ارسالها: 14491
#161
Posted: 31 Dec 2014 23:44
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems
غزل ۱۵۹
شبم به نیمه رسید و صدای او نرسید
حریف صحبتم امشب ، به گفت و گو نرسید
نسیم و سیم ، عقیم اند ، از امید و نوید
که آن صدای خوش امشب ز هیچ سو نرسید
ندای زنگ نمی خواندم به گفت و شنود
چه شد که دیگرم آن پیک مژده گو نرسید ؟
به نیمه راه شکفتن ، دریغ از آن غنچه
که گل نگشته خزان شد ، به رنگ و بو نرسید
به موج پر زدنش می تپد دلم ، کز اوج ،
پرنده وار ِ من امشب ، چرا ، فرو نرسید ؟
درخت وسوسه ، بارآوری نکرد مگر ؟
که دست های من امشب به سیب او نرسید
صدای جاری غمخواری اش که روح مرا
به آب زمزمه می داد ، شست و شو نرسید
دوباره می کشدم دل به دوزخ آشامی
که آن فرشته صدای ِ بهشت خو نرسید
بسا شبا که به دیدار دور رفت ، دلم
هنوز نوبت دیدار روبرو نرسید ؟
چنان به خیره سری ، بست بغض ، راه نفس
که گریه های من از سینه تا گلو نرسید
دلم به سنگ هزار یکم شکست آخر
هزار بارم اگر سنگ بر سبو نرسید
به روز معجزه گل داد ، نی ، ولی افسوس ،
شب شکفتنت ای باغ آرزو نرسید ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#162
Posted: 31 Dec 2014 23:46
غزل ۱۶۰
گوارای من آه ! ای شعر ناب من ! سلام ای عشق !
به جام شوکران من ، شراب من ! سلام ، ای عشق !
زمین خاکی ام ، گرد سرت می گردم و هستم
سلام ، ای زندگی بخش آفتاب من ! سلام ، ای عشق !
در ِ عرفان زیبایی ، به روی من ، تو وا کردی
سلام ، ای معرفت را فتح باب من ! سلام ، ای عشق !
دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ، ای عشق !
سلام ، ای خط زده ، کابوس هایم را ، طلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ، ای عشق !
به هنگام غروب خویش هم ، با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد ، شهاب من ! « سلام ، ای عشق ! »
به دور افکنده ام ، غم و شادی های کوچک را
تو ای رمز بزرگ انتخاب من ، سلام ، ای عشق !
تو عقل سرخ را ، با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ! سلام ، ای عشق !
حقیقت با تو از آرایه و پیرایه ، عریان شد
سلام ، ای راستین ِ بی نقاب من ! سلام ، ای عشق !
درود ، ای آبی بودایی ! ای تمثیل زیبایی !
گل نیلوفر باغ سراب من ! سلام ، ای عشق !
« چرا هستم ؟ » سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی ، با سلام خود ، جواب من ، سلام ، ای عشق !
اگرچه با تو ، دور زندگی تند است ، اما ، باز ،
سلام ، ای شط شیرین شتاب من ! سلام ، ای عشق !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#163
Posted: 31 Dec 2014 23:50
غزل۱۶۱
گفتی که می ترسی آری ، کز عشق ها ، می گریزی
اما تو خود نفس عشقی ، از خود کجا می گریزی ؟
دیگر ، که ات می رهاند ، از ورطه ها ، زورق من ؟
وقتی به سودای ساحل ، از ناخدا می گریزی
با عشق نتوان اگر خفت ، باری از آن می توان گفت
از صحبت عاشقانه ، دیگر چرا می گریزی ؟
در زیر فرمان عشق اند ، هر جا و هر لحظه ، آری
با « بی زمان » می ستیزی ، از « ناکجا » می گریزی
از دور عشق ، آهوی من ! راه برون شُد نداری
بار از خُتن چون ببندی ، سوی ختا می گریزی
گفتی نمی خوای از تو افسانه ای ساز گردد ؟
این نیز خود ماجرایی است ، کز ماجرا می گریزی
هر سو ، شوی جاری ، افسوس ، طیفی است آلوده ی رنگ
پاک زلالم ! که چون آب از رنگ ها می گریزی
هرچه گریزی ، پلشتی است ، دنیای ما غرق زشتی است
شاید به جایی برون از دنیای ما ، می گریزی ؟
در اشتیاقت کسی نیست ، از من به تو آشناتر
سوی کدامین غریبه ، زین آشنا می گریزی ؟
همخوان ِ شور درونت ، چون من ، نی عاشقی نیست
ای روح نی ! کز نیستان ، با صد نوا می گریزی
کو خوش تر از عشق حالی ؟ وز شعر خوش تر هوایی
دیگر به سوی کدامین حال و هوا ، می گریزی ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#164
Posted: 31 Dec 2014 23:51
غزل ۱۶۲
مگر، این بادخوش ، از راه عشق آباد ، می آید؟
که بوی عشق های کهنه ، ازاین باد ، می آید
کجا و کی ، دراین اقلیم ، بی معنی است ، این عشق است
وعشق ازبی « زمان » ، از « ناکجا آباد » می آید
به هفت آرایی مشاطه گان ، او را نیازی نیست
که شهر آشوب من ، با حسن مادرزاد می آید
« هراس از باد هجرانی نداری؟ » - وصل می پرسد -
و ازعاشق جواب « هر چه باداباد » می آید
جهان انگار ، در تسخیر شیرین است و تکثیرش
که از هر سو ، صدای تیشه ی فرهاد می آید
گشاده سینگی کن ، عشق اگر بسیار می خواهی
که سهم قطره ودریا ، به استعداد می آید
همایون بادعشق ، آری ، اگر چه شکوه ازگل را ،
درآوازه چکاوک ، غلتی ازبیداد می آید
مجزا نیستند از عشق ، وصل و فصل و نوش و نیش
شگفتا او ، که با ترکیبی از اضداد ، می آید
توبوی نافه را ، از باد ، می گیری و می نوشی
من از خون دل آهوی چینم ، یاد می آید
مده بیمم زموج آری که خود ترجیع توفان است
که در پروازهای مرغ دریا زاد ، می آید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#165
Posted: 31 Dec 2014 23:54
غزل ۱۶۳
ناز تو و نیاز تو ، شد همه دلپذیر من
ناز تو دلپذیر شد ، هستی نا گذیر من
جز تو هوس نمی کند ، گویه ی کس نمی کند
دم ز تو می زند همین ، خوی بهانه گیر من
اینک و آنکم دگر ، از تو شده است بارور
آه که بی تو شد هدر ،پار من و پریر من
ای به من گرفته خو ! بی تو به کار جست و جو
خود نرود به هیچ سو ، دست و دل اسیر من
به هر چمن رسیدم ، از تو نشان ندیده ام
تو در کجا شکفته ای ، ای گل بی نظیر من ؟
من همه با تو راستم ، چشم تو گفت و خواستم
خواستی و جسور شد ، خواهش سربه زیر من
چشم گلاب خانه ات ،مشک رها به شانه ات
نافه ی آهوانت ، قافله ی عبیر من
به هر کجا میگذرم ، به هرکس می نگرم
عکس تو قاب می کند ، آینه ی ضمیر من
کوکبیان چشم تو ، طاق هزار کوکبن
باغ معلق شب اند ، خم شده بر کویر من
عشق تو بود و شعر ما : یک وطن و دو پادشا
گفتم شان که ازشما ، تا که بود ، امیر من ؟
پاسخ من از آن میان ، عشق تو داد و گفت : هان !
سینه ی تو سریر او ، سینه ی او ، سریر من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#166
Posted: 1 Jan 2015 00:02
غزل ۱۶۴
.....و کلمه بود و جهان مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلمه ی نخستین بود
و عشق روشنی کائنات بود و هنوز
چراغ های کواکب ، تمام پایین بود
خدا ، امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود
و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو ، حادثه ی اولی ، کدامین بود
اگر نبود ، به جزپیش پا نمی دیدیم
همیشه عشق ، همان دیده ی جهان بین بود
به عشق ازغم و شادی کسی نمی گیرد
که هرچه کرد ، پسندیده و به آیین بود
اگر که عشق نمی بود ، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود ؟
و آمدیم که عاشق شویم و در گذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی ، این بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#167
Posted: 1 Jan 2015 00:13
غزل ۱۶۵
در این مدار ، که هم ماه ، جز غریبی نیست
غریبی تو و من ، قصه ی عجیبی نیست
اگر بخواهی ، اگرنه ، کشیده می بردت
به وعده گاه ، که با کاروان شکیبی نیست
من و تو را از این قصه یی که می خوانیم
به جز شکستگی و خستگی ، نصیبی نیست
مگر تدارک این شور و شر ، برای شر
همی به جزیه ی دندان زدن به سیبی نیست ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#168
Posted: 1 Jan 2015 00:17
غزل ۱۶۶
ز باغ پیرهنت ، چون دریچه ها ، وا شد
بهشت گمشده ، پشت دریچه ، پیدا شد
رها از سلطه ی پاییز در بهار اتاق
گلی به نام تو ، در بازوان من ، وا شد
به دیدن تو ، همه ، ذره های من شد چشم
و چشم ها ،همه سرتا پا ، تماشا شد
تمام منظره پوشیده از تو شد ، یعنی
جهان به یمن حضورت دوباره زیبا شد
زمانه ریخت به جامم ، هرآنچه تلخانه
به نام توکه در آمیختم ، گوارا شد
فرشته ها ، تو و من را به هم نشان دادند
میان زهره و ماه ، از تو گفت و گوها شد
دوباره طوطیک شوکرانی شعرم
به خنده خنده ی شیرین تو ، شکرخا شد
شتاب خواستنت ، این چنین که می بالد
به دوری تومگر می توان شکیبا شد ؟
امیدوار نبودم دوباره از دل تو
که مهربان بشود با دل من ، اما شد
تنت هنوز به اندازه یی اطافت داشت
که گل در آیینه از دیدنش شکوفا شد
قرار نامه ی وصل من و تو بود آن که
به روی شانه ی تو با لب من امضا شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#169
Posted: 2 Jan 2015 09:43
غزل ۱۶۷
گفتی :«مرا از خویش می ترسانی , ای یار !
وقتی به دریاها ،مرا ، می خوانی ، ای یار! »
«ترسای من !» گفتم که : بگذار این چه و چون
چندم از این تردید ، می لرزانی ای یار ؟
آخر تو پروای چه می داری ؟ مگر نه
خود در دل و جانت ، پر از توفانی ای یار ؟
بگذار تا رودت کشاند ، سوی دریا
آخر نه تالابی که یک جا مانی ، ای یار !
دریا برای ما گرفته جشن توفان
با من بیا ، با من ، به این مهمانی ای یار !
با من بیا ، با اصل خود ؛ باری بپیوند
ای جویبار کوچک انسانی ! ای یار !
تـــــــــــــــو ، جوی کوچک نیستی ، دریایی ، آری
کاین سان مرا ،در خویش می گنجانی ، ای یار !
عطر گلی وحشی برایم می فرستی
در باد گیسو را که می افشانی ، ای یار !
من با تو ، با تو ، با تو زنده هستم
تو جان جان جان جان جانی ای یار !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#170
Posted: 3 Jan 2015 19:49
غزل ۱۶۸
برده بهتم به تماشاگه زیبایی دوست
که چه رازی است ، در این حس معمایی دوست
بی گمان ، پرده از این راز براندازم ، اگر
بار یابم به سرا پرده ی تنهایی دوست
خوانده خواهد شدم آخر به مددکاری عشق
خط به خط ، دفتر رنگین شناسایی دوست
دل ، نهنگانه ، به دریـــــــــــــــــــا زدنی می خواهد
راه بردن به حریم دل دریایی دوست
«من یزید » ی است که جان ، داو نخستین وی است
تا چه بیرون بَرد از معرکه ، سودایی دوست
آه !شیدانه همینیم ، تو و من ای دل !
باش کز ره برسد نوبت شیدایی دوست
دوست می گوید و من می شنوم ،تاببرد
از دلم تلخی ایام شکر خایی دوست
راز کم گفتنم این است که می ترسم ،من
تا لب خود بگشایم به هم آوایی دوست
کز حدیث غم من ، سنگ صبورم ترکید
چه کند چینی بی تاب شکیبایی دوست ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟