ارسالها: 14491
#101
Posted: 24 Dec 2014 16:17
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems
غزل۹۸
کاشکی می شد بدانم ، تا کجاها می برد
این نسیمی کز نفس های ، تو ما را می برد
کاشکی می شد بدانم جاری عشقت مرا ،
می کشاند سوی برکه ، یا به دریا می برد
عشق گاهی اوج را، تا خاک پایین می کشد
عــــــــــــــشق گاهی خاک را , تا اوج بالا می برد
من کی ام ؟ ای عشق ! آهویی که شیرش می درد ؟
یا نه تیهویی که سوی قاف , عنقا می برد
قطره ی بارنده که ش ، توفنده دریا می خورد ؟
ذره ی چرخنده که وش ، خورشید رخشا می برد؟
تا نپنداری که عاشق ، در پی چون و چراست
یا که در پیش تو ، نام "کاش"و "اما " می برد ،
می توانم بود ، آن چشمی که لطف دوستش ،
تا فراسوهای دیدار و تماشا می برد
می توانم بود - حتا "جلجتا " گر مقصد است
آن مسیحایی که بر دوشش چلیپا می برد
یا اگر نه ، چشم خواهم بست و ره خواهم سپرد ،
پا به پایش ، تا بَرد عشقم به هر جا می رود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#102
Posted: 24 Dec 2014 17:03
غزل۹۹
ای مرگ بی مضایقه بر عاشقان زده !
تیغ جنون کشیده و برخیل جان زده !
صیاد بی رعایت دشت تهی شده !
گلچین بی عنایت باغ خزان زده !
ای سنگ تو شکسته سر سروران همه
تا از کمین کینه ، ره کاروان زده !
ای میزبان خوان دغل ! ای ز روی مکر
زهر هلاک در عسل میهمان زده !
از قتل عام لاله و گل ،غارت چمن
داغ همیشه بر جگر باغبان زده !
در خورد هیمه دیده ، بسی بید پیر را
اما تبر به ساقه ی سرو جوان زده !
دزد چراغ داری و کالا گزین بری
آری ، نه دزد ناشی بر کاهدان زده
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#103
Posted: 24 Dec 2014 17:47
غزل ۱۰۰
باد می زارد ، مگر خوابی پریشان دیده است
باغ می نالد ، مگر کابوس طوفان دیده است
ماه می لرزد به خویش از بیم . پنداری که باز
برجبین شب، علامت های طغیان دیده است .
جوی کوچک را به رگ یخ بسته خون در جا ، مگر
در کف کولاک ، شلاق زمستان دیده است
لیکن ، آرام است تاریخ ، آن چشم خبره اش
زین پلشتی ها و زشتی ها ، فراوان دیده است
منتظر مانده است تااین نیزش از سر بگذرد .
آری این گرگ کهن ، بسیار باران دیده است .
هر چه در آیینه می بیند ،جوان ماه و سال
پیر ایام کهن در خشت خام ، آن دیده است
ناامید از انفجار فجر بی تردید نیست ،
آن که بس خورشید ها ، در ذره پنهان دیده است
گرچه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان
شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است ،
لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است .
باز می گردد سحر ، هر چند هربار آمده
دست شب آغشته با خون خروسان دیده است .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#104
Posted: 24 Dec 2014 23:10
غزل ۱۰۱
خالی ام چون باغ بودا ،خالی از نیلوفرانش
خالی ام چون آسمان ِشب زده بی اخترانش
خلق، بی جان ،شهر گورستان و ما در غار پنهان
یاس و تنهایی و من ،مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم ،با من نه خورشیدی ،نه صبحی
نیمی از آفاقم ، اما نیمه ی بی خاورانش
سرزمین مرگم اینک ،برکه هایش دیدگانم
وین دل توفانی ام ،دریای خون ِبی کرانش
پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده
روسری های عزا از داغ دیده مادرانش
عیب از انان نیست من دل مرده ام کزهیچ سویی
در نمی گیرد مرا ،افسون شهر و دلـــــــــــبرانش
جنگ جویی خسته ام .بعد از نبردی نا برابر
پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش
دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو درروی ِناباورانش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#105
Posted: 25 Dec 2014 14:50
غزل۱۰۲
می روی ودل اگر زنده بمانم باتوست
ورنمانم ،همه جــــــــــاروح روانم با توست
چون چراغی که فرا راه تو سوزد همه شب
به سلامت برو ای دوست که جانم با توست
چشمم ار خاک شود باز تو را می نگرد
کز دل خاک ،نـــــــــگاه نگرانم با توست
تا تو را جلوه ، بهارا !زقیاس افزاید
دل پژمرده ی چون برگ خزانم با توست
تا طراوات دهد ای گل!چمن حسن تو را
ابر چشم همه شب اشک فشانم با توست
نه مگر مرگ سکون است و مگر نه که همه
پای رفتارم و بال طیرانم با توست ؟
مرگ من در کف تو ، زندگی ام در کف توست
تا کجایم بکشانی که عنانم با توست .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#106
Posted: 25 Dec 2014 15:01
غزل۱۰۳
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت
به قصه ی تو هم امشب،درون بستر سینه
هوای خواب ندارد ،دلی که کرده هوایت
تهی است دستم اگر نه ،برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه می طلبی ،هوشیاری از من سرمست
که رفته ایم زخود ، پیش چشم هوش ربایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هر گز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت
دل است جای تو تنها وجز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه ، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی ؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#107
Posted: 25 Dec 2014 18:01
غزل۱۰۴
قند عسل من ! "غزل"من ! گل نازم
کوته شده ی رشته ی امید درازم
خرم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم !
با شوق تو عالم همه سجاده یعشق است
آه ای دهن کوچک تو ،مُهر نمازم !
شاید برسم با تو بدان عشق حقیقی
ابرو یت اگر پل زند از عشق مَجازم
شاید که از این پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم ،دل وسوسه بازم
یادت دلپُرعاطفه ای چون تو ندارد
هر چند که دیری است شده محرم رازم
من گم شده بودم که مرا یافت برایت
عشق و سپس افکند به آغوش تو بازم
چندی است نغلتیده و با خویش نبرده است
جز زیرو بم غم به فرود وفرازم
بزدای غبار از رخم و پنجه ی مهری
بر من بکش، آنگاه بساز و بنوازم
بنواز که صد زمزمه ی عشق نهفته است
خاموش و فراموش به هر پرده ی سازم
اینک تو و آن زخمه و اینک من و این زخم
خواهی بنوازم و خواهی بگذارم
هر چند رقیب است ولی تنگ نظر نیست
دریادلیِ ساحلی ِدوست بنازم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#108
Posted: 25 Dec 2014 18:13
غزل ۱۰۵
عشق من طرح چلیپایی است ، تصویرش کنید
سرنوشت من معمایی است ، تفسیرش کنید
خواب آوار و دوار و دار ، یک جا دیده ام
عمر من آشفته رویایی است ، تعبیرش کنید
در هم آمیزید عشق و مرگ را در کاسه یی
جوهری سازید و آن گه ، نام تقدیرش کنید
دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار
تاری از گیسوی او آرید و زنجیرش کنید
عمر من در شب نشست و عشق من در مــــــــــــه شکست
قصه ام این است و جز این نیست ، تحریرش کنید
این سحرگه نیست ، ایمان در امان دارید از او
این شب است ای عاشقان صبح ، تکفیرش کنید
کاسه ی خورشید روشن نیست این تشت لجن
جا به جا در چاه ویل شب ، سرازیرش کنید
منتظر مانید با آیینه ها در سینه ها
چون که صبح راستین رخشید ، تکثیرش کنید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#109
Posted: 26 Dec 2014 21:09
غزل۱۰۶
وصل تو در فصل یخبندان ،بهاران دیدن است
معجزی از اصل باغ و نسل باران دیدن است
پیش چشمان تو دیدار چراغ اختران
رو به روی آفتاب ، آیینه داران دیدن است
آن سوی ِمه اهتزار قامتت را داشتن
بیرق فتح و ظفر را در غباران دیدن است
عشق تو در قحط سال مهربانی ،ناگهان
سیب سرخی را به دست شاخساران دیدن است
با تو بودن ،در پی هجران شماری های من
وصل پشت وصل ، بعد از انتظاران دیدن است
از تو وقت فرصتی را وام کردن در مَثَل
خنده بر کنج دهان ِسوکواران دیدن است
از تمــــــــــــــام دیدنی های زمانه ، سهم مـــــــــــــــا
در قفای داغ یاران ، داغ یاران دیدن است
جلوه ای کن گر تو هم ، همراه با من خواهشت
صبح را در خانه ی شب زنده داران دیدن است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#110
Posted: 26 Dec 2014 21:22
غزل ۱۰۷
با تو بیمش نیست از دریای طوفان زا دلم
بلکه با تو می زند شلاق بر دریا ، دلم
می ستیزد هم چنان با پشت گرمی های تــــــــــــــو
با شب تاریک و بیم موج و توفان ها ، دلم
گــــــــــرچه اینان با هم اند امـــــــــــــا به بویت می برد
جنگ را زامواج زنجیری ، تک و تنـــــــــــها دلم
با امید ساحلی کان جا چراغت روشن است ،
تخته بیرون می برد زین ورطه بی پروا ، دلم
بی محابا تن به غوغای حوادث می دهد
زهره ی مرغان توفان است آری , با دلم
تا رساند عشق بازی را به اوج آسمان
ساخته فواره ها از خون -نهنگ آسا - دلم
با تلاطم های عشقت زیر و بالا می شود
بی که در ماند دمی زین زیر زان بالا ،دلم
عقل دور اندیش ، ساحل را نشانم می دهد
عشق را می جوید از خیزاب ها ، اما ، دلم
نفس رفتن نیز گاهی بی رسیدن مقصدی است ،
طوف ها کرده است در اطراف این معنا دلم
یاری ات را گر دریغ از من نداری ، بی گمان
می کشاند سوی ساحل کشتی خود را ، دلم
دورم از ساحل اگر من ، تــــــــــــــو به دریا دل بزن
تا کنی نزدیک تر راه دلت را تا دلـــــــــــــــم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟