ارسالها: 484
#918
Posted: 15 Apr 2012 10:36
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۸ »
گفت آن درویش ای دانای راز
از پی این گنج کردم یاوهتاز
دیو حرص و آز و مستعجل تگی
نی تانی جست و نی آهستگی
من ز دیگی لقمهای نندوختم
کف سیه کردم دهان را سوختم
خود نگفتم چون درین ناموقنم
زان گرهزن این گره را حل کنم
قول حق را هم ز حق تفسیر جو
هین مگو ژاژ از گمان ای سخترو
آن گره کو زد همو بگشایدش
مهره کو انداخت او بربایدش
گرچه آسانت نمود آن سان سخن
کی بود آسان رموز من لدن
گفت یا رب توبه کردم زین شتاب
چون تو در بستی تو کن هم فتح باب
بر سر خرقه شدن بار دگر
در دعا کردن بدم هم بیهنر
کو هنر کو من کجا دل مستوی
این همه عکس توست و خود توی
هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
همچو کشتی غرقه میگردد ز آب
خود نه من میمانم و نه آن هنر
تن چو مرداری فتاده بیخبر
تا سحر جمله شب آن شاه علی
خود همیگوید الستی و بلی
کو بلیگو جمله را سیلاب برد
یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد
صبحدم چون تیغ گوهردار خود
از نیام ظلمت شب بر کند
آفتاب شرق شب را طی کند
از نهنگ آن خوردهها را قی کند
رسته چون یونس ز معدهٔ آن نهنگ
منتشر گردیم اندر بو و رنگ
خلق چون یونس مسبح آمدند
کاندر آن ظلمات پر راحت شدند
هر یکی گوید به هنگام سحر
چون ز بطن حوت شب آید به در
کای کریمی که در آن لیل وحش
گنج رحمت بنهی و چندین چشش
چشم تیز و گوش تازه تن سبک
از شب همچون نهنگ ذوالحبک
از مقامات وحشرو زین سپس
هیچ نگریزیم ما با چون تو کس
موسی آن را نار دید و نور بود
زنگیی دیدیم شب را حور بود
بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس
ساحران را چشم چون رست از عمی
کفزنان بودند بیاین دست و پا
چشمبند خلق جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست
لیک حق اصحابنا اصحاب را
در گشاد و برد تا صدر سرا
با کفش نامستحق و مستحق
معتقان رحمتاند از بند رق
در عدم ما مستحقان کی بدیم
که برین جان و برین دانش زدیم
ای بکرده یار هر اغیار را
وی بداده خلعت گل خار را
خاک ما را ثانیا پالیز کن
هیچ نی را بار دیگر چیز کن
این دعا تو امر کردی ز ابتدا
ورنه خاکی را چه زهرهٔ این بدی
چون دعامان امر کردی ای عجاب
این دعای خویش را کن مستجاب
شب شکسته کشتی فهم و حواس
نه امیدی مانده نه خوف و نه یاس
برده در دریای رحمت ایزدم
تا ز چه فن پر کند بفرستدم
آن یکی را کرده پر نور جلال
وآن دگر را کرده پر وهم و خیال
گر بخویشم هیچ رای و فن بدی
رای و تدبیرم به حکم من بدی
شب نرفتی هوش بیفرمان من
زیر دام من بدی مرغان من
بودمی آگه ز منزلهای جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان
چون کفم زین حل و عقد او تهیست
ای عجب این معجبی من ز کیست
دیده را نادیده خود انگاشتم
باز زنبیل دعا برداشتم
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگتر از چشم میم
این الف وین میم ام بود ماست
میم ام تنگست الف زو نر گداست
آن الف چیزی ندارد غافلیست
میم دلتنگ آن زمان عاقلیست
در زمان بیهشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ من
هیچ دیگر بر چنین هیچی منه
نام دولت بر چنین پیچی منه
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
در ندارم هم تو داراییم کن
رنج دیدم راحتافزاییم کن
هم در آب دیده عریان بیستم
بر در تو چونک دیده نیستم
آب دیدهٔ بندهٔ بیدیده را
سبزهای بخش و نباتی زین چرا
ور نمانم آب آبم ده ز عین
همچو عینین نبی هطالتین
او چو آب دیده جست از جود حق
با چنان اقبال و اجلال و سبق
چون نباشم ز اشک خون باریکریس
من تهیدست قصور کاسهلیس
چون چنان چشم اشک را مفتون بود
اشک من باید که صد جیحون بود
قطرهای زان زین دو صد جیحون به است
که بدان یک قطره انس و جن برست
چونک باران جست آن روضهٔ بهشت
چون نجوید آب شورهخاک زشت
ای اخی دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا رد اویت چه کار
نان که سد و مانع این آب بود
دست از آن نان میبباید شست زود
خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#919
Posted: 15 Apr 2012 10:43
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۷۹ »
اندرین بود او که الهام آمدش
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه
او نگفتت که کمان را سختکش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسیی بر داشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد بر کن آنجا میطلب
زور بگذار و بزاری جو ذهب
آنچ حقست اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنجست او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندانک افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت
هرچه افزونتر همیجست او خلاص
سوی که میشد جداتر از مناص
همچو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سختتر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سختتر
بود از گنج و نشان بدبختتر
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زانک جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر کزدمست و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهٔ فوز ساخت
علم تیراندازیش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتر اصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولیبساز
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زانک طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم
ارسالها: 484
#920
Posted: 15 Apr 2012 10:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۸۰ »
یک حکایت بشنو اینجا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیش همدگر
در قفس افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروانسرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروانسرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفس را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چونک فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و گشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروانسرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید جشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیهشان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آنک در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمتگری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فیالنار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بینوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضلجو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلک سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچ دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آنک اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچ دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسیام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چونک نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
میسکست از هم همیشد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقهشان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیاام فهم شد
باز املاکی همی دیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق میگفت آن شخص جهود
بس جهودی که آخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او
تا بگردانی ازو یکباره رو
بعد از ان ترسا در آمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجبهای قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اجازه خدا
تو باید جای من باشی
ببینی در تو چی دیدم