ارسالها: 14491
#131
Posted: 29 Dec 2014 16:55
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems
غزل۱۲۸
روی سینه ام این سنگ ، کز شراره ها زاده
بختکی است پنداری ، از جهنم افتاده
نانم و شرابم را ، سنگ وخون و دل بخشید
آن که واپسین شامم ، کرده بود ، آماده
خاطرات دهشت بار ، در توالی و تکرار
روز وشب بر اعصابم ، می کشند سمباده
جست وجوی تان فرسود ، پای ناتوانم را
آه ای کجا قبله ؟ ای کدام سجّاده
عمرمان روان زین سان خسته ، اوفتان ، خیزان
تا کجا زره ماند ، این شکسته عرّاده
تا در غبار آلود ، لمحه ای توان آسود
واحه ای توان بود ، بر کنار از این جاده ؟
آه خسته ام خسته ، زین جهنّم بسته
ــ عالمی که می تنگد از برای آزاده ــ
وز بهشت تصویری است ، دل فریب در ذهنم :
طرح کاملی از عشق ، با نمایشی ساده
فارغ از بلند و پست ، عاشقان به هم سرمست
در بهشتی از این دست ، دل به یک دگر داده
وز همه جدا من هم ، در کنار معشوقم
هم ز بوسه هم باده ، مست مست ، افتاده
بین مستی و رویا ، یک صدای پا ، امّا
می پراندم از جا ، با دو چشم نگشاده
مکث می کنم وان گاه ، چشم می گشایم : آه !
باز دوزخ جانکاه ، پیش رویم ، اِستاده
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#132
Posted: 29 Dec 2014 16:56
غزل ۱۲۹
چون آینه در برابرم بود
دقواره ی آسمان ، غم اندود
دیدم در وی که دیدگانم
کوچک شدگان آسمان بود
ــ از گریه به خون نشسته لوحش
و آفاق گرفته اش ، مه آلود ــ
دیدم در وی که آسمان را ،
گردونه ی آفتاب پیمود
وز آن سفر مکرّر ، آن گاه
در بستر خاک و خونش آسود
چرخی دگر به گرد خود زد
افلاک و در این مدار مسدود ،
روزی دیگر ز عمر ما را
بر خیله ی کشتگانش افزود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#133
Posted: 29 Dec 2014 16:57
غزل۱۳۰
کشیده می شوم و می روم به جذبه ی دوست
که اصل رود به سودای وصل ، دریا جوست
فضای سینه بر آکندم از هوای سحر
که هر چه سوی من از دوست می رسد ، نیکوست
کدام تا بنماید روی ماهش را
مدام آینه و آب را ، بگو و مگوست
به هر طرف که کنم رو ، جز او نمی بینم
جهانش آینه گردان جلوه ، از همه روست
چه جای شکوه که یارای شکر نیز نماند
مرا که بغض عزیزش گرفته راه گلوست
شبی اثیر وی از خواب من گذشت و مرا
هوای بستر وبالین ، هنوز وسوسه بوست
نماز عشق که بی قبله می گذارندش
دو رکعت است و زخونش به جای آب وضوست
عجب چه می کنی از عشق دوست در دل من ؟
که گاه ناب ترین باده در شکسته سبوست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#134
Posted: 29 Dec 2014 16:57
غزل ۱۳۱
برای من به صدا در می آید آن ناقوس
به انتها چو رسد ، این شمارش معکوس
تفاوتی است در اشکال مرگ ها ور نه
نداده جز خبر مرگ ، هرگز این ناقوس
زمانه ، رود خرامان خواب های مرا
بدل به سیل بی آرام کرد از این کابوس
شراب خانگی ام رفت و بانگ نوشانوش
پیاله ی تهی ام ماند و این سکوت عبوس
تو بخت بودی و یک بار در زدی ، رفتی
به خواب بودم و از دادمت ، افسوس !
اگر به روز تو خورشید نه ، ولی می شد ،
که در شب ِ تو بیفروزم از دلم فانوس
در آسمان دلم ، شب گشوده بال و دریغ
که مانده این همه خورشید در دلم محبوس
هزار رستم و سهراب مرده اند و هنوز
دریغ می کند از نوش دارویی ، کاووس
کدام غار می دهد پناه ، اکنون ؟
که هست جمله جهان زیر حکم دقیانوس
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#135
Posted: 29 Dec 2014 16:58
غزل ۱۳۲
همین نثار تو عاشق نه جان تواند کرد
که بیش از آنی اگر باشد ، آن تواند کرد
رفیق قافله ی تو ، اسیر فاصله نیست
که با تو دل ، سفر لامکان تواند کرد
کسی که روز فراق تو می کند پیرش
شب وصال تو بازش جوان تواند کرد
به پشت گرمی مهرت مرا به سینه دلی است
که با ستاره و مه ، سر ، گران تواند کرد
کسی که همسفری با تو ، عین بودن اوست
چگونه ترک تو و کاروان تواند کرد
طلسم عشق تو نازم که با حراست آن
حذر ز وسوسه ی جادوان تواند کرد
دلم برای تو دیگر نه آن چنان تنگ است
که اشک ، عقده گشایی از آن تواند کرد
تغزّلی که به شرح وصال خود دارد
غم فراق تو را ، کی بیان تواند کرد ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#136
Posted: 29 Dec 2014 17:00
غزل ۱۳۳
پله ها پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد
خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن :
تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد
اژدهای خفته ای بود آن زمین استوار
زیر پایم ، ناگه از خواب قرون بیدار شد
مرغ دست آموز خوش خوان ، کرکسی شد لاشه خوار
و آن غزال خانگی ، برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبیخون خزان ، تکرار شد
تا بیاویزد از اینان آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران ، هر درختی ، دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر
کان دل پر آرزو ، از آرزو بیزار شد
بسته خواهد ماند این در هم چنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه های مشتمان ، رگبار شد
زَهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار از شوکران ، سرشار ش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#137
Posted: 29 Dec 2014 17:03
غزل ۱۳۴
سوار زورق بی بادبان در به دری
دوباره عزم کجا داری ای دل سفری ؟
تو را قرار همیشه است با سفر ، نه مگر
بگندد آب اگر با سکون کند سپری ؟
دل من ! آی ! حذر کن که بحر رام پسند
به صخره هات نکوبد به جرم خیره سری
چو رهسپار به دریای بی کرانه شوی
حذر ! که ره نزنندت فسون غول و پری
حذر کن که موج بلا ، در کمین نشسته تو را
که تخته بشکندت چون ز ورطه می گذری
به بوی خون چه به گردت زنند حلقه ی مرگ
چگونه می رهی از کام کوسه گان جری ؟
حذر کن از شب توفان و مه که گم نشوی
که جادُوان نبرندت ز ره به عشوه گری
حذر که زین نگذارد تو را به گُرده ی جان
دوالپای زمان ، باز هم به خبری
به جست و جوی کدامین جزیره خواهی رفت ؟
در این قلمرو از نام و از نشانه بری
جزیزه نیست نهنگی که خفته بر آب
به هوش باش ، فریب دوباره اش نخوری !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#138
Posted: 29 Dec 2014 17:04
غزل ۱۳۵
خورشید من ، برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم
دل را قرار نیست ، مگر در کنار تو
کاین سان کشد به سوی تو ، منزل به منزلم
کبر است یا تواضع اگر ، باری این منم
کز عقل نا توانمم و در عشق کاملم
با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجه ی این چاه بابلم
بعد از بهارها و خزان ها ، تو بوده ای
ای میوه ی بهشتی از این باغ ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هرجاست تویی در مقابلم
دریا و تخته پاره و توفان و من ، مگر
فانوس روشن تو کشاند به ساحلم
شعرم ادای حق نتواند تو را ، مگر
آسان کند به یاری خود « خواجه » مشکلم
« با شیر اندرون شد و با جان به در شود
عشق تو در وجودم و مِهر تو از دلم »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#139
Posted: 29 Dec 2014 17:07
غزل ۱۳۶
گرفتم این که ستردم غبار تازه ز رویم
چگونه جان خود از این غبار کهنه بشویم ؟
به لمحه ای نشود پاک ، لکه ای که نهاده است
به عمری از قِـبَـل ِ طنز و کین زمانه ، به رویم
حدیث تازه ندارم ولی برای تو بنشین
که باز قصه ی نامردی زمانه بگویم
چنین که دست به کشتار خویشتن زده ام من
روایتی دگر از داستان سنگ و سبویم
گمان نمی برم این بار جان به در برم از « خود »
چنین که خنجر بی خویشی آخته است به سویم
تو را چگونه بنامم ، که لَخت لَخت تو ای عشق
شده است لخته ی خونی و بسته راه گلویم
در انتهای خزانم ، چسان امید ببندم
که باز با گلی از ابتدای عشق برویم ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#140
Posted: 29 Dec 2014 19:05
غزل۱۳۷
شبی که می گذرد با تو بی کران خوش تر
که پای بند تو ، وارسته از زمان خوش تر
برای مستی و دیوانگی ، می و افیون
خوش اند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر
ز گونه و لب تو ، بوسه بر کدام زنم
که خوش تر است از آن و این از آن خوش تر
ستاره و گل و آیینه و تو ، جمله خوش اید
ولی تو از همگان میانشان خوش تر
خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان
خوشا ! که جان جوان از تن جوان خوش تر
درآ ، به چشم من ای شوکت زمینی تو
به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر
مرا صدا بزن آه ! ای مرا صدا زدنت
هم از ترنم بال فرشتگان خوش تر
خوش است از همه با هر زبان روایت عشق
ولی روایت ِ آن چشم مهربان خوش تر
ز عشق های جوانی ، عزیزتر دارم
تو را ، که گرمی خورشید در خزان خوش تر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟