انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 86 از 464:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۱ »



پس بگفتند آن امیران کین فنیست
از عنایتهاش کار جهد نیست

قسمت حقست مه را روی نغز
دادهٔ بختست گل را بوی نغز

گفت سلطان بلک آنچ از نفس زاد
ریع تقصیرست و دخل اجتهاد

ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا

خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود

هم‌چو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را می‌زنی

بل قضا حقست و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق

در تردد مانده‌ایم اندر دو کار
این تردد کی بود بی‌اختیار

این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود

هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم

این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم

پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی

بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران

خون کند زید و قصاص او به عمر
می خورد عمرو و بر احمد حد خمر

گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین

که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را می‌داند آن میر بصیر

چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر

در چه کردی جهد کان وا تو نگشت
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت

فعل تو که زاید از جان و تنت
هم‌چو فرزندت بگیرد دامنت

فعل را در غیب صورت می‌کنند
فعل دزدی را نه داری می‌زنند

دار کی ماند به دزدی لیک آن
هست تصویر خدای غیب‌دان

در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد

تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا

چونک حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین

چون بکاری جو نروید غیر جو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو

جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده

جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی

رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی

آن نظر در بخت چشم احوال کند
کلب را کهدانی و کاهل کند

متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را

توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره

در فسون نفس کم شو غره‌ای
که آفتاب حق نپوشد ذره‌ای

هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید

هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲ »



رفت مرغی در میان مرغزار
بود آنجا دام از بهر شکار

دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وآن صیاد آنجا نشسته در کمین

خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا در افتد صید بیچاره ز راه

مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت

گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش

گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم اینجا مقتنع

زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زانک می‌دیدم اجل را پیش خویش

مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده

چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن

رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد

چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم

ای بزربفت و کمر آموخته
آخرستت جامهٔ نادوخته

رو به خاک آریم کز وی رسته‌ایم
دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم

جد و خویشانمان قدیمی چار طبع
ما به خویشی عاریت بستیم طمع

سالها هم‌صحبتی و هم‌دمی
با عناصر داشت جسم آدمی

روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول

از عقول و از نفوس پر صفا
نامه می‌آید به جان کای بی‌وفا

یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن بر تافتی

کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه می‌کشند

شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد

آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد

شد شب و بازی او شد بی‌مدد
رو ندارد کو سوی خانه رود

نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب

پیش از آنک شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو

من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام
خلق را من دزد جامه دیده‌ام

نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصه‌های دشمنان

جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد

نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب به سبک لاتعد

هین سوار توبه شود در دزد رس
جامه‌ها از دزد بستان باز پس

مرکب توبه عجاب مرکبست
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست

لیک مرکب را نگه می‌دار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان

تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۳ »



آن یکی قج داشت از پس می‌کشید
دزد قج را برد حبلش را برید

چونک آگه شد دوان شد چپ و راست
تا بیابد کان قج برده کجاست

بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان می‌کرد کای واویلتا

گفت نالان از چئی ای اوستاد
گفت همیان زرم در چه فتاد

گر توانی در روی بیرون کشی
خمس بدهم مر ترا با دلخوشی

خمس صد دینار بستانی به دست
گفت او خود این بهای ده قجست

گر دری بر بسته شد ده در گشاد
گر قجی شد حق عوض اشتر بداد

جامه‌ها بر کند و اندر چاه رفت
جامه‌ها را برد هم آن دزد تفت

حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد

او یکی دزدست فتنه‌سیرتی
چون خیال او را بهر دم صورتی

کس نداند مکر او الا خدا
در خدا بگریز و وا ره زان دغا

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۴ »



مرغ گفتش خواجه در خلوت مه‌ایست
دین احمد را ترهب نیک نیست

از ترهب نهی کردست آن رسول
بدعتی چون در گرفتی ای فضول

جمعه شرطست و جماعت در نماز
امر معروف و ز منکر احتراز

رنج بدخویان کشیدن زیر صبر
منفعت دادن به خلقان هم‌چو ابر

خیر ناس آن ینفع الناس ای پدر
گر نه سنگی چه حریفی با مدر

در میان امت مرحوم باش
سنت احمد مهل محکوم باشد

گفت عقل هر که را نبود رسوخ
پیش عاقل او چو سنگست و کلوخ

چون حمارست آنک نانش امنیتست
صحبت او عین رهبانیتست

زانک غیر حق همه گردد رفات
کل آت بعد حین فهو آت

حکم او هم حکم قبلهٔ او بود
مرده‌اش خوان چونک مرده‌جو بود

هر که با این قوم باشد راهبست
که کلوخ و سنگ او را صاحبست

خود کلوخ و سنگ کس را ره نزد
زین کلوخان صد هزار آفت رسد

گفت مرغش پس جهاد آنگه بود
کین چنین ره‌زن میان ره بود

از برای حفظ و یاری و نبرد
بر ره ناآمن آید شیرمرد

عرق مردی آنگهی پیدا شود
که مسافر همره اعدا شود

چون نبی سیف بودست آن رسول
امت او صفدرانند و فحول

مصلحت در دین ما جنگ و شکوه
مصلحت در دین عیسی غار و کوه

گفت آری گر بود یاری و زور
تا به قوت بر زند بر شر و شور

چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه

گفت صدق دل بباید کار را
ورنه یاران کم نیاید یار را

یار شو تا یار بینی بی‌عدد
زانک بی‌یاران بمانی بی‌مدد

دیو گرگست و تو هم‌چون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی

گرگ اغلب آنگهی گیرا بود
کز رمه شیشک به خود تنها رود

آنک سنت یا جماعت ترک کرد
در چنین مسبع نه خون خویش خورد

هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی‌ره و بی‌یار افتی در مضیق

همرهی نه کو بود خصم خرد
فرصتی جوید که جامهٔ تو برد

می‌رود با تو که یابد عقبه‌ای
که تواند کردت آنجا نهبه‌ای

یا بود اشتردلی چون دید ترس
گوید او بهر رجوع از راه درس

یار را ترسان کند ز اشتردلی
این چنین همره عدو دان نه ولی

راه جان‌بازیست و در هر غیشه‌ای
آفتی در دفع هر جان‌شیشه‌ای

راه دین زان رو پر از شور و شرست
که نه راه هر مخنث گوهرست

در ره این ترس امتحانهای نفوس
هم‌چو پرویزن به تمییز سبوس

راه چه بود پر نشان پایها
یار چه بود نردبان رایها

گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط
بی ز جمعیت نیابی آن نشاط

آنک تنها در رهی او خوش رود
با رفیقان سیر او صدتو شود

با غلیظی خر ز یاران ای فقیر
در نشاط آید شود قوت‌پذیر

هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن راه از تعب صدتو شود

چند سیخ و چند چوب افزون خورد
تا که تنها آن بیابان را برد

مر ترا می‌گوید آن خر خوش شنو
گر نه‌ای خر هم‌چنین تنها مرو

آنک تنها خوش رود اندر رصد
با رفیقان بی‌گمان خوشتر رود

هر نبیی اندرین راه درست
معجزه بنمود و همراهان بجست

گر نباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه و انبارها

هر یکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق در هوا

گر نباشد یاری حبر و قلم
کی فتد بر روی کاغذها رقم

این حصیری که کسی می‌گسترد
گر نپیوندد به هم بادش برد

حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید
پس نتایج شد ز جمعیت پدید

او بگفت و او بگفت از اهتزاز
بحثشان شد اندرین معنی دراز

مثنوی را چابک و دلخواه کن
ماجرا را موجز و کوتاه کن

بعد از آن گفتش که گندم آن کیست
گفت امانت از یتیم بی وصیست

مال ایتام است امانت پیش من
زانک پندارند ما را مؤتمن

گفت من مضطرم و مجروح‌حال
هست مردار این زمان بر من حلال

هین به دستوری ازین گندم خورم
ای امین و پارسا و محترم

گفت مفتی ضرورت هم توی
بی‌ضرورت گر خوری مجرم شوی

ور ضرورت هست هم پرهیز به
ور خوری باری ضمان آن بده

مرغ پس در خود فرو رفت آن زمان
توسنش سر بستد از جذب عنان

چون بخورد آن گندم اندر فخ بماند
چند او یاسین و الانعام خواند

بعد در ماندن چه افسوس و چه آه
پیش از آن بایست این دود سیاه

آن زمان که حرص جنبید و هوس
آن زمان می‌گو کای فریادرس

کان زمان پیش از خرابی بصره است
بوک بصره وا رهد هم زان شکست

ابک لی یا باکیی یا ثاکلی
قبل هدم البصرة و الموصل

نح علی قبل موتی واغتفر
لا تنح لی بعد موتی واصطبر

ابک لی قبل ثبوری فی‌النوی
بعد طوفان النوی خل البکا

آن زمان که دیو می‌شد راه‌زن
آن زمان بایست یاسین خواندن

پیش از آنک اشکسته گردد کاروان
آن زمان چوبک بزن ای پاسبان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۵ »



پاسبانی خفت و دزد اسباب برد
رختها را زیر هر خاکی فشرد

روز شد بیدار شد آن کاروان
دید رفته رخت و سیم و اشتران

پس بدو گفتند ای حارس بگو
که چه شد این رخت و این اسباب کو

گفت دزدان آمدند اندر نقاب
رختها بردند از پیشم شتاب

قوم گفتندش که ای چو تل ریگ
پس چه می‌کردی کیی ای مردریگ

گفت من یک کس بدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت با شکوه

گفت اگر در جنگ کم بودت امید
نعره‌ای زن کای کریمان برجهید

گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ
که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ

آن زمان از ترس بستم من دهان
این زمان هیهای و فریاد و فغان

آن زمان بست آن دمم که دم زنم
این زمان چندانک خواهی هی کنم

چونک عمرت برد دیو فاضحه
بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه

گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین
هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین

هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز
که ذلیلان را نظر کن ای عزیز

قادری بی‌گاه باشد یا به گاه
از تو چیزی فوت کی شد ای اله

شاه لا تاسوا علی ما فاتکم
کی شود از قدرتش مطلوب گم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۶ »



گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود

گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف

بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد

کز تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا می‌مال دست

زیر دست تو سرم را راحتیست
دست تو در شکربخشی آیتیست

سایهٔ خود از سر من برمدار
بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار

خوابها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن

گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی

مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود

خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد

پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن

توبه بی توفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند

سبلتان توبه یک یک بر کنی
توبه سایه‌ست و تو ماه روشنی

ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم

چون گریزم زانک بی تو زنده نیست
بی خداوندیت بود بنده نیست

جان من بستان تو ای جان را اصول
زانک بی‌تو گشته‌ام از جان ملول

عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی

چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش

در حیا پنهان شدم هم‌چون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف

ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای
در کف شیر نری خون‌خواره‌ای

او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را می‌کند بی‌خورد و خواب

که بیا من باش یا هم‌خوی من
تا ببینی در تجلی روی من

ور ندیدی چون چنین شیدا شدی
خاک بودی طالب احیا شدی

گر ز بی‌سویت ندادست او علف
چشم جانت چون بماندست آن طرف

گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف

گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام

آن یکی را قبله شد جولاهگی
وآن یکی حارس برای جامگی

وان یکی بی‌کار و رو در لامکان
که از آن سو دادیش تو قوت جان

کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید

دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی می‌کنند

خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد
دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد

رو بخسپ ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند ترا

هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
هم‌چو تشنه که شنود او بانک آب

بانگ آبم من به گوش تشنگان
هم‌چو باران می‌رسم از آسمان

بر جه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۷ »



عاشقی بودست در ایام پیش
پاسبان عهد اندر عهد خویش

سالها در بند وصل ماه خود
شاهمات و مات شاهنشاه خود

عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود

گفت روزی یار او که امشب بیا
که بپختم از پی تو لوبیا

در فلان حجره نشین تا نیم‌شب
تا بیایم نیم‌شب من بی طلب

مرد قربان کرد و نانها بخش کرد
چون پدید آمد مهش از زیر گرد

شب در آن حجره نشست آن گرمدار
بر امید وعدهٔ آن یار غار

بعد نصف اللیل آمد یار او
صادق الوعدانه آن دلدار او

عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستین او درید

گردگانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می‌باز نرد

چون سحر از خواب عاشق بر جهید
آستین و گردگانها را بدید

گفت شاه ما همه صدق و وفاست
آنچ بر ما می‌رسد آن هم ز ماست

ای دل بی‌خواب ما زین ایمنیم
چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم

گردگان ما درین مطحن شکست
هر چه گوییم از غم خود اندکست

عاذلا چند این صلای ماجرا
پند کم ده بعد ازین دیوانه را

من نخواهم عشوهٔ هجران شنود
آزمودم چند خواهم آزمود

هرچه غیر شورش و دیوانگیست
اندرین ره دوری و بیگانگیست

هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسلهٔ تدبیر را

غیر آن جعد نگار مقبلم
گر دو صد زنجیر آری بگسلم

عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر رد ناموس ای عاشق مه‌ایست

وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم

ای عدو شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا

ای ببسته خواب جان از جادوی
سخت‌دل یارا که در عالم توی

هین گلوی صبر گیر و می‌فشار
تا خنک گردد دل عشق ای سوار

تا نسوزم کی خنگ گردد دلش
ای دل ما خاندان و منزلش

خانهٔ خود را همی‌سوزی بسوز
کیست آن کس کو بگوید لایجوز

خوش بسوز این خانه را ای شر مست
خانهٔ عاشق چنین اولیترست

بعد ازین این سوز را قبله کنم
زانک شمعم من بسوزش روشنم

خواب را بگذار امشب ای پدر
یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر

بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند
هم‌چو پروانه بوصلت کشته‌اند

بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق

اژدهایی ناپدید دلربا
عقل هم‌چون کوه را او کهربا

عقل هر عطار کاگه شد ازو
طبله‌ها را ریخت اندر آب جو

رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد

ای مزور چشم بگشای و ببین
چند گویی می‌ندانم آن و این

از وبای زرق و محرومی بر آ
در جهان حی و قیومی در آ

تا نمی‌بینم همی‌بینم شود
وین ندانمهات می‌دانم بود

بگذر از مستی و مستی‌بخش باش
زین تلون نقل کن در استواش

چند نازی تو بدین مستی بس است
بر سر هر کوی چندان مست هست

گر دو عالم پر شود سرمست یار
جمله یک باشند و آن یک نیست خوار

این ز بسیاری نیابد خواریی
خوار کی بود تن‌پرستی ناریی

گر جهان پر شد ز نور آفتاب
کی بود خوار آن تف خوش‌التهاب

لیک با این جمله بالاتر خرام
چونک ارض الله واسع بود و رام

گرچه این مستی چو باز اشهبست
برتر از وی در زمین قدس هست

رو سرافیلی شو اندر امتیاز
در دمندهٔ روح و مست و مست‌ساز

مست را چون دل مزاح اندیشه شد
این ندانم و آن ندانم پیشه شد

این ندانم وان ندانم بهر چیست
تا بگویی آنک می‌دانیم کیست

نفی بهر ثبت باشد در سخن
نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن

نیست این و نیست آن هین واگذار
آنک آن هستست آن را پیش آر

نفی بگذار و همان هستی پرست
این در آموز ای پدر زان ترک مست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۸ »



اعجمی ترکی سحر آگاه شد
وز خمار خمر مطرب‌خواه شد

مطرب جان مونس مستان بود
نقل و قوت و قوت مست آن بود

مطرب ایشان را سوی مستی کشید
باز مستی از دم مطرب چشید

آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازین مطرب چرد

هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک شتان این حسن تا آن حسن

اشتباهی هست لفظی در بیان
لیک خود کو آسمان تا ریسمان

اشتراک لفظ دایم ره‌زنست
اشتراک گبر و مؤمن در تنست

جسمها چون کوزه‌های بسته‌سر
تا که در هر کوزه چه بود آن نگر

کوزهٔ آن تن پر از آب حیات
کوزهٔ این تن پر از زهر ممات

گر به مظروفش نظر داری شهی
ور به ظرفش بنگری تو گم‌رهی

لفظ را مانندهٔ این جسم دان
معنیش را در درون مانند جان

دیدهٔ تن دایما تن‌بین بود
دیدهٔ جان جان پر فن بین بود

پس ز نقش لفظهای مثنوی
صورتی ضالست و هادی معنوی

در نبی فرمود کین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل

الله الله چونک عارف گفت می
پیش عارف کی بود معدوم شی

فهم تو چون بادهٔ شیطان بود
کی ترا وهم می رحمان بود

این دو انبازند مطرب با شراب
این بدان و آن بدین آرد شتاب

پر خماران از دم مطرب چرند
مطربانشان سوی میخانه برند

آن سر میدان و این پایان اوست
دل شده چون گوی در چوگان اوست

در سر آنچ هست گوش آنجا رود
در سر ار صفراست آن سودا شود

بعد از آن این دو به بیهوشی روند
والد و مولود آن‌جا یک شوند

چونک کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد

مطرب آغازید بیتی خوابناک
که انلنی الکاس یا من لا اراک

انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه

انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک

جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل یا یا نداء للبعید

بل اغالطهم انادی فی القفار
کی اکتم من معی مؤمن اغار

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۹ »



اندر آمد پیش پیغامبر ضریر
کای نوابخش تنور هر خمیر

ای تو میر آب و من مستسقیم
مستغاث المستغاث ای ساقیم

چون در آمد آن ضریر از در شتاب
عایشه بگریخت بهر احتجاب

زانک واقف بود آن خاتون پاک
از غیوری رسول رشکناک

هر که زیباتر بود رشکش فزون
زانک رشک از ناز خیزد یا بنون

گنده‌پیران شوی را قما دهند
چونک از زشتی و پیری آگهند

چون جمال احمدی در هر دو کون
کی بدست ای فر یزدانیش عون

نازهای هر دو کون او را رسد
غیرت آن خورشید صدتو را رسد

که در افکندم به کیوان گوی را
در کشید ای اختران هم روی را

در شعاع بی‌نظیرم لا شوید
ورنه پیش نور نم رسوا شوید

از کرم من هر شبی غایب شوم
کی روم الا نمایم که روم

تا شما بی من شبی خفاش‌وار
پر زنان پرید گرد این مطار

هم‌چو طاووسان پری عرضه کنید
باز مست و سرکش و معجب شوید

ننگرید آن پای خود را زشت‌ساز
هم‌چو چارق کو بود شمع ایاز

رو نمایم صبح بهر گوشمال
تا نگردید از منی ز اهل شمال

ترک آن کن که درازست آن سخن
نهی کردست از درازی امر کن

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۲۰ »



گفت پیغامبر برای امتحان
او نمی‌بیند ترا کم شو نهان

کرد اشارت عایشه با دستها
او نبیند من همی‌بینم ورا

غیرت عقل است بر خوبی روح
پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح

با چنین پنهانیی کین روح راست
عقل بر وی این چنین رشکین چراست

از که پنهان می‌کنی ای رشک‌خو
آنک پوشیدست نورش روی او

می‌رود بی‌روی‌پوش این آفتاب
فرط نور اوست رویش را نقاب

از که پنهان می‌کنی ای رشک‌ور
که آفتاب از وی نمی‌بیند اثر

رشک از آن افزون‌ترست اندر تنم
کز خودش خواهم که هم پنهان کنم

ز آتش رشک گران آهنگ من
با دو چشم و گوش خود در جنگ من

چون چنین رشکیستت ای جان و دل
پس دهان بر بند و گفتن را بهل

ترسم ار خامش کنم آن آفتاب
از سوی دیگر بدراند حجاب

در خموشی گفت ما اظهر شود
که ز منع آن میل افزون‌تر شود

گر بغرد بحر غره‌ش کف شود
جوش احببت بان اعرف شود

حرف گفتن بستن آن روزنست
عین اظهار سخن پوشیدنست

بلبلانه نعره زن در روی گل
تا کنی مشغولشان از بوی گل

تا به قل مغشول گردد گوششان
سوی روی گل نپرد هوششان

پیش این خورشید کو بس روشنیست
در حقیقت هر دلیلی ره‌زنیست

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 86 از 464:  « پیشین  1  ...  85  86  87  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA