ارسالها: 24568
#98
Posted: 6 Dec 2013 15:03
غزل ۹۵
زان باده پُر کن ساغرم کز وی سحر سر می زند
خورشید در خم خانه اش هر صبح ساغر می زند
از چند و چونم وارهان ، با جرعه ای آتش فشان
ز آبی که آتش بی امان ، در خشک و در تر می زند
بختم به سودای تنت ، ره می زند به سوی منت
تا آورد در گردنت ، دستی که به سر می زند
تصویر آن شیرین دهن ، خود بر نمی تابد سخن
هست این قدر کز عشق من ، طرحی به دفتر می زند
من شاعرم ! خوش می زنم ، از عشق و از مستی رقم
اما به چشمانت قسم ، چشم تو خوش تر می زند
من می شناسم پنجه را ، این تک نواز آشنا
عشق است هر چند این نوا ، با ساز دیگر می زند
ای عشق ! از آن مشرق درآ ، روشن کن این ظلمت سرا
کاین شب جدا از تو مرا ، بر دیده خنجر می زند
یک جرعه زین می نوش کن ، وز های و هو خاموش کن
عشق است اینک ! گوش کن : انگشت بر در می زند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#100
Posted: 24 Dec 2014 15:54
غزل ۹۷
عشق،چشم افکنده وجز ماندیده ست این زمان
وزبرای خویش ، مارا برگزیده این زمان
دیده دل ها را و سنجیده تمام و از نیام
تیغ خویش از بهر ما ، بیرون کشیده ست این زمان
تا هنرها دیده از ما در طریق عاشقی
بندگان سنجیده و ما را خریده ست این زمان
گرچه تک تک ،هر یک از عشاق لحنی خوانده اند
عشق،تنها نغمه ی ما را شنیده ست این زمان
درشکار جان و دل، صیاد ما پرحوصله است
لاجرم در خورد ما ، دامی تنیده ست این زمان
نیک و بد کرده است و تشریف قبول خویش را
راست بر بالای شوق ما بریده ست این زمان
واژه ی عشق که جز در قصه ها جایی نداشت
در وجود ما ، به عینیت رسیده ست این زمان
کوکبی که روزگاری ، در شب مجنون دمید
در کبود آسمان ما دمیده ست این زمان
خون جوشانی که روزی بیستون را رنگ زد
گشته سیل و در رگان ما ، دویده ست این زمان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟