انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 63:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  62  63  پسین »

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى


زن

 
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems



غزل ۱۶۹

عشـــــــــــــــق، رازی است که خورشید به بارانش گفت
نیز رمزی که شقایق به بارانش گفت

روزی این راز خود از پرده برون شد که هزار
در چمن با گل صدرنگ به دستانش گفت

فاش شد نکته ی پوشیده همان روز که گل
با خوش آمد ، به سحر خوانی مرغانش گفت

ای که ایمان به کسی داری و چیزی ،بی شک
عشق بود آن چه دلت ، با همه ایمانش گفت

نیست جز جلوه ی ناگفتنی عشق ،آن چه
«حافظ»ش مهر کنایت زده و «آن»ش گفت

کاروان گم شد و از آتش خاموش شده
باد بس قصه که با خار مغیلانش گفت

راز آشفتن و از جوش نهانی گفتن
داستانی است کهدریاچه به توفانش گفت

من برآنم که همه ،نکته ی راز آلودی است
آن چه زلف تو ،به دل های پریشان گفت

آه از ان قصه که غربت به نیستان دم زد
وای از آن قصه که غم ، در نی چوپانش گفت

نیست جز نکته ی صیرورت ایام ، آن چه
قصر نوساخته ،با کلبه ی ویرانش گفت

یک شب آن پنجره بگشای به شب ، تا شنوی
آن چه را شعر به گوش دل «عرفان »ش گفت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۷۰


معشوق من !بعداز تو جایت همچنان خالی است
خالی است جایت در دلم ،تا جاودان خالی است

جز تو برای عشق ، کس کاری نخواهد کرد
وقتی نباشی ،بی تو شهر از عاشقان خالی است

جز تو زنی آغوش من را پر نخواهد کرد
تومی روی تاابد این آشیان خالی است

می دانی آیا بی تو در من این خلا ء چون است ؟
انگار از خورشید روشن ، اسمان خالی است

از کام و جامم زهر می جوشد ، مرا، وقتی
از شهد ناب بوسه های تو ، دهان خالی است

دیگر کسی مستم نخواهد کرد ، بعداز تو
ای باده !ای که بی توام رطل گران خالی است

غرق غباران می شود آیینه در غربت
وقتی که از تصویرهای عشق مان خالی است

الهام بخش من تویی و شاعرت بی تو
از«طبع چون آب» و «غزل های روان » خالی است

خاموشم از سوز و گداز آن سان که خاموش است
تا از گدازه سینه ی اتشفشان خالی است

شاید کسی فصلی شود در قصه ام امـــــــــــــا
دیگر زاب و رنگ عشق این داستان خالی است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۷۱

آهای تویی که یه «جونم »ت هزار تا خون بها داره
بکش منو با لبی که بوسه شو خون بها داره

بذار حسودی بکشه ، وقتی رقیبو می کُشه
سرش تو کار خودشه ، چی کار به کار ما داره ؟

سرت سلامت اگه باز میخونه ها ، بسته شدن
با چشم مست تو آخه ، به می کی اعتنا داره ؟

این همه مهربونی رو از تو چطور باور کنم ؟
تو این قحطوفا که عشق ، صورت کیمیا داره

حرف «من » و «تو» رو نزن، ای من و تو یه جون ، دو تن
بدون که ازتو عاشقت ، فقط سری سوا داره

خوشگلا خوشگلن ولی باز تو نمی شن ، کی می گه
خوشگلِ خالی ربطی با خوشگل ِ خوشگلا داره ؟

کی گفته ماه و زهره رو ، که شکل چشمای تواَن ؟
چه دخلی خورشیدای تو به اون ستاره ها داره ؟

تو بودن و نبودنت ،یه بغض سنگین باهامه
آسمونم بارونیه تا دلم این هوا داره

من خودمم نمی دونم که از کی عاشقت شدم
چیزی که ابتدا نداشت ، چه طوری انتها داره ؟

نترس از این که عشق من با تو یه روز تموم بشه
چیزی که ابتدا نداشت چه طوری انتها داره ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۷۲

بردم ز سر هوای رهایی به بند دوست
یا رب رهایی ام ندهی از کمند دوست

میلی به افتاب ندارم که ذره ام
جا کرده خوش به سایه ی سرو بلند دوست

چشم نیازمند من و موسم درو
تا خوشه چیند از نگه نازمند دوست

شد توتیای چشم دل و جانم این غبار
این یادگار گشت و گذار سمند دوست

تا خرمنم بسوزد و خاکستر کند
دل بسته ام به صاعقه ی خوش گزند دوست

منصور وار بر سر آنم که عشق را
اوجی دهم دوباره که باشد خورند دوست

دیدی دلم ربود به تردستی از برم
با نیم گردشی ، نگه چشم بند دوست

من کیستم هر اینه تا چند و چون کنم
در کار وحی مُنْزل بی چون و چند دوست

تفویض کرده ام چو به یار اختیار خود
سر می نهم به آن چه گزیند پسند دوست

شیرین ترند اگر دو لب او مکررند
آری به کام من دو تبر زد، دو قند دوست

مستم کن آن چنان که سر از پای گم کنم
گیراترین شراب من ! ای نوشخند دوست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۷۳

ای لبت ساغر بیجاده ی مـــــــــــــــن
بوسه ات ،ناب ترین باده ی من

آدمیزاده و این زیبایی ؟
با تو رازی است ، پریزاده ی من

ای هم آغوشی تو مائده ام
وی تنت سفره ی آماده ی من

ســـــــــــر به افلاک رساند از عشقت
دلکِ خاکیِ افتاده ی من

تا ببندم به نمازت قامت
بستر وصل تو ، سجاده ی من

تـــــــــــــا به آن جا که تو هستی، برسم ،
از کجا می گذرد جاده ی من

سرو، رعنایی و آزادی را
از تو آموخته ، آزاده ی من !

رقم حُسن خدادادی توست
هنر طبع خدا داده ی من

تا به تبین جهان پردازم
عشق تو فلسفه ی ساده ی من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۷۴

این گل سرخی که با پاییز می آید
سر خوش اما اظطراب انگیز می آید

با نگاهی خیره در جایی که جایی نیست
بی خیال از هر که و هر چیز می اید

چون یقین از شک و از وهم و گمان خالی
چون غرور ،از خویشتن لبریز می آید

من سیاوش نیستم ، در پاکی و او نیز
هم چنان سودابه بی پرهیز می آید

با لب افسونگر و با چشم جادوکار
این پریچه ، وه چه سحر آمیز می آید

آن که فصل تازه ی عمر تو خواهد بود
بخت من ! از خواب خود برخیز ! می آید !


مثل باران محبت بر کویر من
چون می آید یک دل و یکر ریز می آید

او می آید ، او ، همان کز برکت نامش
چون بیاید ، مهربانی نیز می آید

زین سموم وحشت آور ، دوربادا ، دور
این گل سرخی که با پاییز می آید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۷۵

من خاکم و تو خورشید ، ضوء و ضیایم از توست
من نایم و تو نایی، شور و نوایم از توست

چون تافتی ز روزن عین سحر شدم من
ای آفتاب روشن ! من روشنایم از توست

هر جست و جویم از تو ، هر گفت و گویم از تو
آن های و هویم از تو ، وین هوی و هایم از توست

بستی به مهرم آسان ، آسان چنان کزاین سان
صد رشته از نخ ِجان بر دست و پایم از توست

از بستر غنودن تااوج پر گشودن
از ابتدای بودن ،تا انتهایم از توست

جز تو هوس ندارم ، هیچ از تو بس ندارم
من جز تو کس ندارم ، هر ماجرایم از توست

در لحظه های پرواز بال و پرم تویی باز
ای آن که وقت آواز ، صوت و صدایم از توست

من ساقه ی شتابم ، لطف تو خاک و آبم
مهر تو ، آفتابم نشو و نمایم از توست

ای شعر ناب عالم ! زیبایی مجسم !
شاعر تویی و من هم ، گر می سرایم از توست

بیدارمی نشینم تا جز تو را نبینم
خواب تومی گزینم تا لای لایم از توست

ای پنجه ی تو هم راز -با این شکسته تر ساز -
بشنو که این غمْ آواز ، در پرده هایم از توست

عــــــــــــــشق تو پر گشوده است ،وز خاطرم زدوده است
پیش از تو هر چه بوده است ، من ابتدایم از توست

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۷۶

روشنان چشم هایت کو ؟زن شیرین من !
تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من

می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی
حسرتت سر می گذارد ، بی تو بر بالین من

خود نه توجیه من از حسنی به تنهایی که نیست ،
جز تو از عشق و امید و آرزو ، تبین من

رنج ، رسوایی ، جنون ، بی خانمانی ، داشتم
مرگ را کم داشت تنها ، سفره ی رنگین من

از تو درمانی نمی خواهم ، به وصل ، اما به مهر
مرهم زخم دلم باش از پی تسکین من

«یا به دست آور دوباره عشق او را ، یا بمیر !»
با دلم پیمان من این است و جان ، تضمین من

من پناه آورده ام با تو ،به من ایمان بیار
شعر هایم آیه های مهر و مهرت دین من

شکوه از یار ؟ آه ،نه !این قصه بگذار ، آه،نه !
رنجش از اغیار هم ، کفر است در آیین من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۷۷

آی من !تاب میار ، این همه دلتنگی را
بشکن این آینه ،این آینه ی سنگی را

پاره کن رشته ی دار ، ای جسد خشکیده
به رهایی بکش این چله ی آونگی را

وقت آن است که با قصد عزیمت ،باری
پای در ره نهی این جاده ی فرسنگی را

هر چه از خیر و شر و شادی و غم بود ، گذشت
بست تقدیر من ، آن دفتر ارژنگی را

سحر خوانی ات ای مرغ به پایان آمد
شعر من ! باز بیاغاز شباهنگی را

بختی از تیره ی شب داری و نتوانی شست
از سیاهی ، دل بیچاره من ! زنگی را

نه مگر نیست فراسوی سیاهی ، رنگی ؟
قلم شب بکش آن خاطره ی رنگی را

آخرین فصل من ! آه ای زن شیرین !بگذار
با تو پایان دهم این تلخی و دلتنگی را
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۷۸

شب است و ره گم کرده ام ، در کولاک زمستانی
مرا به خود دلالت کن ، ای خانه ی چراغانی !

صحبت مکن با من ، اگر، گوش خیابانی داری
که با تو از «من » می گویم از این روح بیابانی

غــــــــــم غریبی مرا ، در «کله فریاد» ی بجو
که اوج می گیرند از او ،«شروه » های دشتستانی

روبه رویم که بنشینی ، با دست باز ، بازی کن
من همینم که می بینی ، عریانم !عین عریانی !

به دست باد افتاده است ، دفتر بی شیرازه ام
تمثیلی تلخ و تازه ام ، در مبحث پریشانی

شبه خوابی هم اگر بود ،تقطیعش نابرابر بود :
رویاهای خوش کوتاه ،کابوس های طولانی

بهتر ببین ،انگه دریاب ،کز خون دلم خورده آب
شهر خوش نقش ونگارم ،چون قالی های ایرانی

سندباد سر گشته ام ، دوالپاها کشته ام
خرد وخسته ، برگشته ام از سفرهای توفانی

مرا ببین کز خستگی ،وز شکوه شکستی
آیینه ای گرفته ام پیش رویت از پیشانی

پیش از آمدنت ،ای یار،تندیس وحشت -روزگار -
عمری نوازشم کرده است با «دست های سیمانی »

اگر توفان هم باشی ، آه خسته تر از اینم مخواه
من از ویرانی می آیم ، از نهایت ویرانی

عمیق تر از انزوا ،زخم عمیق روحم را
می بینی یا نمی بینی ؟ می دانی یا نمی دانی ؟

با ته مانده ی ایمانم ، به عشق تکیه کرده ام
به تو پناه آورده ام ، از وحشت بی ایمانی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 18 از 63:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  62  63  پسین » 
شعر و ادبیات

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA