ارسالها: 1626
#931
Posted: 15 Apr 2012 13:17
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۱ »
آن سرشتهٔ عشق رشته میکشد
بر امید وصل چغز با رشد
میتند بر رشتهٔ دل دم به دم
که سر رشته به دست آوردهام
همچو تاری شد دل و جان در شهود
تا سر رشته به من رویی نمود
خود غراب البین آمد ناگهان
بر شکار موش و بردش زان مکان
چون بر آمد بر هوا موش از غراب
منسحب شد چغز نیز از قعر آب
موش در منقار زاغ و چغز هم
در هوا آویخته پا در رتم
خلق میگفتند زاغ از مکر و کید
چغز آبی را چگونه کرد صید
چون شد اندر آب و چونش در ربود
چغز آبی کی شکار زاغ بود
چغز گفتا این سزای آن کسی
کو چو بیآبان شود جفت خسی
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
همنشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب
همچو بینی بدی بر روی خوب
عقل میگفتش که جنسیت یقین
از ره معنیست نی از آب و طین
هین مشو صورتپرست و این مگو
سر جنسیت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر
نیست جامد را ز جنسیت خبر
جان چو مور و تن چو دانهٔ گندمی
میکشاند سو به سویش هر دمی
مور داند کان حبوب مرتهن
مستحیل و جنس من خواهد شدن
آن یکی موری گرفت از راه جو
مور دیگر گندمی بگرفت و دو
جو سوی گندم نمیتازد ولی
مور سوی مور میآید بلی
رفتن جو سوی گندم تابعست
مور را بین که به جنسش راجعست
تو مگو گندم چرا شد سوی جو
چشم را بر خصم نه نی بر گرو
مور اسود بر سر لبد سیاه
مور پنهان دانه پیدا پیش راه
عقل گوید چشم را نیکو نگر
دانه هرگز کی رود بی دانهبر
زین سبب آمد سوی اصحاب کلب
هست صورتها حبوب و مور قلب
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ
بد قفسها مختلف یک جنس فرخ
این قفس پیدا و آن فرخش نهان
بیقفس کش کی قفس باشد روان
ای خنک چشمی که عقلستش امیر
عاقبتبین باشد و حبر و قریر
فرق زشت و نغز از عقل آورید
نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
چشم غره شد به خضرای دمن
عقل گوید بر محک ماش زن
آفت مرغست چشم کامبین
مخلص مرغست عقل دامبین
دام دیگر بد که عقلش در نیافت
وحی غایببین بدین سو زان شتافت
جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت
سوی صورتها نشاید زود تاخت
نیست جنسیت به صورت لی و لک
عیسی آمد در بشر جنس ملک
برکشیدش فوق این نیلیحصار
مرغ گردونی چو چغزش زاغوار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#932
Posted: 15 Apr 2012 13:20
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۲ »
بود عبدالغوث همجنس پری
چون پری نه سال در پنهانپری
شد زنش را نسل از شوی دگر
وآن یتیمانش ز مرگش در سمر
که مرورا گرگ زد یا رهزنی
یا فتاد اندر چهی یا مکمنی
جمله فرزندانش در اشغال مست
خود نگفتندی که بابایی بدست
بعد نه سال آمد او هم عاریه
گشت پیدا باز شد متواریه
یک مهی مهمان فرزندان خویش
بود و زان پس کس ندیدش رنگ بیش
برد هم جنسی پریانش چنان
که رباید روح را زخم سنان
چون بهشتی جنس جنت آمدست
هم ز جنسیت شود یزدانپرست
نه نبی فرمود جود و محمده
شاخ جنت دان به دنیا آمده
مهرها را جمله جنس مهر خوان
قهرها را جمله جنس قهر دان
لاابالی لا ابالی آورد
زانک جنس هم بوند اندر خرد
بود جنسیت در ادریس از نجوم
هشت سال او با زحل بد در قدوم
در مشارق در مغارب یار او
همحدیث و محرم آثار او
بعد غیبت چونک آورد او قدوم
در زمین میگفت او درس نجوم
پیش او استارگان خوش صف زده
اختران در درس او حاضر شده
آنچنان که خلق آواز نجوم
میشنیدند از خصوص و از عموم
جذب جنسیت کشیده تا زمین
اختران را پیش او کرده مبین
هر یکی نام خود و احوال خود
باز گفته پیش او شرح رصد
چیست جنسیت یکی نوع نظر
که بدان یابند ره در همدگر
آن نظر که کرد حق در وی نهان
چون نهد در تو تو گردی جنس آن
هر طرف چه میکشد تن را نظر
بیخبر را کی کشاند با خبر
چونک اندر مرد خوی زن نهد
او مخنث گردد و گان میدهد
چون نهد در زن خدا خوی نری
طالب زن گردد آن زن سعتری
چون نهد در تو صفات جبرئیل
همچو فرخی بر هواجویی سبیل
منتظر بنهاده دیده در هوا
از زمین بیگانه عاشق بر سما
چون نهد در تو صفتهای خری
صد پرت گر هست بر آخر پری
از پی صورت نیامد موش خوار
از خبیثی شد زبون موشخوار
طعمهجوی و خاین و ظلمتپرست
از پنیر و فستق و دوشاب مست
باز اشهب را چو باشد خوی موش
ننگ موشان باشد و عار وحوش
خوی آن هاروت و ماروت ای پسر
چون بگشت و دادشان خوی بشر
در فتادند از لنحن الصافون
در چه بابل ببسته سرنگون
لوح محفوظ از نظرشان دور شد
لوح ایشان ساحر و مسحور شد
پر همان و سر همان هیکل همان
موسیی بر عرش و فرعونی مهان
در پی خو باش و با خوشخو نشین
خوپذیری روغن گل را ببین
خاک گور از مرد هم یابد شرف
تا نهد بر گور او دل روی و کف
خاک از همسایگی جسم پاک
چون مشرف آمد و اقبالناک
پس تو هم الجار ثم الدار گو
گر دلی داری برو دلدار جو
خاک او همسیرت جان میشود
سرمهٔ چشم عزیزان میشود
ای بسا در گور خفته خاکوار
به ز صد احیا به نفع و انتشار
سایه برده او و خاکش سایهمند
صد هزاران زنده در سایهٔ ویند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#933
Posted: 15 Apr 2012 13:21
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۳ »
آن یکی درویش ز اطراف دیار
جانب تبریز آمد وامدار
نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر
محتسب بد او به دل بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتمکده
حاتم ار بودی گدای او شدی
سر نهادی خاک پای او شدی
گر بدادی تشنه را بحری زلال
در کرم شرمنده بودی زان نوال
ور بکردی ذرهای را مشرقی
بودی آن در همتش نالایقی
بر امید او بیامد آن غریب
کو غریبان را بدی خویش و نسیب
با درش بود آن غریب آموخته
وام بیحد از عطایش توخته
هم به پشت آن کریم او وام کرد
که ببخششهاش واثق بود مرد
لا ابالی گشته زو و وامجو
بر امید قلزم اکرامخو
وامداران روترش او شادکام
همچو گل خندان از آن روض الکرام
گرم شد پشتش ز خورشید عرب
چه غمستش از سبال بولهب
چونک دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب
ساحران واقف از دست خدا
کی نهند این دست و پا را دست و پا
روبهی که هست زان شیرانش پشت
بشکند کلهٔ پلنگان را به مشت
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#934
Posted: 15 Apr 2012 13:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۴ »
چونک جعفر رفت سوی قلعهای
قلعه پیش کام خشکش جرعهای
یک سواره تاخت تا قلعه بکر
تا در قلعه ببستند از حذر
زهره نه کس را که پیش آید به جنگ
اهل کشتی را چه زهره با نهنگ
روی آورد آن ملک سوی وزیر
که چه چارهست اندرین وقت ای مشیر
گفت آنک ترک گویی کبر و فن
پیش او آیی به شمشیر و کفن
گفت آخر نه یکی مردیست فرد
گفت منگر خوار در فردی مرد
چشم بگشا قلعه را بنگر نکو
همچو سیمابست لرزان پیش او
شسته در زین آنچنان محکمپیست
گوییا شرقی و غربی با ویست
چند کس همچون فدایی تاختند
خویشتن را پیش او انداختند
هر یکی را او بگرزی میفکند
سر نگوسار اندر اقدام سمند
داده بودش صنع حق جمعیتی
که همیزد یک تنه بر امتی
چشم من چون دید روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد
اختران بسیار و خورشید ار یکیست
پیش او بنیاد ایشان مندکیست
گر هزاران موش پیش آرند سر
گربه را نه ترس باشد نه حذر
کی به پیش آیند موشان ای فلان
نیست جمعیت درون جانشان
هست جمعیت به صورتها فشار
جمع معنی خواه هین از کردگار
نیست جمعیت ز بسیاری جسم
جسم را بر باد قایم دان چو اسم
در دل موش ار بدی جمعیتی
جمع گشتی چند موش از حمیتی
بر زدندی چون فدایی حملهای
خویش را بر گربهٔ بیمهلهای
آن یکی چشمش بکندی از ضراب
وان دگر گوشش دریدی هم به ناب
وان دگر سوراخ کردی پهلوش
از جماعت گم شدی بیرون شوش
لیک جمعیت ندارد جان موش
بجهد از جانش به بانگ گربه هوش
خشک گردد موش زان گربهٔ عیار
گر بود اعداد موشان صد هزار
از رمهٔ انبه چه غم قصاب را
انبهی هش چه بندد خواب را
مالک الملک است جمعیت دهد
شیر را تا بر گلهٔ گوران جهد
صد هزاران گور دهشاخ و دلیر
چون عدم باشند پیش صول شیر
مالک الملک است بدهد ملک حسن
یوسفی را تا بود چون ماء مزن
در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی غلام دختری
بنهد اندر روی دیگر نور خود
که ببیند نیمشب هر نیک و بد
یوسف و موسی ز حق بردند نور
در رخ و رخسار و در ذات الصدور
روی موسی بارقی انگیخته
پیش رو او توبره آویخته
نور رویش آنچنان بردی بصر
که زمرد از دو دیدهٔ مار کر
او ز حق در خواسته تا توبره
گردد آن نور قوی را ساتره
توبره گفت از گلیمت ساز هین
کان لباس عارفی آمد امین
کان کسا از نور صبری یافتست
نور جان در تار و پودش تافتست
جز چنین خرقه نخواهد شد صوان
نور ما را بر نتابد غیر آن
کوه قاف ار پیش آید بهرسد
همچو کوه طور نورش بر درد
از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بیچون احتمال
آنچ طورش بر نتابد ذرهای
قدرتش جا سازد از قارورهای
گشت مشکات و زجاجی جای نور
که همیدرد ز نور آن قاف و طور
جسمشان مشکات دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده
زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لا یزال و لم یزل
که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا
در دل مؤمن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف
تا به دلالی آن دل فوق و تحت
یابد از من پادشاهیها و بخت
بیچنین آیینه از خوبی من
برنتابد نه زمین و نه زمن
بر دو کون اسپ ترحم تاختیم
پس عریض آیینهای بر ساختیم
هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس
حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت
که نفوذ آن قمر را میشناخت
گر بدی پرده ز غیر لبس او
پاره گشتی گر بدی کوه دوتو
ز آهنین دیوارها نافذ شدی
توبره با نور حق چه فن زدی
گشته بود آن توبره صاحب تفی
بود وقت شور خرقهٔ عارفی
زان شود آتش رهین سوخته
کوست با آتش ز پیش آموخته
وز هوا و عشق آن نور رشاد
خود صفورا هر دو دیده باد داد
اولا بر بست یک چشم و بدید
نور روی او و آن چشمش پرید
بعد از آن صبرش نماند و آن دگر
بر گشاد و کرد خرج آن قمر
همچنان مرد مجاهد نان دهد
چون برو زد نور طاعت جان دهد
پس زنی گفتش ز چشم عبهری
که ز دستت رفت حسرت میخوری
گفت حسرت میخورم که صد هزار
دیده بودی تا همیکردم نثار
روزن چشمم ز مه ویران شدست
لیک مه چون گنج در ویران نشست
کی گذارد گنج کین ویرانهام
یاد آرد از رواق و خانهام
نور روی یوسفی وقت عبور
میفتادی در شباک هر قصور
پس بگفتندی درون خانه در
یوسفست این سو به سیران و گذر
زانک بر دیوار دیدندی شعاع
فهم کردندی پس اصحاب بقاع
خانهای را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردنست
کز جمال دوست سینه روشنست
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست تست بشنو ای پدر
راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراک غیراندیش را
کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن
چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بیکسی
پرورش مر باغ جانها را نمش
زنده کرده مردهٔ غم را دمش
نه همه ملک جهان دون دهد
صد هزاران ملک گوناگون دهد
بر سر ملک جمالش داد حق
ملکت تعبیر بیدرس و سبق
ملکت حسنش سوی زندان کشید
ملکت علمش سوی کیوان کشید
شه غلام او شد از علم و هنر
ملک علم از ملک حسن استودهتر
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#935
Posted: 15 Apr 2012 13:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۵ »
آن غریب ممتحن از بیم وام
در ره آمد سوی آن دارالسلام
شد سوی تبریز و کوی گلستان
خفته اومیدش فراز گل ستان
زد ز دارالملک تبریز سنی
بر امیدش روشنی بر روشنی
جانش خندان شد از آن روضهٔ رجال
از نسیم یوسف و مصر وصال
گفت یا حادی انخ لی ناقتی
جاء اسعادی و طارت فاقتی
ابرکی یا ناقتی طاب الامور
ان تبریزا مناخات الصدور
اسرحی یا ناقتی حول الریاض
ان تبریزا لنا نعم المفاض
ساربانا بار بگشا ز اشتران
شهر تبریزست و کوی گلستان
فر فردوسیست این پالیز را
شعشعهٔ عرشیست این تبریز را
هر زمانی نور روحانگیز جان
از فراز عرش بر تبریزیان
چون وثاق محتسب جست آن غریب
خلق گفتندش که بگذشت آن حبیب
او پریر از دار دنیا نقل کرد
مرد و زن از واقعهٔ او رویزرد
رفت آن طاوس عرشی سوی عرش
چون رسید از هاتفانش بوی عرش
سایهاش گرچه پناه خلق بود
در نوردید آفتابش زود زود
راند او کشتی ازین ساحل پریر
گشته بود آن خواجه زین غمخانه سیر
نعرهای زد مرد و بیهوش اوفتاد
گوییا او نیز در پی جان بداد
پس گلاب و آب بر رویش زدند
همرهان بر حالتش گریان شدند
تا به شب بیخویش بود و بعد از آن
نیم مرده بازگشت از غیب جان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#936
Posted: 15 Apr 2012 13:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۶ »
چون به هوش آمد بگفت ای کردگار
مجرمم بودم به خلق اومیدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هیچ آن کفو عطای تو نبود
او کله بخشید و تو سر پر خرد
او قبا بخشید و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم دادو تو چشم قریر
خواجه نقلم داد و تو طعمهپذیر
او وظیفه داد و تو عمر و حیات
وعدهاش زر وعدهٔ تو طیبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمین
در وثاقت او و صد چون او سمین
زر از آن تست زر او نافرید
نان از آن تست نان از تش رسید
آن سخا و رحم هم تو دادیش
کز سخاوت میفزودی شادیش
من مرورا قبلهٔ خود ساختم
قبلهساز اصل را انداختم
ما کجا بودیم کان دیان دین
عقل میکارید اندر آب و طین
چون همی کرد از عدم گردون پدید
وین بساط خاک را میگسترید
ز اختران میساخت او مصباحها
وز طبایع قفل با مفتاحها
ای بسا بنیادها پنهان و فاش
مضمر این سقف کرد و این فراش
آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست
هرچه در وی مینماید عکس اوست
همچو عکس ماه اندر آب جوست
بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
تا ز چرخ غیب وز خورشید روح
عنکبوتش درس گوید از شروح
عنکبوت و این صطرلاب رشاد
بیمنجم در کف عام اوفتاد
انبیا را داد حق تنجیم این
غیب را چشمی بباید غیببین
در چه دنیا فتادند این قرون
عکس خود را دید هر یک چه درون
از برون دان آنچ در چاهت نمود
ورنه آن شیری که در چه شد فرود
برد خرگوشیش از ره کای فلان
در تگ چاهست آن شیر ژیان
در رو اندر چاه کین از وی بکش
چون ازو غالبتری سر بر کنش
آن مقلد سخرهٔ خرگوش شد
از خیال خویشتن پر جوش شد
او نگفت این نقش داد آب نیست
این به جز تقلیب آن قلاب نیست
تو هم از دشمن چو کینی میکشی
ای زبون شش غلط در هر ششی
آن عداوت اندرو عکس حقست
کز صفات قهر آنجا مشتقست
وآن گنه در وی ز جنس جرم تست
باید آن خو را ز طبع خویش شست
خلق زشتت اندرو رویت نمود
که ترا او صفحهٔ آیینه بود
چونک قبح خویش دیدی ای حسن
اندر آیینه بر آیینه مزن
میزند بر آب استارهٔ سنی
خاک تو بر عکس اختر میزنی
کین ستارهٔ نحس در آب آمدست
تا کند او سعد ما را زیردست
خاک استیلا بریزی بر سرش
چونک پنداری ز شبهه اخترش
عکس پنهان گشت و اندر غیب راند
تو گمان بردی که آن اختر نماند
آن ستارهٔ نحس هست اندر سما
هم بدان سو بایدش کردن دوا
بلک باید دل سوی بیسوی بست
نحس این سو عکس نحس بیسو است
داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش
گر بود داد خسان افزون ز ریگ
تو بمیری وآن بماند مردریگ
عکس آخر چند پاید در نظر
اصل بینی پیشه کن ای کژنگر
حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز
با عطا بخشیدشان عمر دراز
خالدین شد نعمت و منعم علیه
محیی الموتاست فاجتازوا الیه
داد حق با تو در آمیزد چو جان
آنچنان که آن تو باشی و تو آن
گر نماند اشتهای نان و آب
بدهدت بی این دو قوت مستطاب
فربهی گر رفت حق در لاغری
فربهی پنهانت بخشد آن سری
چون پری را قوت از بو میدهد
هر ملک را قوت جان او میدهد
جان چه باشد که تو سازی زو سند
حق به عشق خویش زندهت میکند
زو حیات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه
خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهٔ چرخ در آب روان
پادشاهان مظهر شاهی حق
فاضلان مرآت آگاهی حق
قرنها بگذشت و این قرن نویست
ماه آن ماهست آب آن آب نیست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام
آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنااش نیست بر آب روان
بلک بر اقطار عرض آسمان
این صفتها چون نجوم معنویست
دانک بر چرخ معانی مستویست
خوبرویان آینهٔ خوبی او
عشق ایشان عکس مطلوبی او
هم به اصل خود رود این خد و خال
دایما در آب کی ماند خیال
جمله تصویرات عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود خود جمله اوست
باز عقلش گفت بگذار این حول
خل دوشابست و دوشابست خل
خواجه را چون غیر گفتی از قصور
شرمدار ای احول از شاه غیور
خواجه را که در گذشتست از اثیر
جنس این موشان تاریکی مگیر
خواجهٔ جان بین مبین جسم گران
مغز بین او را مبینش استخوان
خواجه را از چشم ابلیس لعین
منگر و نسبت مکن او را به طین
همره خورشید را شبپر مخوان
آنک او مسجود شد ساجد مدان
عکسها را ماند این و عکس نیست
در مثال عکس حق بنمودنیست
آفتابی دید او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند
چون مبدل گشتهاند ابدال حق
نیستند از خلق بر گردان ورق
قبلهٔ وحدانیت دو چون بود
خاک مسجود ملایک چون شود
چون درین جو دیدعکس سیب مرد
دامنش را دید آن پر سیب کرد
آنچ در جو دید کی باشد خیال
چونک شد از دیدنش پر صد جوال
تن مبین و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جائهم
ما رمیت اذ رمیت احمد بدست
دیدن او دیدن خالق شدست
خدمت او خدمت حق کردنست
روز دیدن دیدن این روزنست
خاصه این روزن درخشان از خودست
نی ودیعهٔ آفتاب و فرقدست
هم از آن خورشید زد بر روزنی
لیک از راه و سوی معهود نی
در میان شمس و این روزن رهی
هست روزنها نشد زو آگهی
تا اگر ابری بر آید چرخپوش
اندرین روزن بود نورش به جوش
غیر راه این هوا و شش جهت
در میان روزن و خور مالفت
مدحت و تسبیح او تسبیح حق
میوه میروید ز عین این طبق
سیب روید زین سبد خوش لخت لخت
عیب نبود گر نهی نامش درخت
این سبد را تو درخت سیب خوان
که میان هر دو راه آمد نهان
آنچ روید از درخت بارور
زین سبد روید همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بین
زیر سایهٔ این سبد خوش مینشین
نان چو اطلاق آورد ای مهربان
نان چرا میگوییش محموده خوان
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بین و سرمه دان
چون ز روی این زمین تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق
شد فنا هستش مخوان ای چشمشوخ
در چنین جو خشک کی ماند کلوخ
پیش این خورشید کی تابد هلال
با چنان رستم چه باشد زور زال
طالبست و غالبست آن کردگار
تا ز هستیها بر آرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان
خواجه هم در نور خواجهآفرین
فانیست و مرده و مات و دفین
چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباجه را
چشم و دل را هین گذاره کن ز طین
این یکی قبلهست دو قبله مبین
چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خف
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#937
Posted: 15 Apr 2012 13:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۷ »
گر عمر نامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش
چون به یک دکان بگفتی عمرم
این عمر را نان فروشید از کرم
او بگوید رو بدان دیگر دکان
زان یکی نان به کزین پنجاه نان
گر نبودی احول او اندر نظر
او بگفتی نیست دکانی دگر
پس ردی اشراق آن نااحولی
بر دل کاشی شدی عمر علی
این ازینجا گوید آن خباز را
این عمر را نان فروش ای نانبا
چون شنید او هم عمر نان در کشید
پس فرستادت به دکان بعید
کین عمر را نان ده ای انباز من
راز یعنی فهم کن ز آواز من
او همت زان سو حواله میکند
هین عمر آمد که تا بر نان زند
چون به یک دکان عمر بودی برو
در همه کاشان ز نان محروم شو
ور به یک دکان علی گفتی بگیر
نان ازینجا بیحواله و بیزحیر
احول دو بین چو بیبر شد ز نوش
احول ده بینی ای مادر فروش
اندرین کاشان خاک از احولی
چون عمر میگرد چو نبوی علی
هست احول را درین ویرانه دیر
گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر
ور دو چشم حقشناس آمد ترا
دوست پر بین عرصهٔ هر دو سرا
وا رهیدی از حوالهٔ جا به جا
اندرین کاشان پر خوف و رجا
اندرین جو غنچه دیدی یا شجر
همچو هر جو تو خیالش ظن مبر
که ترا از عین این عکس نقوش
حق حقیقت گردد و میوهفروش
چشم ازین آب از حول حر میشود
عکس میبیند سد پر میشود
پس به معنی باغ باشد این نه آب
پس مشو عریان چو بلقیس از حباب
بار گوناگونست بر پشت خران
هین به یک چون این خران را تو مران
بر یکی خر بار لعل و گوهرست
بر یکی خر بار سنگ و مرمرست
بر همه جوها تو این حکمت مران
اندرین جو ماه بین عکسش مخوان
آب خضرست این نه آب دام و دد
هر چه اندر روی نماید حق بود
زین تگ جو ماه گوید من مهم
من نه عکسم همحدیث و همرهم
اندرین جو آنچ بر بالاست هست
خواه بالا خواه در وی دار دست
از دگر جوها مگیر این جوی را
ماه دان این پرتو مهروی را
این سخن پایان ندارد آن غریب
بس گریست از درد خواجه شد کئیب
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#938
Posted: 15 Apr 2012 13:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۸ »
واقعهٔ آن وام او مشهور شد
پای مرد از درد او رنجور شد
از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع میگفت هر جا سرگذشت
هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیهپرست
پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد بگور آن کریم بس شگفت
گفت چون توفیق یابد بندهای
که کند مهمانی فرخندهای
مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند
شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین
ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود
شکر میکن مر خدا را در نعم
نیز میکن شکر و ذکر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضهست و سزاست
زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه
در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچ دادم من ترا
گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان
گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرامفن
بر کریمی کردهای ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم
چون به گور آن ولینعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزقده
ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال
مر ترا چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده میدهد
گردگانهای شمرده میدهد
تو حیاتی میدهی در هر نفس
کز نفیسی مینگنجد در نفس
تو حیاتی میدهی بس پایدار
نقد زر بیکساد و بیشمار
وارثی نا بوده یک خوی ترا
ای فلک سجده کنان کوی ترا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همیمالید بر پشت و سرش
مینواخت از مهر همچون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود
با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمیزیبد فلان
مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی
بیشبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان
گفت من هم بودهام دهری شبان
تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان
هر امیری کو شبانی بشر
آنچنان آرد که باشد متمر
حلم موسیوار اندر رعی خود
او به جا آرد به تدبیر و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانیی
بر فراز چرخ مه روحانیی
آنچنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا
خواجه باری تو درین چوپانیت
کردی آنچ کور گردد شانیت
دانم آنجا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت
بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف
تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من
تو کجایی تا مرا خندان کنی
لطف و احسان چون خداوندان کنی
تو کجایی تا بری در مخزنم
تا کنی از وام و فاقه آمنم
من همیگویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم
چون همیگنجد جهانی زیر طین
چون بگنجد آسمانی در زمین
حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان
در هوای غیب مرغی میپرد
سایهٔ او بر زمینی میزند
جسم سایهٔ سایهٔ سایهٔ دلست
جسم کی اندر خور پایهٔ دلست
مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا همچون سجاف
تن تقلب میکند زیر لحاف
روح چون من امر ربی مختفیست
هر مثالی که بگویم منتفیست
ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو
ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکلهای ما
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آنک کردی عقلها را بیقرار
چند همچون فاخته کاشانهجو
کو و کو و کو و کو و کو و کو
کو همانجا که صفات رحمتست
قدرتست و نزهتست و فطنتست
کو همانجا که دل و اندیشهاش
دایم آنجا بد چو شیر و بیشهاش
کو همانجا که امید مرد و زن
میرود در وقت اندوه و حزن
کو همانجا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتیی
باد جویی بهر کشت و کشتیی
آن طرف که دل اشارت میکند
چون زبان یا هو عبارت میکند
او معالله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روحها را میزند صد گونه برق
جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد
نه هزارم وام و من بی دسترس
هست صد دینار ازین توزیع و بس
حق کشیدت ماندم در کشمکش
میروم نومید ای خاک تو خوش
همتی میدار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون
چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست
جوی آن جویست آب آن آب نیست
محسنان هستند کو آن مستطاب
اختران هستند کو آن آفتاب
تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم
مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون
نقشها گر بیخبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر
دم به دم در صفحهٔ اندیشهشان
ثبت و محوی میکند آن بینشان
خشم میآرد رضا را میبرد
بخل میآرد سخا را میبرد
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو
کوزهگر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف
جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد
مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی
هر دمی پر میشوی تی میشوی
پس بدانک در کف صنع ویی
چشمبند از چشم روزی کی رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود
چشمداری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#939
Posted: 15 Apr 2012 13:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۹۹ »
بود امیری را یکی اسپی گزین
در گلهٔ سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب به گاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسپ بود
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه
چشم من پرست و سیرست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسپم در رباید بی حقی
جادوی کردست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحهش در سینه میافزود درد
زانک او را فاتحه خود میکشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
کار حق هر لحظه نادر آوریست
اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا
میشود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانیی
نیست بت را فر و نه روحانیی
چست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان
عقل محجوبست و جان هم زین کمین
من نمیبینم تو میتوانی ببین
چونک خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود همراز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسپ را زان خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترمتر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بیطمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شبخیز و حاتم در سخا
بس همایونرای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او بر عکس خلقان و جدا
بارها میشد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی
رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسپست جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست
گر برد این اسپ را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگیی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویریست
اندرین گر مینداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان چشممال
پیش سلطان در دوید آشفتهحال
لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان میشنید
واندرون اندیشهاش این میتنید
کای خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زانک محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال
با حضور آفتاب خوشمساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ
بیگمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی میخورد
کرم را خورشید جان میپرورد
در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدست
آفتابی که ضیا زو میزهد
دشمن خود را نواله میدهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنیست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#940
Posted: 15 Apr 2012 13:33
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۰۰ »
آنچنان که یوسف از زندانیی
با نیازی خاضعی سعدانیی
خواست یاری گفت چون بیرون روی
پیش شه گردد امورت مستوی
یاد من کن پیش تخت آن عزیز
تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز
کی دهد زندانیی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص
اهل دنیا جملگان زندانیند
انتظار مرگ دار فانیند
جز مگر نادر یکی فردانیی
تن بزندان جان او کیوانیی
پس جزای آنک دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف دیو از عقلش سترد
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال
ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشید داد
تا تو چون خفاش افتی در سواد
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب
عام اگر خفاش طبعند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را باری چه بود
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد
لیک یوسف را به خود مشغول کرد
تا نیاید در دلش زان حبس درد
آنچنانش انس و مستی داد حق
که نه زندان ماند پیشش نه غسق
نیست زندانی وحشتر از رحم
ناخوش و تاریک و پرخون و وخم
چون گشادت حق دریچه سوی خویش
در رحم هر دم فزاید تنت بیش
اندر آن زندان ز ذوق بیقیاس
خوش شکفت از غرس جسم تو حواس
زان رحم بیرون شدن بر تو درشت
میگریزی از زهارش سوی پشت
راه لذت از درون دان نه از برون
ابلهی دان جستن قصر و حصون
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد
وآن دگر در باغ ترش و بیمراد
قصر چیزی نیست ویران کن بدن
گنج در ویرانیست ای میر من
این نمیبینی که در بزم شراب
مست آنگه خوش شود کو شد خراب
گرچه پر نقش است خانه بر کنش
گنج جو و از گنج آبادان کنش
خانهٔ پر نقش تصویر و خیال
وین صور چون پرده بر گنج وصال
پرتو گنجست و تابشهای زر
که درین سینه همیجوشد صور
هم ز لطف و عکس آب با شرف
پرده شد بر روی آب اجزای کف
هم ز لطف و جوش جان با ثمن
پردهای بر روی جان شد شخص تن
پس مثل بشنو که در افواه خاست
که اینچ بر ماست ای برادر هم ز ماست
زین حجاب این تشنگان کفپرست
ز آب صافی اوفتاده دوردست
آفتابا با چو تو قبله و امام
شبپرستی و خفاشی میکنیم
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار
این جوان زین جرم ضالست و مغیر
که بمن آمد ولی او را مگیر
در عماد الملک این اندیشهها
گشته جوشان چون اسد در بیشهها
ایستاده پیش سلطان ظاهرش
در ریاض غیب جان طایرش
چون ملایک او به اقلیم الست
هر دمی میشد به شرب تازه مست
اندرون سور و برون چون پر غمی
در تن همچون لحد خوش عالمی
او درین حیرت بد و در انتظار
تا چه پیدا آید از غیب و سرار
اسپ را اندر کشیدند آن زمان
پیش خوارمشاه سرهنگان کشان
الحق اندر زیر این چرخ کبود
آنچنان کره به قد و تگ نبود
میربودی رنگ او هر دیده را
مرحب آن از برق و مه زاییده را
همچو مه همچون عطارد تیزرو
گوییی صرصر علف بودش نه جو
ماه عرصهٔ آسمان را در شبی
میبرد اندر مسیر و مذهبی
چون به یک شب مه برید ابراج را
از چه منکر میشوی معراج را
صد چو ماهست آن عجب در یتیم
که به یک ایماء او شد مه دو نیم
آن عجب کو در شکاف مه نمود
هم به قدر ضعف حس خلق بود
کار و بار انبیا و مرسلون
هست از افلاک و اخترها برون
تو برون رو هم ز افلاک و دوار
وانگهان نظاره کن آن کار و بار
در میان بیضهای چون فرخها
نشنوی تسبیح مرغان هوا
معجزات اینجا نخواهد شرح گشت
ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت
آفتاب لطف حق بر هر چه تافت
از سگ و از اسپ فر کهف یافت
تاب لطفش را تو یکسان هم مدان
سنگ را و لعل را داد او نشان
لعل را زان هست گنج مقتبس
سنگ را گرمی و تابانی و بس
آنک بر دیوار افتد آفتاب
آنچنان نبود کز آب و اضطراب
چون دمی حیران شد از وی شاه فرد
روی خود سوی عماد الملک کرد
کای اچی بس خوب اسپی نیست این
از بهشتست این مگر نه از زمین
پس عماد الملک گفتش ای خدیو
چون فرشته گردد از میل تو دیو
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس گش و رعناست این مرکب ولیک
هست ناقص آن سر اندر پیکرش
چون سر گاوست گویی آن سرش
در دل خوارمشه این دم کار کرد
اسپ را در منظر شه خوار کرد
چون غرض دلاله گشت و واصفی
از سه گز کرباس یابی یوسفی
چونک هنگام فراق جان شود
دیو دلال در ایمان شود
پس فروشد ابله ایمان را شتاب
اندر آن تنگی به یک ابریق آب
وان خیالی باشد و ابریق نی
قصد آن دلال جز تخریق نی
این زمان که تو صحیح و فربهی
صدق را بهر خیالی میدهی
میفروشی هر زمانی در کان
همچو طفلی میستانی گردگان
پس در آن رنجوری روز اجل
نیست نادر گر بود اینت عمل
در خیالت صورتی جوشیدهای
همچو جوزی وقت دق پوسیدهای
هست از آغاز چون بدر آن خیال
لیک آخر میشود همچون هلال
گر تو اول بنگری چون آخرش
فارغ آیی از فریب فاترش
جوز پوسیدهست دنیا ای امین
امتحانش کم کن از دورش ببین
شاه دید آن اسپ را با چشم حال
وآن عمادالملک با چشم مل
چشم شه دو گز همی دید از لغز
چشم آن پایاننگر پنجاه گز
آن چه سرمهست آنک یزدان میکشد
کز پس صد پرده بیند جان رشد
چشم مهتر چون به آخر بود جفت
پس بدان دیده جهان را جیفه گفت
زین یکی ذمش که بشنود او وحسپ
پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ
چشم خود بگذاشت و چشم او گزید
هوش خود بگذاشت و قول او شنید
این بهانه بود و آن دیان فرد
از نیاز آن در دل شه سرد کرد
در ببست از حسن او پیش بصر
آن سخن بد در میان چون بانگ در
پرده کرد آن نکته را بر چشم شه
که از آن پرده نماید مه سیه
پاک بنایی که بر سازد حصون
در جهان غیب از گفت و فسون
بانگ در دان گفت را از قصر راز
تا که بانگ وا شدست این یا فراز
بانگ در محسوس و در از حس برون
تبصرون این بانگ و در لا تبصرون
چنگ حکمت چونک خوشآواز شد
تا چه در از روض جنت باز شد
بانگ گفت بد چو دروا میشود
از سقر تا خود چه در وا میشود
بانگ در بشنو چو دوری از درش
ای خنک او را که وا شد منظرش
چون تو میبینی که نیکی میکنی
بر حیات و راحتی بر میزنی
چونک تقصیر و فسادی میرود
آن حیات و ذوق پنهان میشود
دید خود مگذار از دید خسان
که به مردارت کشند این کرکسان
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصاام کش که کورم ای اچی
وان عصاکش که گزیدی در سفر
خود ببینی باشد از تو کورتر
دست کورانه به حبل الله زن
جز بر امر و نهی یزدانی متن
چیست حبلالله رها کردن هوا
کین هوا شد صرصری مر عاد را
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهی اندر تابهٔ گرم از هواست
رفته از مستوریان شرم از هواست
خشم شحنه شعلهٔ نار از هواست
چارمیخ و هیبت دار از هواست
شحنهٔ اجسام دیدی بر زمین
شحنهٔ احکام جان را هم ببین
روح را در غیب خود اشکنجههاست
لیک تا نجهی شکنجه در خفاست
چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار
زانک ضد از ضد گردد آشکار
آنک در چه زاد و در آب سیاه
او چه داند لطف دشت و رنج چاه
چون رها کردی هوا از بیم حق
در رسد سغراق از تسنیم حق
لا تطرق فی هواک سل سبیل
من جناب الله نحو السلسبیل
لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش
ان ظل العرش اولی من عریش
گفت سلطان اسپ را وا پس برید
زودتر زین مظلمه بازم خرید
با دل خود شه نفرمود این قدر
شیر را مفریب زین راس البقر
پای گاو اندر میان آری ز داو
رو ندوزد حق بر اسپی شاخ گاو
بس مناسب صنعتست این شهره زاو
کی نهد بر جسم اسپ او عضو گاو
زاو ابدان را مناسب ساخته
قصرهای منتقل پرداخته
در میان قصرها تخریجها
از سوی این سوی آن صهریجها
وز درونشان عالمی بیمنتها
در میان خرگهی چندین فضا
گه چو کابوسی نماید ماه را
گه نماید روضه قعر چاه را
قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال
دم به دم چون میکند سحر حلال
زین سبب درخواست از حق مصطفی
زشت را هم زشت و حق را حقنما
تا به آخر چون بگردانی ورق
از پشیمانی نه افتم در قلق
مکر که کرد آن عماد الملک فرد
مالک الملکش بدان ارشاد کرد
مکر حق سرچشمهٔ این مکرهاست
قلب بین اصبعین کبریاست
آنک سازد در دلت مکر و قیاس
آتشی داند زدن اندر پلاس
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!