ارسالها: 14491
#151
Posted: 29 Dec 2014 19:32
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems
غزل۱۴۸
دیده ام خورشید را در خواب تعبیرش تویی
خواب دریا و شب مهتاب تعبیرش تویی
زان لب شیرین حوالت کن برایم بوسه ای
ای که رویای شراب ناب تعبیرش تویی
گیسوانت را به گرد گردن من حلقه کن
اوست ! ای که خواب پیچ و تاب ، تعبیرش تویی
از معبّرها نمی پرسم که خواب صبح وصل
عشق من ! بی رمل و اصطرلاب تعبیرش تویی
خود ، نه تنها خواب های چشم تن بل بی گمان
هر چه چشم جان ببیند خواب ، تعبیرش تویی
خوب من ! خواب تو را دیدن در این دنیای بد
چون گل روییده در مُرداب ، تعبیرش تویی
خواب دیدار تو و فریادهای من که : آی !
رفتم از دستت مرا دریاب ! تعبیرش تویی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#152
Posted: 31 Dec 2014 22:51
غزل ۱۴۹
نخفته ایم که شب بگذرد ، سحر بزند
که آفتاب چو ققنوس ، بال و پر بزند
نخفته ایم که تا صبح شاعرانه ی ما
از ره رسیده و همراه عشق ، در بزند
نسیم ، بوی تو را می برد به همره خود
که با غرور ، به گل های باغ سر بزند
شب از تب تو و من سوخت ، وصل مان آبی
مگر بر آتش تن های شعله ور بزند
تمام روز که دور از توام چه خواهم کرد ؟
هوای بستر و بالینم ار ، به سر بزند ؟
چو در کنار منی کفر نعمت است ای دوست !
دو دیده ام مژه بر هم ، دمی اگر بزند
بپوش پنجره را ، ای برهنه ! می ترسم
که چشم شور ستاره ، تو را ، نظر بزند
غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#153
Posted: 31 Dec 2014 22:53
غزل ۱۵۰
صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو ، تکرار می شود
مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو ، بیدار می شود
پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود
در کارش از تو این همه باور ستودنی است
این جا که عشق این همه انکار می شود
تا باد ، دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود
در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود
خورشید نیز می شکند در نگاه تو ،
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود
حس می کنم بهار تو را در خزان تو
گاهی که بوسه های تو رگبار می شود
تابار « من » گران ننشیند به دوش جان
از هر چه غیر توست سبک بار می شود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#154
Posted: 31 Dec 2014 22:57
غزل ۱۵۱
ای عشق ! بیا که باز تنهایم
تنهایم و جز تو را ، نمی شایم
با شوق تو دل زدم به دریایت
کشتی چه دهی به خشم دریایم ؟
وقتی به نماز شکر در پیشت
پیشانی خود به خاک می سایم
در پیش تو ، خاکم آن چنان کز شور
یک عمر به سجده ی تو می پایم
من بار تو می برم به دوش ای عشق !
گیرم که همین تویی چلیپایم
دلخواه تو چیست ؟ سر نمی پیچم
هر حکم که می کنی ، پذیرایم
با خویش ، بــِکش ، بــِکش به هر سویم
در خویش ، ببر ، ببر به هر جایم
ای عشق ! به پیشواز تو هر بار
با یک بغل از ترانه می آیم
یک بار دگر بیا که گسترده است
در راه تو ، فرشی از غزل هایم
بگذار که خانه ی دل خود را
از هرکه و هر کسی بپیرایم
وان گاه ، تمام خانه را ، یک سر
با آینه های تو ، بیارایم
تا خانه ، تمام ، پر شود از تو
چون در ، به رخ تو بازگشایم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#155
Posted: 31 Dec 2014 23:05
غزل ۱۵۲
گور شد گهواره آری بنگرید اینک زمین را
این دهان وا کرده ، غرّان اژدهای سهمگین را
قریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخون
تا بکوبد بر بساطش صخره های خشم و کین را
مرگ من یا توست ، بی شک ! آن ستون ، آن سقف آنک
کاین چنین از ظلمت ِ شب ، بهره می گیرد ، کمین را
مادری آنک ! به سجد در نماز وحشت خود
خسته می ساید به خاک کودکان خود ، جبین را
دخترک ، خاموش بهتش ، برده از تنهایی خود
می کشد بر چشم های بی نگاهی آستین را
نو عروسی خیره در آفاق خون آلوده ، در چنگ
می فشارد جامعه ی خونین جفت ِ نازنین را
« باز می پرسی کـِه ها مردند ؟ می گویم که زنده است ؟! »
پیرمرد ، انگار با خود ، زیر لب ، می موید این را
دیگری سر می دهد غم ناله ی شکر و شکایت :
تا کجا می آزمایی ای خدا ! این سرزمین را ؟
کودکان از خواب این افسانه بیداری ندارند
با که خواهد گفت مادر ، قصه های دلنشین را ؟
از تمام قریه یک تن مانده و دیگر کسی نیست
تا کشد دست تسلـّا بر سر ، آن تنهاترین را
مرده چوپان و نی اش افتاده خون آلود ، جایی
خسته در وی می نوازد ، باد ، آهنگی حزین را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#156
Posted: 31 Dec 2014 23:16
غزل ۱۵۴
هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی
گل اند اگر همه اینان ، همه بهار تویی
به گرد حسن تو هم ، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی
زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی
الا که آینه ی صبح بی غبار تویی
دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی
به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی
سواد زیستن را ، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی
نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، یار تویی
برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب ، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی
تو جلوه ی ابدیت به لحظه می بخشی
که من هنوزم و در من همیشه وار تویی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#157
Posted: 31 Dec 2014 23:20
غزل ۱۵۵
اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من ، آسمان خالی را
نزد ستاره ی فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز ، گره می زند لیالی را
ز ابر یائسه ، جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را
به سیب سرخ رسیده بدل شده است ، انگار ،
شفق به خون زده ، خورشید پرتغالی را
دلم شکسته شد ، این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو ، این کوزی سفالی را
همه حقیقت من ، سایه ایست بر دیوار
مگرد ، هان ! که نیابی من ِ مثالی را
به ناله کوک کند تا ترنّمم چون ساز ،
زمانه داد به من ، رنج گوشمالی را
هزار بار به تاراج رفت و من هر بار ،
ز عاج ساختم آن خانه ی خیالی را
پریده رنگ تر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را ؟
نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام
هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد ـ آن خراب آباد ـ
نمی شناخت دلم ، یک تن از اهالی را
بهار نیست ، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من ، توالی را
هنوز مسأله ات مرگ و زندگی است ، اگر
جواب می دهم این جمله ی سؤالی را :
نهاده ایم قدم ، از عدم به سوی عدم
حیات نام مده ، فصل انتقالی را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#158
Posted: 31 Dec 2014 23:28
غزل ۱۵۶
ای نوای من ، از نوای تو
نای من پر از نغمه های تو
ناله های من ــ شاد یا غمین ــ
می زنم نفس ، در هوای تو
در زمانه ما ، زنده ی هم ایم
تو برای من ، من برای تو
آفتاب من ! با تو هستم ای...
ذره ذره ام ، آشنای تو
رفته ام به اوج ، از حضیض ها
تا نهاده ام سر به پای تو
تو مقدسی ، از تو کی کنم ،
شکوه با کسی جز خدای تو ؟
خواهی ام بخوان ، خواهی ام بران !
راضی ام همه ، با رضای تو
فدیه ی تو را ، تن نیاورم
جان فدای تو ، جان فدای تو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#159
Posted: 31 Dec 2014 23:35
غزل ۱۵۷
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بَر نیاورم دست چاره ها
هم چو خامُشان ، بسته ام زبان
حرف من بخوان ، از اشاره ها
قصه ی مرا ، بشنوی تو هم
بشنوند اگر ، سنگ خاره ها
ما ز اصل و اسب ، اوفتاده ایم
ما پیاده ایم ، ای سواره ها !
ای لهیب غم ! آتشم مزن
خرمنم مسوز ، از شراره ها
دور بسته را ، فصل خسته را
دوره می کنم ، با دوباره ها
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#160
Posted: 31 Dec 2014 23:42
غزل ۱۵۸
چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد
گل کاغذی است شب بو ، که بهار و بو ندارد
چه شده است ماه ما را ، که خلاف آن شب ، امشب
ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد ؟
به هوای مهربانی ، ز تو کرده روی و هرگز
به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خبر ندارد
ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده
به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد
دل من اگر تو جامش ، ندهی ز مهر ، چاره
به جز آن که سنگ کوبد ، به سر سبو ندارد
به کسی که با تو هر شب ، همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب ، سر گفت و گو ندارد
چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه
نی خسته یی که جز بغز تو در گلو ندارد
ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من
که حیات بی تو راهی ، به حریم او ندارد
ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟