ارسالها: 14491
#121
Posted: 28 Dec 2014 17:41
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems
غزل یکصد و هجدهم
زنعره کف به لب آورده رود دیوانه
هراز ــ اشتر مست هزار کوهانه ــ
نسیم خیس زدریا وزیده ، گاهی نرم
زند به کاکل سبز درخت ها ، شانه
و گاه در نی سحر آورش ــ به چوپانی ــ
دمان ، فتاده پی گله های پروانه
هوای درّه ی « یوش است » ، این که می آید
ربوده عطر گل از باغ های « افسانه »
مسیر من همه دالان سبز و می گذرم ،
خموش و می کندم این سوال ، دیوانه
کزین بهار که من میکنم گذر آیا
به ناگزیر ، خزان می کند گذر یا نه ؟
مرا هوای غزل گفتن است و در سفتن
به گوشواری ات ای نازنین دردانه !
ببین که تا دهدم سر به دشت و جنگل و کوه
مرا ، هوای تو ، بیرون کشیده از خانه
سفر ، گریختی در مه است ، سوی امید ؟
ویا گریختن از خویش ، نا امیدانه ؟
زخود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتی است هم از سرنوشت بر شانه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#122
Posted: 28 Dec 2014 17:46
غزل یکصد و نوزده
ازتو ، دمی اجازه ی صحبت گرفته ام
وین صید ، با کمند محبّت گرفته ام
در جنگ سرنوشت ، دمی صحبت تو را
از چنگ روزگار ، غنیمت گرفته ام
تا روزهای آخر پاییز زنده ام
از مرگ تا زمستان ، مهلت گرفته ام
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها
گوییی برای مردن ، نوبت گرفته ام
چون تن دهم دوباره به ظلمت ؟ منی که تیغ ،
با یاری تو از کف ظلمت گرفته ام
تا از توام جدا نکند زندگی ، مدام
دست دعا ، به سوی اجابت گرفته ام
بس روز و شب که بی تو به فترت گذشته است
کامروز دامنت به ندامت گرفته ام
پیش منی هنوز که از فکر رفتنت
چون لشگر شکسته ، هزیمت گرفته ام
خالی است بی تو زندگی ام ، کز همه جهان
عشق تو را گزیده و عزلت گرفته ام
تا در خور جدایی تو ، شکوه سر کنم
این ناله را ز نی به امانت گرفته ام
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#123
Posted: 28 Dec 2014 17:47
غزل یکصد و بیستم
به جست و جوی تو ، از شب گذشته ، آمده ام
هزار بادیه را ، در نوشته آمده ام
قدم قدم ، همه نام تو را ، به ناخن و خون
به ساقه های درختان نوشته آمده ام
به بویه ی بر و بوم همیشه آبادت
زهفت خان ِ خرابه گذشته آمده ام
دلاورانه ، هزاران هزار جادو را
به تیغ معجزه ی عشق ، کشته آمده ام
هزار وادی را ، درّه درّه رد شده ام
هزار بادیه را ، پشته پشته آمده ام
ملول دیو و ددم ، با چراغ دل در کف
به جست و جوی تو ــ انسان فرشته ــ آمده ام .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#124
Posted: 28 Dec 2014 17:49
غزل ۱۲۱
در کاسه ی وصل تو اگر زهر دهندم
خوش تر که به پیمانه هجران تو ، قندم
آرامش دل خواسته ای نیست میسّر
جز در کنف سایه ی آن سرو بلندم
آفاق پر از اخترکان است و به جایت
کس را ننشاند دل خورشید پسندم
هر چند که بس رشته ی زلفم به کمین است ،
امّا ، نه من آن بسته ی هر سست کمندم
عشق آن قدر از موی تو زنجیر به هم بافت
تا ساخت کمندی که کشانید به بندم
با رفتن و گم گشتن و از خویش گذشتن
گیرم که به هر شیوه ، دل از مهر تو کندم
امّا چه کسی لایق عشق است به جز تو ؟
بی تو دل سر گشته به مهر که ببندم ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#125
Posted: 29 Dec 2014 16:49
غزل ۱۲۲
قسم به عشق که دروازه ی سپیده دم است
قسم به دوست که با آفتاب ها ، به هم است
قسم به عشق که زیتون باغ های شمال
قسم به دوست که خرمای نخل های بم است
سپس به جنون ــ این رهایی مطلق ــ
که در طریقت عشّاق اوّلین قدم است
که زیستن تهی از عشق ، برزخی است عظیم
که زندگی است به نام ار چه ، بد تر از عدم است
مگر نه ماه شب ماست عشق و خود نه مگر
محاق ماه به خیل ستارگان ستم است ؟
ببین ! که وقت جهان بینی است و جان بینی
کنون که آینه ی چشم دوست ، جام جم است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#126
Posted: 29 Dec 2014 16:50
غزل ۱۲۳
در خیابانی که از بوی تو سرشار است
می روم وز یاد تو ، ذهنم گران بار است
من خموشم ، لیک باد ظهر تابستان
بادرختان اقاقی ، گرم گفتار است
کوچه ای این جاست کز ما در همه سویش
صورت فریادی از یادی ، پدیدار است
کوچه ای که ریگ آموی و درشتی هایش
زیر پای عاشقان ، همواره ، هموار است
این همان کوچه است ! می پیچم در آن ، هر چند
چون نباشی ، راه رفتن نیز دشوار ، است
چار چوب هر دری این جا به چشم من
قاب تصویری از آن روی پری وار است
کوچه خود در خواب قیلوله است و می بینم
سایه ای در انحنای کوچه ، بیدار است
سایه ای در انتظار سایه ای دیگر
چشم در راه بلوغ ظهر دیدار است
گر چه می دانیم ــ هم من ، هم تو ، هم سایه ــ
چون تو این جا نیستی ، خورشید بیمار است .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#127
Posted: 29 Dec 2014 16:51
غزل۱۲۴
مرا با خاک می سنجی ، نمی دانی که من بادم
نمی دانی که در گوش کر افلاک فریادم
نه خود با آب کوثر هم سرشتم ، نز بهشتم من
که من از دوزخم ، با آتش نمرود ، هم زادم
نه رودی سر به فرمانم که سیلابی خروشانم
که از قید مصب و بستر و سر منزل آزادم
گهی تنگ است دنیایم ، گهی در مشت گنجایم
فرو مانده است عقل مدّعی ،در کار ابعادم
برای شب شماری ، چوب خطّ ِ روزها ، کافی است
جز این دیگر چه کاری است با ارقام و اعدادم ؟
به جای فرق خود بر ریشه ی خسرو زنم تیشه
اگر چه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم
گهی با کوه بستیزم ، گه از کاهی فرو ریزم
به حیرت مانده حتّا آن که افکنده است بنیادم
همان مردن ولی از عشق مردن بود و دیگر هیچ
اگر آموخت حرف دیگری جز عشق استادم
به زخمی مرحمم کس را و زخمی می زنم کس را
شگفت آور ترینم ، من چنینم : جمع اضدادم !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#128
Posted: 29 Dec 2014 16:52
غزل۱۲۵
آن گل که اسیر تند بادی بود
از حافظه ی بهار ، یادی بود
مُهری زده بر جبین تاریکی
با روشنی ستاره زادی بود
دل کنده ز خاک و رفته تا افلاک
در غربت دشت ، گرد بادی بود
از بار وی سربلند بیداری
آن سوی غبارها ، سوادی بود
از غیرت و از اراده ، تمثیلی
وز مردی و مردمی ، نمادی بود
فرزند قلم ، برادر فریاد
عصیان نسب هنر نژادی بود
در پست و بلند محنت و راحت
خود کوه شکنجه را ، چکادی بود
انگار نبود و بود اگر انگار
خاکی تن آسمان نهادی بود
برگردن ابلهی که ایّام است
آن گمشده ، « گوهر مرادی » بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#129
Posted: 29 Dec 2014 16:52
غزل ۱۲۶
من نمیخواهم بپندارم ، تو خوابی بوده ای
در گمانم آسمانم ، آفتابی بوده ای
تا که با طعم زلالت کام ذهنم تازه است
چون به خود گویم : تو رویای سرابی بوده ای ؟
تا نگارین است از تصویر هایت خاطرم ،
چون کنم باور که تو نقش بر آبی بوده ای ؟
مثل قصّه ، عینی و ملموس و جان داری ، تو کی ،
قصّه ای موهوم و بی جان از کتابی بوده ای ؟
دیگران هم بوده اند ، ای دوست ! در دیوان من
زان میان تنها تو امّا ، شعر نابی بوده ای
مثل لبخندی گریزان ، پیش روی دوربین
لحظه ای بر چهره ی اشکم ، نقابی بوده ای
جرعه ای جانانه ، با کیفیت خُم خانه ای
مایه ی یک عمر مستی را ، شرابی بوده ای
چون که می سنجم تو را با آن چه در من بوده است
خانه ای آباد در شهر خرابی بوده ای
در دل این کوه ــ این کوهی که نامش زندگی است
ناله هایم را ، طنینی باز تابی ، بوده ای
از تمام آن چه با معیار من سنجیدنی است
عشق من ! تنها ، تو دلخواه انتخابی بوده ای
تا که رمز عشق را از هر کسی پرسیده ام ،
هم تو در خورد سوال من جوابی بوده ای
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#130
Posted: 29 Dec 2014 16:54
غزل ۱۲۷
ای که به خشم کرده ای ، قصد دل من ، این مکن
سنگ مزن بر آینه ، آینه مشکن ، این مکن
جام و گل است نوبتی ، جان و دل است نوبتی
جام مشکن که نـَبوَد این جام شکستن ، این مکن
ای شده از تو باغ دل ، غرق شکوفه ها ، مرو !
گلشن من بدل مکن باز به گلخن ، این مکن
تا به شتاب می دوی ، عمر منی که می روی ،
از کفم و منت شده ، دست به دامن ، این مکن
موسی من ، مرا به آب از چه می افکنی چنین ؟
نیل کجا و ، وعده ی وادی ایمن ؟ این مکن
بال پریدنم اگر هدیه نمی دهی دگر ،
می شکنی زمن چرا پای دویدن ؟ این مکن
بر سر چاهش ای پری ! تهمتن ار نیاوری
سنگ چه افکنی دگر ، بر سر بیژن ؟ این مکن
بس بود آن چه می کند با دل من نبودنت
وقت وداع و این نزاع ؟ آه گل من ! این مکن .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟