انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 63:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  62  63  پسین »

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى


زن

 
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems



غزل ۱۵۹

شبم به نیمه رسید و صدای او نرسید
حریف صحبتم امشب ، به گفت و گو نرسید

نسیم و سیم ، عقیم اند ، از امید و نوید
که آن صدای خوش امشب ز هیچ سو نرسید

ندای زنگ نمی خواندم به گفت و شنود
چه شد که دیگرم آن پیک مژده گو نرسید ؟

به نیمه راه شکفتن ، دریغ از آن غنچه
که گل نگشته خزان شد ، به رنگ و بو نرسید

به موج پر زدنش می تپد دلم ، کز اوج ،
پرنده وار ِ من امشب ، چرا ، فرو نرسید ؟

درخت وسوسه ، بارآوری نکرد مگر ؟
که دست های من امشب به سیب او نرسید

صدای جاری غمخواری اش که روح مرا
به آب زمزمه می داد ، شست و شو نرسید

دوباره می کشدم دل به دوزخ آشامی
که آن فرشته صدای ِ بهشت خو نرسید

بسا شبا که به دیدار دور رفت ، دلم
هنوز نوبت دیدار روبرو نرسید ؟

چنان به خیره سری ، بست بغض ، راه نفس
که گریه های من از سینه تا گلو نرسید

دلم به سنگ هزار یکم شکست آخر
هزار بارم اگر سنگ بر سبو نرسید

به روز معجزه گل داد ، نی ، ولی افسوس ،
شب شکفتنت ای باغ آرزو نرسید ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۶۰

گوارای من آه ! ای شعر ناب من ! سلام ای عشق !
به جام شوکران من ، شراب من ! سلام ، ای عشق !

زمین خاکی ام ، گرد سرت می گردم و هستم
سلام ، ای زندگی بخش آفتاب من ! سلام ، ای عشق !

در ِ عرفان زیبایی ، به روی من ، تو وا کردی
سلام ، ای معرفت را فتح باب من ! سلام ، ای عشق !

دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ، ای عشق !

سلام ، ای خط زده ، کابوس هایم را ، طلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ، ای عشق !

به هنگام غروب خویش هم ، با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد ، شهاب من ! « سلام ، ای عشق ! »

به دور افکنده ام ، غم و شادی های کوچک را
تو ای رمز بزرگ انتخاب من ، سلام ، ای عشق !

تو عقل سرخ را ، با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ! سلام ، ای عشق !

حقیقت با تو از آرایه و پیرایه ، عریان شد
سلام ، ای راستین ِ بی نقاب من ! سلام ، ای عشق !

درود ، ای آبی بودایی ! ای تمثیل زیبایی !
گل نیلوفر باغ سراب من ! سلام ، ای عشق !

« چرا هستم ؟ » سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی ، با سلام خود ، جواب من ، سلام ، ای عشق !

اگرچه با تو ، دور زندگی تند است ، اما ، باز ،
سلام ، ای شط شیرین شتاب من ! سلام ، ای عشق !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل۱۶۱

گفتی که می ترسی آری ، کز عشق ها ، می گریزی
اما تو خود نفس عشقی ، از خود کجا می گریزی ؟

دیگر ، که ات می رهاند ، از ورطه ها ، زورق من ؟
وقتی به سودای ساحل ، از ناخدا می گریزی

با عشق نتوان اگر خفت ، باری از آن می توان گفت
از صحبت عاشقانه ، دیگر چرا می گریزی ؟

در زیر فرمان عشق اند ، هر جا و هر لحظه ، آری
با « بی زمان » می ستیزی ، از « ناکجا » می گریزی

از دور عشق ، آهوی من ! راه برون شُد نداری
بار از خُتن چون ببندی ، سوی ختا می گریزی

گفتی نمی خوای از تو افسانه ای ساز گردد ؟
این نیز خود ماجرایی است ، کز ماجرا می گریزی

هر سو ، شوی جاری ، افسوس ، طیفی است آلوده ی رنگ
پاک زلالم ! که چون آب از رنگ ها می گریزی

هرچه گریزی ، پلشتی است ، دنیای ما غرق زشتی است
شاید به جایی برون از دنیای ما ، می گریزی ؟

در اشتیاقت کسی نیست ، از من به تو آشناتر
سوی کدامین غریبه ، زین آشنا می گریزی ؟

همخوان ِ شور درونت ، چون من ، نی عاشقی نیست
ای روح نی ! کز نیستان ، با صد نوا می گریزی

کو خوش تر از عشق حالی ؟ وز شعر خوش تر هوایی
دیگر به سوی کدامین حال و هوا ، می گریزی ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۶۲

مگر، این بادخوش ، از راه عشق آباد ، می آید؟
که بوی عشق های کهنه ، ازاین باد ، می آید

کجا و کی ، دراین اقلیم ، بی معنی است ، این عشق است
وعشق ازبی « زمان » ، از « ناکجا آباد » می آید

به هفت آرایی مشاطه گان ، او را نیازی نیست
که شهر آشوب من ، با حسن مادرزاد می آید

« هراس از باد هجرانی نداری؟ » - وصل می پرسد -
و ازعاشق جواب « هر چه باداباد » می آید

جهان انگار ، در تسخیر شیرین است و تکثیرش
که از هر سو ، صدای تیشه ی فرهاد می آید

گشاده سینگی کن ، عشق اگر بسیار می خواهی
که سهم قطره ودریا ، به استعداد می آید

همایون بادعشق ، آری ، اگر چه شکوه ازگل را ،
درآوازه چکاوک ، غلتی ازبیداد می آید

مجزا نیستند از عشق ، وصل و فصل و نوش و نیش
شگفتا او ، که با ترکیبی از اضداد ، می آید

توبوی نافه را ، از باد ، می گیری و می نوشی
من از خون دل آهوی چینم ، یاد می آید

مده بیمم زموج آری که خود ترجیع توفان است
که در پروازهای مرغ دریا زاد ، می آید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۶۳

ناز تو و نیاز تو ، شد همه دلپذیر من
ناز تو دلپذیر شد ، هستی نا گذیر من

جز تو هوس نمی کند ، گویه ی کس نمی کند
دم ز تو می زند همین ، خوی بهانه گیر من

اینک و آنکم دگر ، از تو شده است بارور
آه که بی تو شد هدر ،پار من و پریر من

ای به من گرفته خو ! بی تو به کار جست و جو
خود نرود به هیچ سو ، دست و دل اسیر من

به هر چمن رسیدم ، از تو نشان ندیده ام
تو در کجا شکفته ای ، ای گل بی نظیر من ؟

من همه با تو راستم ، چشم تو گفت و خواستم
خواستی و جسور شد ، خواهش سربه زیر من

چشم گلاب خانه ات ،مشک رها به شانه ات
نافه ی آهوانت ، قافله ی عبیر من

به هر کجا میگذرم ، به هرکس می نگرم
عکس تو قاب می کند ، آینه ی ضمیر من

کوکبیان چشم تو ، طاق هزار کوکبن
باغ معلق شب اند ، خم شده بر کویر من

عشق تو بود و شعر ما : یک وطن و دو پادشا
گفتم شان که ازشما ، تا که بود ، امیر من ؟

پاسخ من از آن میان ، عشق تو داد و گفت : هان !
سینه ی تو سریر او ، سینه ی او ، سریر من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۶۴

.....و کلمه بود و جهان مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلمه ی نخستین بود

و عشق روشنی کائنات بود و هنوز
چراغ های کواکب ، تمام پایین بود

خدا ، امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود

و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو ، حادثه ی اولی ، کدامین بود

اگر نبود ، به جزپیش پا نمی دیدیم
همیشه عشق ، همان دیده ی جهان بین بود

به عشق ازغم و شادی کسی نمی گیرد
که هرچه کرد ، پسندیده و به آیین بود

اگر که عشق نمی بود ، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود ؟

و آمدیم که عاشق شویم و در گذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی ، این بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۶۵

در این مدار ، که هم ماه ، جز غریبی نیست
غریبی تو و من ، قصه ی عجیبی نیست

اگر بخواهی ، اگرنه ، کشیده می بردت
به وعده گاه ، که با کاروان شکیبی نیست

من و تو را از این قصه یی که می خوانیم
به جز شکستگی و خستگی ، نصیبی نیست

مگر تدارک این شور و شر ، برای شر
همی به جزیه ی دندان زدن به سیبی نیست ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۶۶

ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد
بهشت گمشده ، پشت دریچه ، پیدا شد

رها از سلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو ، در بازوان من ، وا شد

به دیدن تو ، همه ، ذره های من شد چشم
و چشم ها ،همه سرتا پا ، تماشا شد

تمام منظره پوشیده از تو شد ، یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم ، هرآنچه تلخانه
به نام توکه در آمیختم ، گوارا شد

فرشته ها ، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه ، از تو گفت و گوها شد

دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو ، شکرخا شد

شتاب خواستنت ، این چنین که می بالد
به دوری تومگر می توان شکیبا شد ؟

امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من ، اما شد

تنت هنوز به اندازه یی اطافت داشت
که گل در آیینه از دیدنش شکوفا شد

قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که
به روی شانه ی تو با لب من امضا شد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۶۷

گفتی :«مرا از خویش می ترسانی , ای یار !
وقتی به دریاها ،مرا ، می خوانی ، ای یار! »

«ترسای من !» گفتم که : بگذار این چه و چون
چندم از این تردید ، می لرزانی ای یار ؟

آخر تو پروای چه می داری ؟ مگر نه
خود در دل و جانت ، پر از توفانی ای یار ؟

بگذار تا رودت کشاند ، سوی دریا
آخر نه تالابی که یک جا مانی ، ای یار !

دریا برای ما گرفته جشن توفان
با من بیا ، با من ، به این مهمانی ای یار !

با من بیا ، با اصل خود ؛ باری بپیوند
ای جویبار کوچک انسانی ! ای یار !

تـــــــــــــــو ، جوی کوچک نیستی ، دریایی ، آری
کاین سان مرا ،در خویش می گنجانی ، ای یار !

عطر گلی وحشی برایم می فرستی
در باد گیسو را که می افشانی ، ای یار !

من با تو ، با تو ، با تو زنده هستم
تو جان جان جان جان جانی ای یار !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۶۸

برده بهتم به تماشاگه زیبایی دوست
که چه رازی است ، در این حس معمایی دوست

بی گمان ، پرده از این راز براندازم ، اگر
بار یابم به سرا پرده ی تنهایی دوست

خوانده خواهد شدم آخر به مددکاری عشق
خط به خط ، دفتر رنگین شناسایی دوست

دل ، نهنگانه ، به دریـــــــــــــــــــا زدنی می خواهد
راه بردن به حریم دل دریایی دوست

«من یزید » ی است که جان ، داو نخستین وی است
تا چه بیرون بَرد از معرکه ، سودایی دوست

آه !شیدانه همینیم ، تو و من ای دل !
باش کز ره برسد نوبت شیدایی دوست

دوست می گوید و من می شنوم ،تاببرد
از دلم تلخی ایام شکر خایی دوست

راز کم گفتنم این است که می ترسم ،من
تا لب خود بگشایم به هم آوایی دوست

کز حدیث غم من ، سنگ صبورم ترکید
چه کند چینی بی تاب شکیبایی دوست ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 17 از 63:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  62  63  پسین » 
شعر و ادبیات

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA