انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 63:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  62  63  پسین »

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى


زن

 
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems



غزل ۱۳۸

باز آن سمند زخم خورده بی سوار آمد
با شیهه ای خونین و چشمی اشک بار آمد

سُم ضربه هایش بر در و دروازه می گویند
کاین ناشکیبا با پیامی مرگ بار آمد

بفکن پَر ِ سیمرغ در آتش که رَخش این بار
بی صاحب از هنگامه ی اسفندیار آمد

کاکل پریشان کرده بر پیشانی خونین
با مویه های بی صدا ، آشفته وار آمد

چشم انتظاران را بگو تا راه بگشایند
کاین بی سوار از جاده های انتظار آمد

خون ِ به خاک آغشته اش از دیده بزدایند
کاین بی قرار از راه های پر غبار آمد

عریان و بی زین و لگام اما به دندانش
یک لخته از پیراهن خونین یار آمد

زین داغ داران ، کس نمی داند که اسب دوست
دیگر چه شد کاین گونه زار از کارزار آمد ؟

دیگر کدامین آشنا ، از پشت خنجر زد ؟
دیگر کدامین دوست ، با دشمن کنار آمد ؟

« عاشق جنون *» گو ، بشکند این بار سازش را
کاسب سیاه « روشن ** » از ره داغ دار آمد

گیسو بِبُــّرد ، گو « نگار *** » از بیخ و فشاند
بر خاک این صحرا که از خونش نگار آمد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۳۹

دشمن شکست اگر چه ز تو پرّ و بال تو
اما به جز شکست نبرد از جدال تو

آغاز پر زدن به سوی آفتاب بود
در انفجار آتش و خون ، بال بال تو

آتش گرفت یکسره نیزار ، شیر من !
وقتی به خون گرم تو آغشت ، یال تو

این خاک دان سزای چو تو پاک جان نبود
حالی به باغ خـُـلـد چگونه است حال تو ؟

آن سایه ی تو بود که از ریشه تیشه خورد
سرو است اگر نه تا به قیامت ، مثال تو

آوازه ات دهان به دهان می رود چو عشق
بی آن که کهنگی بپذیرد ، مقال تو

در باغ مه گرفته ی ذهنم همیشگی است
رعنایی تو ، سبزی تو ، اعتدال تو

پیداست جای تیغ تو بر شب ، اگر چه بود
کوتاه چون شهاب شتابان ، مجال تو

بر سینه چهار لاله ، در آفاق ذهن من
پر می زند پرنده ی سبز ِ خیال تو

امسال هفت ماهی خونین ، شناورند
دنبال هم به برکه ی یاد زلال تو

آری به جرم خواستن راه راستین
سُرب مذاب بود ، جواب سؤال تو

« گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار »
پاسخ رسید چون زدم از « خواجه » فال تو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۴۰

هموراه عشق ، بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وا می نهم به اشک و به مژگان ، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامانت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو ، کی به کمین گاه می رسد !

هنگام وصل ماست ، به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره یی ماه ، می رسد

شاعر ! دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۴۱

چون تو موجی بی قرار ، ای عشق ! در عالم نبود
هفت دریا پیش توفان تو ، جز شبنم نبود

از قلم فرسایی تقدیر بر لوح وجود
نامت آن روزی رقم می خورد ، کاین عالم نبود

در ازل وقتی که می بستند ، طرح آدمی
جوهری جز تو سرشته ، با گِل آدم نبود

ای تو آن بار نخستین امانت ! کآسمان
جز به زیر جرم سنگین تو ، پشتش خم نبود

پیش از آن که سر بر آرد ، آفتاب از عدم
چیره بر هستی سراسر ، جز شبی مظلم نبود

کس ، نصیب جنّت و دوزخ نمی داند ، ولی
گر به دوزخ هم تو می بودی ، ز جنّت کم نبود

آن گل سرخی که من بازت گرفتم از نسیم
یعنی این که بی تو غیر از باد در دستم نبود

بی تو نقشی بود هستی ، تیره و خاکستری
وین طلایی ها و آبی ها ، در او ، مدغم نبود

گر نبودی در میان ِ این کویری ها ، دلم ،
واحه ای ــ گیرم کف دستی ــ چنین خرّم نبود

بیش از این هم دانمت گفتن که پیش از بودنت
گربه دل ها غم نبود ای عشق ! شادی هم نبود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۴۲

در دست گلی دارم ، این بار که می آیم
کان را به تو بسپارم ، این بار که می آیم

در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم ، این بار که می آیم

هم هر کس و هم هر چیز ، جز عشق تو پالوده است
از صفحه ی پندارم ، این بار که می آیم

ابرم همه بارانم ، وی باغ گل افشانم !
جز بر تو نمی بارم ، این بار که می آیم

خواهی اگرم سنجی ، می سنج که جز مهرت
از هر چه سبک بارم ، این بار که می آیم

سقفم ندهی باری ، جایی بسپار ، آری
در سایه ی دیوارم ، این بار که می آیم

زان بیهُشی سنگین ، وان خواب غبار آگین
هشیارم و بیدارم ، این بار که می آیم

باور کن از آن تصویر ــ آن خستگی ، آن تخدیر ــ
بی زارم و بی زارم ، این بار که می آیم

دیروز بهل جانا ! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم ، این بار که می آیم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۴۳

زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست
و گر زن است ، پسندیده ی دل من نیست

زنی چنین که تویی ، ای که چون تو ، هیچ زنی
به بی نیازی ِ بی زینتی ، مزیّن نیست

تراز و طرح و تراشش نیایدم به نظر
اگر تلألو جانی چو تو در آن تن نیست

« نه هر که خال و خطی داشت ، دلبری داند »
چو نقش پرده که در خورد دل نهادن نیست

گلی است با تو به نام لب و دهن که چُنو
یکی به سفره ی گل های سرخ ارژن نیست

به طرف دامن حور ِ بهشت گو نرسد
اگر هر آینه دست منت به دامن نیست

مرا به دوری خود می کُشی و می گذری
بدان خیال که خون منت به گردن نیست ؟

نگاه دار دلم را برای آنچه در اوست
که ساغر غم تو در خور شکستن نیست

به خون خود ، خط برهان نویسمت این بار
اگر هر آینه عشق منت مبرهن نیست

چه جای خانه ی بی خانمانی ام ؟ بی تو ،
چراغ خانه ی خورشید نیز ، روشن نیست

طنین نام تو پیچیده است در غزلم
وگرنه شعر من این گونه خودمطنطن نیست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۴۴

مادیان من ! پس کی می بری سوارت را ؟
می کِشی به چشمانش ، سرمه ی غبارت را ؟

می شناسمت آری ، تاختن در آزادی است ،
آن چه می هد تسکین ، روح بی قرارت را

آسمان بارانی ، با کمان رنگینش ،
در خوش آمدت طاقی ، بسته رهگذارت را

کاکل بلندت را باد می زند شانه ،
صبحدم که می گیری ، دوش آبشارت را

زآفتاب می پیچد ، حوله ای بر اندامت
آسمان که مهتروار ، دارد انتظارت را

دشت پیش روی تو ، سفره ای است گسترده
می چری در آرامش ، قوت سبزه زارت را

تا تو آب از آن نوشی ، اندکی بمان تا گل
بگذراند از صافی ، آب چشمه سارت را

چارپرترین شبدر* با تو هست و هر سویی
می روی و همراهت ، می بری بهارت را

مژده ی سفر دارد چون به اهتزاز آرد
در نسیم ها یالت ، بیرق بشارت را

آسمان نمازش را ، رو به خاک می خواند
ماه نو که می بوسد ، نعل نقره کارت را

شاعر توام چون باد ــ شاعری که در شعرش ــ
دشت و درهّ می بوسند ، پای راهوارت را
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۴۵

شاعر ! تو را زین خیل بی دردان ، کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان ، کسی نشناخت

کنج خرابت را بسی تـَـسخـَـر زدند اما
گنج تو را ، ای خانه ی ویران کسی نشناخت

جسم تو را ، تشریح کردند از برای هم
اما تو را ای روح سرگردان ! کسی نشناخت

آری تو را ، ای گریه ی پوشیده در خنده !
وآرامش آبستن توفان ! کسی نشناخت

زین عشق ورزان نسیم و گلشنت ، نشگفت
کای گردباد بی سر و سامان ! کسی نشناخت

وز دوستداران بزرگ کفر و دینت نیز
ای خود تو هم یزدان و هم شیطان ، کسی نشناخت

گفتند : این دون است و آن والا ، تو را ، اما
ای لحظه ی دیدار جسم و جان ! کسی نشناخت

با حکم مرگت روی سینه ، سال های سال
آن جا ، تو را در گوشه ی یمگان ، کسی نشناخت

فریاد « نای »ت را و بانگ شکوه هایت را ،
ای طالع و نام تو نا هم خوان ! کسی نشناخت

بی شک تو را در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینه ی عرفان ، کسی نشناخت

ای جوهر شعر تو ، چون نام تو برّنده !
ذات تو را ای جوهر برّان ، کسی نشناخت

روزی که می خواندی : مخور می محتسب تیز است !
لحن نوایت را در آن سامان ، کسی نشناخت

وقتی که می کندند از تن پوستت را نیز
گویا تو را زان پوستین پوشان ، کسی نشناخت

چون می شدی مخنوق از آن مستان ، تو را ای تو ،
خاتون شعر و بانوی ایمان ! کسی نشناخت

آن دم که گفتی ، باز گرد ای عید ! از زندان
خشم و خروشت را ، در آن زندان ، کسی نشناخت

چون راز دل با غار می گفتی تو را ، هم نیز ،
ای شهریار شهر سنگستان ، کسی نشناخت

حتــّا تو را در پیش روی جوخه ی اعدام
جز صبحگاه خونی میدان ، کسی نشناخت

هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
امّا تو را ، ای عاشق انسان ! کسی نشناخت .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۴۶

به سینه می زندم سر ، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم ، نه سیاوش ، به نـَـفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست ! تاب وسوسه هایت

تو را از جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و دل نهادم به صفایت

تو ، سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجیب نیست
نمی کنم اگر ای دوست ! سهل و زود ، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی ِ دست های عقده گشایت ؟

به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین ، که سر نهاده به پایت

« دلم گرفته برایت » زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم : دلم گرفته برایت !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۴۷

دیدار جهان بی تو غم انگیز شد ، ای یار !
انگار ، بهاری است که پاییز شد ای یار !

چندان که مرا جام تــُهی شد ز می وصل
جانم ز تمنای تو ، لبریز شد ، ای یار !

ناچار ، زمین خورد شکیبایی عاشق
چون با غم ِ عشق تو گلاویز شد ای یار !

باد سحری نافه گشاد از سر زلفت ،
او کامروا شد که سحرخیز شد ای یار !

کی می رود از یاد من آن سال ها که پاییز
از باغ و بهار تو ، دل انگیز شد ای یار !

گفتی که تو را می کشم ، امروز کجایی ؟
بشتاب به سویم که خود آن نیز شد ای یار !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 15 از 63:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  62  63  پسین » 
شعر و ادبیات

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA