ارسالها: 1626
#968
Posted: 16 Apr 2012 14:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲۸ »
نایب آمد گفت صندوقت به چند
گفت نهصد بیشتر زر میدهند
من نمیآیم فروتر از هزار
گر خریداری گشا کیسه بیار
گفت شرمی دار ای کوتهنمد
قیمت صندوق خود پیدا بود
گفت بیریت شری خود فاسدیست
بیع ما زیر گلیم این راست نیست
بر گشایم گر نمیارزد مخر
تا نباشد بر تو حیفی ای پدر
گفت ای ستار بر مگشای راز
سرببسته میخرم با من بساز
ستر کن تا بر تو ستاری کنند
تا نبینی آمنی بر کس مخند
بس درین صندوق چون تو ماندهاند
خوش را اندر بلا بنشاندهاند
آنچ بر تو خواه آن باشد پسند
بر دگر کس آن کن از رنج و گزند
زانک بر مرصاد حق واندر کمین
میدهد پاداش پیش از یوم دین
آن عظیم العرش عرش او محیط
تخت دادش بر همه جانها بسیط
گوشهٔ عرشش به تو پیوسته است
هین مجنبان جز بدین و داد دست
تو مراقب باش بر احوال خویش
نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش
گفت آری اینچ کردم استم است
لیک هم میدان که بادی اظلم است
گفت نایب یک به یک ما بادییم
با سواد وجه اندر شادییم
همچو زنگی کو بود شادان و خوش
او نبیند غیر او بیند رخش
ماجرا بسیار شد در من یزید
داد صد دینار و آن از وی خرید
هر دمی صندوقیی ای بدپسند
هاتفان و غیبیانت میخرند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#969
Posted: 16 Apr 2012 14:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۲۹ »
زین سبب پیغامبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا آنک آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند
چون به آزادی نبوت هادیست
مؤمنان را ز انبیا آزادیست
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک میگویید هر دم شکر آب
بیزبان چون گلستان خوشخضاب
بیزبان گویند سرو و سبزهزار
شکر آب و شکر عدل نوبهار
حلهها پوشیده و دامنکشان
مست و رقاص و خوش و عنبرفشان
جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر در ثمار
مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح
ماه ما بینطق خوش بر تافتست
هر زبان نطق از فر ما یافتست
نطق عیسی از فر مریم بود
نطق آدم پرتو آن دم بود
تا زیادت گردد از شکر ای ثقات
پس نبات دیگرست اندر نبات
عکس آن اینجاست ذل من قنع
اندرین طورست عز من طمع
در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#970
Posted: 16 Apr 2012 14:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۳۰ »
بعد سالی باز جوحی از محن
رو به زن کرد و بگفت ای چست زن
آن وظیفهٔ پار را تجدید کن
پیش قاضی از گلهٔ من گو سخن
زن بر قاضی در آمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان
تا بنشناسد ز گفتن قاضیش
یاد ناید از بلای ماضیش
هست فتنه غمرهٔ غماز زن
لیک آن صدتو شود ز آواز زن
چون نمیتوانست آوازی فراشت
غمزهٔ تنهای زن سودی نداشت
گفت قاضی رو تو خصمت را بیار
تا دهم کار ترا با او قرار
جوحی آمد قاضیش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود
زو شنیده بود آواز از برون
در شری و بیع و در نقص و فزون
گفت نفقهٔ زن چرا ندهی تمام
گفت از جان شرع را هستم غلام
لیک اگر میرم ندارم من کفن
مفلس این لعبم و شش پنج زن
زین سخن قاضی مگر بشناختش
یاد آورد آن دغل وان باختش
گفت آن شش پنج با من باختی
پار اندر شش درم انداختی
نوبت من رفت امسال آن قمار
با دگر کس باز دست از من بدار
از شش و از پنج عارف گشت فرد
محترز گشتست زین شش پنج نرد
رست او از پنج حس و شش جهت
از ورای آن همه کرد آگهت
شد اشاراتش اشارات ازل
جاوز الاوهام طرا و اعتزل
زین چه شش گوشه گر نبود برون
چون بر آرد یوسفی را از درون
واردی بالای چرخ بی ستن
جسم او چون دلو در چه چاره کن
یوسفان چنگال در دلوش زده
رسته از چاه و شه مصری شده
دلوهای دیگر از چه آبجو
دلو او فارغ ز آب اصحابجو
دلوها غواص آب از بهر قوت
دلو او قوت و حیات جان حوت
دلوها وابستهٔ چرخ بلند
دلو او در اصبعین زورمند
دلو چه و حبل چه و چرخ چی
این مثال بس رکیکست ای اچی
از کجا آرم مثالی بیشکست
کفو آن نه آید و نه آمدست
صد هزاران مرد پنهان در یکی
صد کمان و تیر درج ناوکی
ما رمیت اذ رمیتی فتنهای
صد هزاران خرمن اندر حفنهای
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تنست
هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست
ای تن گشته وثاق جان بسست
چند تاند بحر درمشکی نشست
ای هزاران جبرئیل اندر بشر
ای مسیحان نهان در جوف خر
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس
ای غلطانداز عفریت و بلیس
سجدهگاه لامکانی در مکان
مر بلیسان را ز تو ویران دکان
که چرا من خدمت این طین کنم
صورتی را نم لقب چون دین کنم
نیست صورت چشم را نیکو به مال
تا ببینی شعشعهٔ نور جلال
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!