ارسالها: 14491
#111
Posted: 28 Dec 2014 16:06
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems
غزل۱۰۸
عشق کو ؟تا که به سنگی شکند جامم را
بدرد نعره زنان پرده ی ارامم را
هستی ام را به حضور ثمرین معنی کن
بی تو ای عشق ! هدر می دهم ایامم را
می کنم بیهده بی تو شب خود روز و سحر ،
می کنم بی تو از بیهده تر ، شامم را
مانده ام تا چه کلامی بگزینم ، ای عشق !
پیک خود ، تا برساند به تو پیغامم را
شکری از لب نوشیم حوالت فرمای
تا بپالاید از این زهر ، مگر کامم را
بِکشان گله ی خوبان سیه چشم این سوی
زان میان طرفه غزالی برمان دامم را
دوست دارم که ز فرهاد فـــــــــــــراتر باشم
چون رقم در صف عشاق زنی نــــــــــامم را
می دهی سر به بیابان جنونم ، آخر
دل در آیینه ی تو دیده سرانجامم را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#112
Posted: 28 Dec 2014 16:21
غزل ۱۰۹
سرگشته دلی دارم ، در وادی ِ حیرانی
آشفته سری دارم ، زآشوب پریشانی
طبعی است مشوش تر ، از باد خزان در من
وزباد گرو برده ، در بی سرو سامانی
از یاد زمان رفته ، آن قلعه ی متروکم
تن داده به تنهایی ، خو کرده به ویرانی
کورم من و سوتم من ،پرورده ی لوتم من
روح برهوتم من ، عریان و بیابانی
تا خود نفسی دارم ، با خود قفسی دارم
زندانی و زندانم من ، زندانم و زندانی
از وهم گران بارم ، چندان که نمی یارم
تا تخته برون آرم ، زین ورطه ی طوفانی
فرق است میان من ، وین زاهدک پر فن :
پیشانی او بر سنگ ، من سنگ به پیشانی
من باد بیابانم ، خاشاک می افشانم
در دشت نمی دانم ، در باغ ، گل افشانی
سرگشتگی ام چون دید ، چون حوصله ام سنجید
میراث به من بخشید ، آواره ی یمگانی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#113
Posted: 28 Dec 2014 17:14
غزل۱۱۰
گزیدم از میان مرگ ها ، این گونه مردن را :
تو را چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را
خوشا از عشق مردن در کنارت ، ای که طعم تو
طراوت می دهد حتّا شرنگ تلخ مردن را
چه جای شکوه از اندوه تو ؟ وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر ، غم عشق تو خوردن را
تو آن تصویر جاویدی که حتّا مرگ جادویی
نداند نقشت از ضمیر ِ لوح من ، سِتردن را
کنایت بر فراز دار زد ، جان بازی منصور
که اوج این است ، این ! در عشق بازی پا فشردن را
« سیزیف » آموخت از من در طریق امتحان ، آری !
به دوش خسته ، سنگ سرنوشت خویش بردن را
مرا مردن بیاموز و به این افسانه پایان ده
که دیگر بر نمی تابد دلم ، نوبت شمردن را
کجایی ای نسیم نا بهنگام ! ای جوان مرگی !
که نا خوش دارم از باد زمستانی ، فسردن را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#114
Posted: 28 Dec 2014 17:21
غزل یکصد و یازده
تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟
کجا رها شوم از این طلسم ؟ تا بگریزم
اسیر جاذبه ی بی امان ات آن پر کاهم
که ناتوانمت از طیف کهربا ، بگریزم
تو خویش راز اساطیر و قصه های محالی
و گر به کشور سیمرغ کیمیا بگریزم
به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشته ها ، بگریزم
هوا گرفته ی عشق توام ، چگونه از این دام ،
به بال بسته دوباره سوی هوا بگریزم ؟
به خویش هم نتوانم گریخت ، از تو که عیب است
ز آشناتری اکنون به آشنا ، بگریزم
کجا روم که نه در حلقه ی نگین تو باشد ؟
مگر به ساحتی از سایه ی شما بگریزم
به هر کجا که رَوَم ، رنگ آسمان من این است
سیاه مثل دو چشم تو ! پس چرا بگریزم ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#115
Posted: 28 Dec 2014 17:22
غزل یکصد و دوازده
قفس ِ سینه ز غوغای نفس می شکند
شوق ِ دیدار تو ، دیوار قفس می شکند
سر ِ پرواز ندارم به سویت جز با عشق
که هوای تو پر و بال هوس می شکند
مهر را در ستمت نیز عیان می بینم
لیلی ای دوست ! نه جام همه کس می شکند
توسنی بود که رام قدم مستان شد :
ــ راه میخانه ــ که خود پای عسس می شکند
رمزی از رویش ناکام امیدی است بزرگ
شاخه ی تازه که در فصل هرس می شکند
بی ستیزی مشکن روبروی خصم ، که موج
می کَند پاره ای از صخره ، سپس می شکند
مرگ بیدار کند ، عاشق رؤیای تو را
خواب این غافله را بانگ جرس می شکند
نای محزونم اگر خوش نسراید چه عجب
بغض چون راه گلو بست نفس می شکند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#116
Posted: 28 Dec 2014 17:23
غزل یکصد و سیزده
کاسه ی خورشید پر از خون کیست ؟
گنبد مینایی ، وارون کیست ؟
در چمن ــ آه ! ــ این همه خونین کفن ،
باز بقایای شبیخون کیست ؟
محمل خود رو به کجا می برد ؟
لیلی این بادیه ، مجنون کیست ؟
چشم نمی گیرد از این پنجره
ماه در این آینه مفتون کیست ؟
در شب توفان زده ، هفت اختران ،
آهوی سر داده به هامون کیست ؟
از همه سو تا همه سو، کهکشان
جاده ی سیمابی گردون کیست ؟
گل به گل این سان که خرامد ، نسیم
در پی عطر گل افیون کیست ؟
این که فلک را به سماع آورد
غلغله ی ساز همایون کیست ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#117
Posted: 28 Dec 2014 17:36
غزل یکصد و چهارده
خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی
وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی
من از کدام بند حکایت کنم چو نی ؟
وقتی تو بند بند کتاب شکایتی
گم تر شود قدم به قدم ، راه مقصدم
ای کوکب امید ! خدا را ، هدایتی
می سوزد از تموز زمان عشق ، بر سرش
نگشایی ار تو سایه ی چتر حمایتی
ای چشمت از طلوع سحر ، استعاره ای
و ابرویت از کمان افق ها ، کنایتی
از حسن تو ، بهار طرب زا ، نشانه ای
وز عشق من ، خزان غم انگیز ، آیتی
« یک قصّه بیش نیست غم عشق و »هر کسی
زین قصه می کند به زبانی ، روایتی
ور خواهی از روایت من با خبر شوی :
برق ستاره یی و شب بی نهایتی .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#118
Posted: 28 Dec 2014 17:37
غزل یکصد و پانزده
ریشه ی سرو جوان با خاک ، صحبت می کند
از عذاب تشنگی با وی شکایت می کند
با زبان خشک برگش ، بید می گوید که : آه
ابر هم دارد به باغ ما ، خیانت می کند !
این خیانت نیست ــ گوید نارون با پوزخند ــ
ابر دارد به اجاق پیر ، خدمت می کند !
باد هم در دانه می پیچد به گرد ساقه ای
ساقه زان همبستگی ، احساس جرأت می کند
تن به نزد ساقه ای خشکیده چون خود می کشد
تا بگوید که : تبر ، این جا حکومت می کند
هیچ می دانی ؟ خبر داری ؟ رفیق سوخته !
که عطش با آتش سوزنده وصلت می کند ؟
جوی خشک و برکه خالی حکایت می کنند :
تشنگی امسال هم دارد قیامت می کند
هر درختی را که می خشکاند از بُِن ، تشنگی
تیشه در بین اجاق و کوره ، قسمت می کند
باغبان ما ــ شریک دزد و یار قافله ــ
ایستاده است و بر این غارت ، نظارت می کند
ساقه ی دوم ، نمی گوید جواب و اوّلی
از طنین گفته های خویش ، وحشت می کند
ــ هر گره در ساقه ها ، گوشی است ــ می گوید به خود
و سپس لرزان به جای خویش رجعت می کند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#119
Posted: 28 Dec 2014 17:38
غزل یکصد و شانزده
نسیم خوش خبر ! از نور چشم من چه خبر ؟
همیشه در سفر ! از بوی پیرهن چه خبر ؟
تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری ، گل قاصد ! برای من چه خبر ؟
به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار
برای تیشه زن خسته ــ کوهکن ــ جه خبر ؟
پرندگانتان پرو بالتان نبسته هنوز !
از آن سوی قفس ، از باغ ، از چمن چه خبر ؟
به گوشه ی افق آویخت چشم منتظرم
که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر ؟
نشست در رهت ، ای صبح ! چشم شب زده ام
طلایه دار ! ز خورشید شب شکن ، چه خبر ؟
به بوی عطر سر زلف او ، دلم خون شد
صبا کجاست ؟ از آن نافه ی ختن چه خبر ؟
جدا از آن بر و آن دوش ، سردی ای آغوش !
از آن بلور گدازان به نام تن ، چه خبر ؟
برای من پس از اوهیچ زن کمال نداشت
نسیم وسوسه ! از آن تمام زن چه خبر ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#120
Posted: 28 Dec 2014 17:39
غزل یکصد و هفده
بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟
یعنی اگر نباشی ، کار دلم تمام است
با رفتن تو در دل سر باز می کند ، باز
آن زخم کهنه یی که در حال التیام است
وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق
بعد از تو تا همیشه ، این قصّه ناتمام است
از سینه بی تو شعری ، بیرون نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است
از تازیانه نیز ، سر می کشد دل من
این توسنی که از تو با یک اشاره رام است
زیباتر از نگاهت نتوان سرود شعری
شعر تو ، شاعر من ! کامل ترین کلام است
وقتی تو رخ بپوشی در این شب مضاعف
هم ماه در محاق است ، هم مهر در ظلام است
خواهی رها کن این جا ، در نیمه راه ما را
من با تو عشقم امّا ، ای جان ! علی الدّوام است
آری تو و صفایت ! ای جان من فدایت
کز من به خاک پایت ، این آخرین سلام است
می نوشم و سلامم هم چون همیشه با توست
ور شو کرانم این بار ، جای شکر به جام است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟