک زخم از گزاف
تا خورد او بیست زخم اندر مصاف

حیفش آمد که به زخمی جان دهد
جان ز دست صدق او آسان رهد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۳ »



آن یکی بودش به کف در چل درم
هر شب افکندی یکی در آب یم

تا که گردد سخت بر نفس مجاز
در تانی درد جان کندن دراز

با مسلمانان بکر او پیش رفت
وقت فر او وا نگشت از خصم تفت

زخم دیگر خورد آن را هم ببست
بیست کرت رمح و تیر از وی شکست

بعد از آن قوت نماند افتاد پیش
مقعد صدق او ز صدق عشق خویش

صدق جان دادن بود هین سابقوا
از نبی برخوان رجال صدقوا

این همه مردن نه مرگ صورتست
این بدن مر روح را چون آلتست

ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت
لیک نفس زنده آن جانب گریخت

آلتش بشکست و ره‌زن زنده ماند
نفس زنده‌ست ارچه مرکب خون فشاند

اسپ کشت و راه او رفته نشد
جز که خام و زشت و آشفته نشد

گر بهر خون ریزیی گشتی شهید
کافری کشته بدی هم بوسعید

ای بسا نفس شهید معتمد
مرده در دنیا چو زنده می‌رود

روح ره‌زن مرد و تن که تیغ اوست
هست باقی در کف آن غزوجوست

تیغ آن تیغست مرد آن مرد نیست
لیک این صورت ترا حیران کنیست

نفس چون مبدل شود این تیغ تن
باشد اندر دست صنع ذوالمنن

آن یکی مردیست قوتش جمله درد
این دگر مردی میان‌تی هم‌چو گرد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۴ »



مر خلیفهٔ مصر را غماز گفت
که شه موصل به حوری گشت جفت

یک کنیزک دارد او اندر کنار
که به عالم نیست مانندش نگار

در بیان ناید که حسنش بی‌حدست
نقش او اینست که اندر کاغذست

نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد
خیره گشت و جام از دستش فتاد

پهلوانی را فرستاد آن زمان
سوی موصل با سپاه بس گران

که اگر ندهد به تو آن ماه را
برکن از بن آن در و درگاه را

ور دهد ترکش کن و مه را بیار
تا کشم من بر زمین مه در کنار

پهلوان شد سوی موصل با حشم
با هزاران رستم و طبل و علم

چون ملخها بی‌عدد بر گرد کشت
قاصد اهلاک اهل شهر گشت

هر نواحی منجنیقی از نبرد
هم‌چو کوه قاف او بر کار کرد

زخم تیر و سنگهای منجنیق
تیغها در گرد چون برق از بریق

هفته‌ای کرد این چنین خون‌ریز گرم
برج سنگین سست شد چون موم نرم

شاه موصل دید پیگار مهول
پس فرستاد از درون پیشش رسول

که چه می‌خواهی ز خون مؤمنان
کشته می‌گردند زین حرب گران

گر مرادت ملک شهر موصلست
بی‌چنین خون‌ریز اینت حاصلست

من روم بیرون شهر اینک در آ
تا نگیرد خون مظلومان ترا

ور مرادت مال و زر و گوهرست
این ز ملک شهر خود آسان‌ترست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۵ »



چون رسول آمد به پیش پهلوان
داد کاغذ اندرو نقش و نشان

بنگر اندر کاغذ این را طالبم
هین بده ورنه کنون من غالبم

چون رسول آمد بگفت آن شاه نر
صورتی کم گیر زود این را ببر

من نیم در عهد ایمان بت‌پرست
بت بر آن بت‌پرست اولیترست

چونک آوردش رسول آن پهلوان
گشت عاشق بر جمالش آن زمان

عشق بحری آسمان بر وی کفی
چون زلیخا در هوای یوسفی

دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودی عشق بفسردی جهان

کی جمادی محو گشتی در نبات
کی فدای روح گشتی نامیات

روح کی گشتی فدای آن دمی
کز نسیمش حامله شد مریمی

هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ
کی بدی پران و جویان چون ملخ

ذره ذره عاشقان آن کمال
می‌شتابد در علو هم‌چون نهال

سبح لله هست اشتابشان
تنقیهٔ تن می‌کنند از بهر جان

پهلوان چه را چو ره پنداشته
شوره‌اش خوش آمده حب کاشته

چون خیالی دید آن خفته به خواب
جفت شد با آن و از وی رفت آب

چون برفت آن خواب و شد بیدار زود
دید که آن لعبت به بیداری نبود

گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ
عشوهٔ آن عشوه‌ده خوردم دریغ

پهلوان تن بد آن مردی نداشت
تخم مردی در چنان ریگی بکاشت

مرکب عشقش دریده صد لگام
نعره می‌زد لا ابالی بالحمام

ایش ابالی بالخلیفه فی‌الهوی
استوی عندی وجودی والتوی

این چنین سوزان و گرم آخر مکار
مشورت کن با یکی خاوندگار

مشورت کو عقل کو سیلاب آز
در خرابی کرد ناخنها دراز

بین ایدی سد و سوی خلف سد
پیش و پس کم بیند آن مفتون خد

آمده در قصدجان سیل سیاه
تا که روبه افکند شیری به چاه

از چهی بنموده معدومی خیال
تا در اندازد اسودا کالجبال

هیچ‌کس را با زنان محرم مدار
که مثال این دو پنبه‌ست و شرار

آتشی باید بشسته ز آب حق
هم‌چو یوسف معتصم اندر زهق

کز زلیخای لطیف سروقد
هم‌چو شیران خویشتن را واکشد

بازگشت از موصل و می‌شد به راه
تا فرود آمد به بیشه و مرج‌گاه

آتش عشقش فروزان آن چنان
که نداند او زمین از آسمان

قصد آن مه کرد اندر خیمه او
عقل کو و از خلیفه خوف کو

چون زند شهوت درین وادی دهل
چیست عقل تو فجل ابن الفجل

صد خلیفه گشته کمتر از مگس
پیش چشم آتشینش آن نفس

چون برون انداخت شلوار و نشست
در میان پای زن آن زن‌پرست

چون ذکر سوی مقر می‌رفت راست
رستخیز و غلغل از لشکر بخاست

برجهید و کون‌برهنه سوی صف
ذوالفقاری هم‌چو آتش او به کف

دید شیر نر سیه از نیستان
بر زده بر قلب لشکر ناگهان

تازیان چون دیو در جوش آمده
هر طویله و خیمه اندر هم زده

شیر نر گنبذ همی‌کرد از لغز
در هوا چون موج دریا بیست گز

پهلوان مردانه بود و بی‌حذر
پیش شیر آمد چو شیر مست نر

زد به شمشیر و سرش را بر شکافت
زود سوی خیمهٔ مه‌رو شتافت

چونک خود را او بدان حوری نمود
مردی او هم‌چنین بر پای بود

با چنان شیری به چالش گشت جفت
مردی او مانده بر پای و نخفت

آن بت شیرین‌لقای ماه‌رو
در عجب در ماند از مردی او

جفت شد با او به شهوت آن زمان
متحد گشتند حالی آن دو جان

ز اتصال این دو جان با همدگر
می‌رسد از غیبشان جانی دگر

رو نماید از طریق زادنی
گر نباشد از علوقش ره‌زنی

هر کجا دو کس به مهری یا به کین
جمع آید ثالثی زاید یقین

لیک اندر غیب زاید آن صور
چون روی آن سو ببینی در نظر

آن نتایج از قرانات تو زاد
هین مگرد از هر قرینی زود شاد

منتظر می‌باش آن میقات را
صدق دان الحاق ذریات را

کز عمل زاییده‌اند و از علل
هر یکی را صورت و نطق و طلل

بانگشان درمی‌رسد زان خوش حجال
کای ز ما غافل هلا زوتر تعال

منتظر در غیب جان مرد و زن
مول مولت چیست زوتر گام زن

راه گم کرد او از آن صبح دروغ
چون مگس افتاد اندر دیگ دوغ

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۶ »



چند روزی هم بر آن بد بعد از آن
شد پشیمان او از آن جرم گران

داد سوگندش کای خورشیدرو
با خلیفه زینچ شد رمزی مگو

چون ندید او را خلیفه مست گشت
پس ز بام افتاد او را نیز طشت

دید صد چندان که وصفش کرده بود
کی بود خود دیده مانند شنود

وصف تصویرست بهر چشم هوش
صورت آن چشم دان نه زان گوش

کرد مردی از سخن‌دانی سال
حق و باطل چیست ای نیکو مقال

گوش را بگرفت و گفت این باطلست
چشم حقست و یقینش حاصلست

آن به نسبت باطل آمد پیش این
نسبتست اغلب سخنها ای امین

ز آفتاب ار کرد خفاش احتجاب
نیست محجوب از خیال آفتاب

خوف او را خود خیالش می‌دهد
آن خیالش سوی ظلمت می‌کشد

آن خیال نور می‌ترساندش
بر شب ظلمات می‌چفساندش

از خیال دشمن و تصویر اوست
که تو بر چفسیده‌ای بر یار و دوست

موسیا کشفت لمع بر که فراشت
آن مخیل تاب تحقیقت نداشت

هین مشو غره بدانک قابلی
مر خیالش را و زین ره واصلی

از خیال حرب نهراسید کس
لا شجاعه قبل حرب این دان و بس

بر خیال حرب خیز اندر فکر
می‌کند چون رستمان صد کر و فر

نقش رستم که آن به حمامی بود
قرن حمله فکر هر خامی بود

این خیال سمع چون مبصر شود
حیز چه بود رستمی مضطر شود

جهد کن کز گوش در چشمت رود
آنچ که آن باطل بدست آن حق شود

زان سپس گوشت شود هم طبع چشم
گوهری گردد دو گوش هم‌چو یشم

بلک جمله تن چو آیینه شود
جمله چشم و گوهر سینه شود

گوش انگیزد خیال و آن خیال
هست دلالهٔ وصال آن جمال

جهد کن تا این خیال افزون شود
تا دلاله رهبر مجنون شود

آن خلیفه گول هم یک چند نیز
ریش گاوی کرد خوش با آن کنیز

ملک را تو ملک غرب و شرق گیر
چون نمی‌ماند تو آن را برق گیر

مملکت کان می‌نماند جاودان
ای دلت خفته تو آن را خواب دان

تا چه خواهی کرد آن باد و بروت
که بگیرد هم‌چو جلادی گلوت

هم درین عالم بدان که مامنیست
از منافق کم شنو کو گفت نیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۷ »



حجتش اینست گوید هر دمی
گر بدی چیزی دگر هم دیدمی

گر نبیند کودکی احوال عقل
عاقلی هرگز کند از عقل نقل

ور نبیند عاقلی احوال عشق
کم نگردد ماه نیکوفال عشق

حسن یوسف دیدهٔ اخوان ندید
از دل یعقوب کی شد ناپدید

مر عصا را چشم موسی چوب دید
چشم غیبی افعی و آشوب دید

چشم سر با چشم سر در جنگ بود
غالب آمد چشم سر حجت نمود

چشم موسی دست خود را دست دید
پیش چشم غیب نوری بد پدید

این سخن پایان ندارد در کمال
پیش هر محروم باشد چون خیال

چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست

پیش ما فرج و گلو باشد خیال
لاجرم هر دم نماید جان جمال

هر که را فرج و گلو آیین و خوست
آن لکم دین ولی دین بهر اوست

با چنان انکار کوته کن سخن
احمدا کم گوی با گبر کهن

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶۸ »



آن خلیفه کرد رای اجتماع
سوی آن زن رفت از بهر جماع

ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد
قصد خفت و خیز مهرافزای کرد

چون میان پای آن خاتون نشست
پس قضا آمد ره عیشش ببست

خشت و خشت موش در گوشش رسید
خفت کیرش شهوتش کلی رمید

وهم آن کز مار باشد این صریر
که همی‌جنبد بتندی از حصیر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 83 از 464:  « پیشین  1  ...  82  83  84  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA